آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
9
#در_نعت_حضرت_رسول_اکرم_صلوات_الله_علیه_و_آله_و_سلم

قافله‌سالار صف انبیا
قافیه‌‌پرداز خط اوصیا

نو‌گل بستان ریاحین عشق
روشنی چشم جهان‌بین عشق

علم اُمم یک سخن از مکتبش
مسئله‌خوان، اهل جهان از لبش

علم‌ کمین بندهء درگاه وی
حلم رهییَست و نبی شاه وی

دل‌طلبان سرّ خدا خواندش
شاهِ بقا شاهِ فنا خواندش

سبز‌لباسان همه پی‌جوی او
روح‌الامین نامه‌بر کوی او

دخترکی داده بدو لم یلد
مام فلک لم یلد و لم یجد

نی که فقط اسوهء نسوان شده
تاج سر جملهء مردان شده

نیست خداوند جلیل الصّفات
هست ولیکن که دلیل الصّفات

اسم ازل آنچه به گنجینه است
غیرِ یکی، آنهمه در سینه است

شاه اگر خاتم شاهان بُوَد
این دگران در کفه هامان بُوَد

سیّد و سالار همه ماخلق
از همه کس برده به خُلقش سبق

صورت او صورت صورتگر است
ور همه اینسان شده او بهتر است

رحمت و زحمت به صغیر و کبیر
گفته خداوند بشیرٌ نذیر

رحمتیان در دو جهان تابعش
زحمتیان کینه‌کش و مانعش

تابع وی در دو جهان طالعست
مانع وی شبپر‌ه‌سان ضایعست

صادر اوّل ز همه کائنات
ممکن واجب به همه ممکنات

رحمت موصولهء پروردگار
بر دو جهان بر دگر از عشر و چار

آن سه و ده حلقهء توحید اوست
غیر همین در صف تکفیر هوست

بوسه ربایانِ درش حوریان
نه فلک و هشت بهشت و جنان

کام‌ستانانِ درش اولیا
سینه دران از غم او انبیا

سینه او معدن هر راز گشت
جلوهء او جلوه‌گهِ ناز گشت

نازکِشِ عشوهء او کن‌فکان
سرمه‌ستان از دَرِ او چشم جان

خال سیاهش شده انجم‌فروز
روشنی مهر و مه و لیل و روز

طُرّهء او مشک‌فروش فلک
رایحه‌اش عطر جنان و مَلَک

جان و تنش طبلهء عطاری است
بوی خوشش هر دو جهان کرده مست

آیِنه‌داری به رخش آفتاب
مجمره‌گردان ز پیش ماهتاب

انجم گردون شده اسپند آن
دودهء آن تیرگی آسمان

لعل لبش منبع آب حیات
محیی اطوار حیات و ممات

نرگس او سرخطِ نرگس‌سِتان
نوگل او نوبر باغ جنان

مشک سیه بندهء گیسوی او
عنبر تر صبحگه روی او

غنچه لب تا به هدایت گشود
جمله جهان گلشن وحدت نمود

چون که محمد لب خود وا کند
از سخنی قطره چو دریا کند

نور علی' نور به برتر کلام
بر کتب ماخلق اوّل پیام

خلوتی خوابگه لاینام
محرم مقصورهء دل، لاکلام

مرغ همایونی باغ برین
چندگهی آمده روی زمین

تا به جهان ظلّ ظلیل افکند
دامگهِ دام‌نِهان برکَنَد

ای که شدی حامی زنها به جان
بعدِ هزاران سَنِه، این را بدان

آنکه بُوَد قبله‌گه مردمان
تاجْ‌نشان کرده زنانِ جهان

تا که جهان نام محمد شنفت
جمله زبان‌ گشت و لک الحمد گفت

تا نَبُوَد امر از آن لعل ناب
هیچ نیاید ز یکی هفت باب

میر فلک بنده‌ای از قصر او
بندگی‌اش با دل و جان حصر او

مشعلی افروخته از شَه‌قُری'
روشن از او گشته همه ماسوی'

راهروان مشعل از او یافته
گرم‌رُوان از تف او تافته

هست فروزنده چو خورشید و ماه
چون تو نیاید به جهان پادشاه

ای لب تو گنجهء اسرار علم
از سخنت منحدر انهار علم

مُشک‌فشان در شب گیسوفشان
سُنبلِ تَر سود خم گیسوان

زهرهء قانون‌زنِ بربط‌نواز
بود به شوق قدمش نغمه ساز

ماه سفرسازِ منازل‌نورد
در پی احمد شده منزل‌نورد

پاره دلی بود از او ماه تام
از قدمش یافت بسی التیام

بلکه یکی بوسه به پایش زند
مرهمی از وصل به جانش نهد

نورفشان از قدمش آسمان
خاک رهش نُه فلک و کهکشان

غاشیه‌کِش مرکب او را ملک
خیل رُسُل قاطبهء نُه فلک

خالق واللّیل جهان تآفرید
دیدهء نُه پرده چُنان شب ندید

یک نفس از پوی و تک تیزتک
پی سپرش گشت سمک تا فلک

ماه فلک بر قدم شاه جان
(زانجم گردون شده گوهرفشان)

مست ز انفاس خوشش سوده مشک
ارض و سما، ماهی و مه، تَرّ و خشک

دست ازل کرد ورا پادشاه
سفرهء او را همه کس ریزه خواه

یوسف عشق است فتاده به چاه
چاه جهان،  بر دو جهان پادشاه

میوه‌بَرِ باغ عطایش کلیم
ریزه‌خور خوان سخایش نعیم

مائدهء مریم افرشته‌خو
آمده از مطبخ درگاه او

پادشه بی بدل باجلال
بندهء فرمانبر آن ذوالجلال

نیست عجب پادشه عالم است
بندگی‌اش بر همگان اقدم است

وحدتیان را به جهان ره گشود
راه ولا را بنمود و غنود

وحدتیان راهروش بوده‌اند
راه دگر هیچ نیفزوده‌اند

راه یکی هست و یکی بیش نیست
رهرو آن خصم بداندیش نیست

تا به جهان کحل بقا را کشید
زیر زمین رخت فنا را کشید

مهر محمد به جهان جان بُوَد
ناز‌کشش بر همه جانان بُوَد

مهر جهان با همهء انجلا
ذرّه‌ای از خاک درِ مصطفا

یا که یکی شِمش به بازار او
نی، که یکی سکّه ز دینار او

بِه که نخوانم یکی از این دو را
ذرّه همان بِه که بُوَد یا هَبا

ذرّه‌ای از گَرد ره مصطفا
تاج سر شمس بُوَد مرحبا

کاش دِلم ذرّه‌ای از راه بود
بوسه‌رُبا از قدم شاه بود

ذرّه نشد بر قدم منتخب
بوسه دهد میم محمد به لب
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
11
#در_مدح_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام

روح قُدُس باز توام یار باش
مادح شه را تو مددکار باش

تا که کند وصف رخ ماه خویش
وصف مه بی‌بدل و شاه خویش

روح قُدُس، نفخه رسان، بر قلم
تا که کنم مدح شهم را رقم

روح قدس خواهد و فیضی عظیم
تا که کند مدحت شاهی کریم

بی‌نفسِ پاک تو ای پاکْ‌جان
کی شود این ناطقه رَطب‌اللِّسان

از نفست مریم نطقم گشا
تا شود این نطق، مسیحا‌صفا

وصف بهین ماه و کجا نطق من؟
مدح چُنان شاه و کجا نطق من؟

مدح چُنان مهرِ ولایت‌مدار
نیست یقین، کارِ منِ ذرّه‌وار

شاه من آن شاه ولایت سریر
صدرنشین و همگان را امیر

والی والای امیران دهر
شاهِ کرم‌گسترِ دیوان دهر

شاه ولایت‌گهرِ کن‌فکان
گنجهء اسرار حق لامکان

میرِ رضا‌داده به امر قضا
جلوه‌گر از طلعت او مرتضا

گوهر بحرین وفا و ولا
زادهء بی‌مثل علی العَلا

پورِ رسول‌الاُممِ ممتحن
پورِ علی جلوهء یزدان، حسن

بر قُلَلِ عِلم عَلَم‌ها زدی
بر کتب حِلم رقم‌ها زدی

خواست دهد جلوه به حلمش حلیم
حلم ترا کرد نمایان حکیم

مدحگر حلم تو یزدان توست
عارف آن حضرت منّان توست

تا عَلَمِ حلمْ به عالم نشاند
زینت خود حلم از این شه ستاند

حلم خداوند ز حلمش عیان
صبر ازل در دلِ صبرش نهان

صابر خونین‌دل ایّام غصب
ممتحن فتنهء حُکّام غصب

آب بقا از لب او جرعه‌کش
دست وفا نام ورا قرعه‌کش

ماه‌لقایان حریم ازل
دیده کجا چون تو مهِ بی‌بدل

ماه و فلک از تو شده در حیات
ای دو لبت آمِر مرگ و ممات

چشم تو ساقیّ ِ شراب طهور
مست دو چشمان تو حورِ قصور

بادیه پیمای تو موسای عشق
زندهء انفاس تو عیسای عشق

خاک تنِ قاطبهء مرسَلان
بود همه بی نفسِ نفخِ جان _

لیک در آن عهد و زمان قدیم
ذکر تو تسبیح خدای کریم

ذکر تو شد زینت لب‌های جان
ذاکر مذکور شدی آن زمان

ذکر خدا ذکر و حدیث شماست
یاد شما یاد خدای علاست

ای نبوی گوهر و گنج گران
گنج تو از گنج‌گهِ شایگان

گوهر تو گوهر بحر ولاست
عاجز صَرفش همه اهل ذکاست

حُسن ِ حَسَن حُسن خدای ازل
جلوه‌گهش جلوه‌گهِ بی‌بدل

حافظ اسرار علیم حکیم
مظهر رحمانی شاه رحیم

زادهء شیراوژنِ شیر خدا
صف‌شکنِ معرکه‌های بلا

صارم خونبارِ ولا‌پیشگان
قاطع اَذناب جفا‌ریشگان

دست علی‌وار به صفّین‌ها
پنجهء شیرانهء روز وغا

گَرد‌برآرندهء سفیانیان
خاک‌کُنِ هیکل شیطانیان

منجلی از قدرت او مرتضا
حیدر کرّار، شه لافتا

تک‌یلِ موسی‌'یدِ طالو‌ت‌تن
بر سر فرعون‌صفتان تیغ‌زن

ای حسن ای زادهء خُلق عظیم
چون تو نیامد به جهان یک کریم

آنچه ز اموال که دادت خدا
دست تو بخشید ز جود و سخا

از کرمت مُکرَم یزدان شدیم
لایق مهمانی یزدان شدیم

از تو بُوَد کاخ کرامت جمیل
از تو شده نام سخاوت ثقیل

از کرمت گشت کریمان خجل
حاتم طی از کرمت منفعل

قاسم‌الارزاقِ کریمان تویی
قوت‌دهِ خوانِ لئیمان تویی

آنچه ز ارزاق در این خاک  رُست
از اثر فضل تو ای پاک  رُست

چونکه تویی پادشه عرش‌جاه
مسند یزدان به تو شد تختگاه

رحمتِ رحمانیِ رحمانِ پاک
از تو سرازیر شود روی خاک

کون‌و‌مکان جیره‌خور خوان توست
سائل دیرینهء احسان توست

گاهِ کرامت به غلامان دین
عشق خودت بخش به جانِ غمین
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
12


نور خدا را که ببیند زوال؟
نور خدا هست یقین لایزال

گر همه کافر‌صفتان ظَلوم
مُطفیِ نورند و خَصوم جَهول

برحق مطلق که خدایست و بس
راه ندادست بر این باب، کس

نور خدا شعلهء فانوس نیست
مُطفیِ آن شعلهء لاریب کیست

نور خدا را که خدایش فروخت_
بلکه از آن روغن لاهوت سوخت_

تا که خدا باشد و فانوس غیب
کس نتوان بست برو بادِ ریب

خلق نخستین که بهین نور بود
نور رخش بود و جهانی نبود

نور‌ٌ علی' نور شد آن نور پاک
تا که مکان یافت در اَصلاب خاک

نورستان گشت چو ارحام طیب
از پی اظهار نماندش شکیب

نور نخستین که پسین نور بود
منشاء ده نور و سه، چون طور بود

بِاذن خداوند عیان شد چو مهر
از رخ او گشت جهان غرقِ مهر

نورفشان گشت چو نور نَبی
داد به او حضرت یزدان نُبی

نور به نور ازلی راه یافت
نور کلام از دل آن کلمه تافت

عالم خاکی بنمود افتراق
ورنه به بالا نَبُوَد این فراق

کلمهء حقّند نَبی و نُبی
فرق نباشد به نُبی ‌و نَبی...

همچو همان نور که از اشتقاق
نور دُوُم آمد و انوار طاق

نور دُوُم یا دو و ده دیگرش
همچو یکی نور ز صورتگرش.

حکمت حق خواست چنین نور پاک
نور فشاند به ثری' و سماک

تا که جهان باشد و این خاکیان
نیست گزیر از حقِ این نورِ جان

پس به یقین هست کنون ناگزیر
نور خداوند بر این خاک پیر

نور خداوند خدا وعده داد
عالم خاکی بکند کانِ داد

وعدهء حق نیست خلاف از پی اش
وعدهء حق همچو خودش از پی اش

داد بده ای تو خداوندِ داد
داد کنون جای به بیداد داد

کیست که اصدق ز تو باشد به قول
کیست که برتر ز تو باشد به حول

ای طربا حضرت عدل و وِداد
تاج نهد بر سر فخر عباد

هم به یقین کار چنین می‌شود
عالم تن عالم دین می‌شود
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
14

داغ نهادی به دل کافران
دستمریزاد اَیا پهلوان

بسکه ز اشرار نشاندی به خاک
سینهء خصمت ز تو شد چاک چاک

شیر بلایی به صف کارزار
از تو شود کار یلان سخت زار

پنجه اگر درفکنی با پلنگ
قدرت تو می کندش پای لنگ

دست ابردست تو چون قاصم است
قطره ای از خون تو صد قاسم است

قاسمیان هست کرار و کرار
قاسم ما هست هزاران هزار

یک تنه صد مرد ابرقدرتی
ای به فدایت که یلِ غیرتی

بیشهء تو شیر عرین پرور است
بیشهء تو بیشهء شیر نر است

زنده ای و نیست مماتی ترا
تا به ابد هست حیاتی ترا

خون تو جاری به تن امت است
خون تو در پیکر ما غیرت است

شوید اگر خلق دمی را به آب
چاره نه آب است نماندست تاب

خون تو آمیخت به نهر بلا
خون تو شد مُمتَزَجِ کربلا

خون تو پیوسته به ثار خداست
هر دوجهان واله از این ماجراست

خون تو چون خون بلا مسکنان
خون عدو ریزد و گردنکشان

مرگ دو صد دیو پلیدی به شست
اهرمن از دست تو در خون نشست

پرخطر از شست تو این خون توست
قوم ستم یکسره دلخون توست

رتبه فزودست تبارک ترا
وصلت این مرگ مبارک ترا

ظلمت اگر با تو شود برکنار
مرگ شد از جان تو خورشید وار

خون تو آنکس که ستاند خداست
دست خدا برتر از آن دستهاست

تا فتد از پنجهء تو  ذوالفقار
هست ستانندهء آن بیشمار

دست تو چون شاه شهیدان عشق
تحفهء عشق است به یزدان عشق

راه تو چون راه شه کربلا
راه قیامست و مسیر بلا

خون تو آنکس که پلیدانه ریخت
خاک بلا بر سر دیوانه ریخت

رهرو تو رهرو راه بلاست
رهسپر عالم قدس و صفاست

یک دو دمی ناز کن و بازگرد
مدفن خود باز کن و بازگرد

تا تو برآری سر خود از مزار
منتقمان تخت کند برقرار

وه چه خوش است اینکه بیایی ز راه
آیی و بینی که نشسته است شاه

شاه من آن منتقم کربلاست
رفته ز تیغش همه کرب و بلاست

تیغ تو هرچند بُوَد ماندگار
برتر از آن هست یقین ذوالفقار

تیغ علی در کف مهدی ماست
قدرت دستان خدا خود بجاست

دست و #غریبت به جهان داغ زد
نقش محن بر دل مازاغ زد

دست خدایی به مثل دست توست
گردن یاران همه پابست توست

شاه شهیدان ز تو چون راضی است
راضی از اعمال تو آن قاضی است
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
از راست به تیغ تازیان می خوردی
ازچپ به بلای آسمان می خوردی

آب از سرچشمه تیره شد روزی که
ازسفره ی ابن سعد نان می خوردی
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
10

شعر دلم تو هستی ، آب گلم تو هستی
هرگز نترسم از غرق،چون ساحلم تو هستی

روح و روان و جانی جانی و هم جهانی
گویم هر آنچه از تو تو خوبتر از آنی

شوریده ام نگارا قیسم که بند بر  پا
از عشق تو به جانم شد شور حشر برپا

گفتم مرو ز جانم گفتی که من عیانم
در قلب تو مکینم هرچند خود نهانم

گفتم که ای تو جانان زین بیشتر مرنجان
گفتی که رنج، گنج است آن گنج و درّ پنهان

گفتم نهان چرایی در پیش ما نیآیی
گفتی نشانمان دِه_ بی حضرتم تو جایی

گفتم جهان سراب است گویی که نقش آب است
گفتی خوش آن که هر دم از جام من خراب است

گفتم فنای عشقم گفتی بقای عشقم
گفتم ز عشق هیچم گفتی خدای عشقم

گفتم ز ترّهاتم در عشق غرق ذاتم
گفتی کرانه اش نیست من ظاهر از صفاتم

گفتم که من همینم گفتی که کانِ اینم
گفتم که مهر جویم گفتی: بگو که دینم
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
11
#در_مدح_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام

روح قُدُس باز توام یار باش
مادح شه را تو مددکار باش

تا که کند وصف رخ ماه خویش
وصف مه بی‌بدل و شاه خویش

روح قُدُس، نفخه رسان، بر قلم
تا که کنم مدح شهم را رقم

روح قدس خواهد و فیضی عظیم
تا که کند مدحت شاهی کریم

بی‌نفسِ پاک تو ای پاکْ‌جان
کی شود این ناطقه رَطب‌اللِّسان

از نفست مریم نطقم گشا
تا شود این نطق، مسیحا‌صفا

وصف بهین ماه و کجا نطق من؟
مدح چُنان شاه و کجا نطق من؟

مدح چُنان مهرِ ولایت‌مدار
نیست یقین، کارِ منِ ذرّه‌وار

شاه من آن شاه ولایت سریر
صدرنشین و همگان را امیر

والی والای امیران دهر
شاهِ کرم‌گسترِ دیوان دهر

شاه ولایت‌گهرِ کن‌فکان
گنجهء اسرار حق لامکان

میرِ رضا‌داده به امر قضا
جلوه‌گر از طلعت او مرتضا

گوهر بحرین وفا و ولا
زادهء بی‌مثل علی العَلا

پورِ رسول‌الاُممِ ممتحن
پورِ علی جلوهء یزدان، حسن

بر قُلَلِ عِلم عَلَم‌ها زدی
بر کتب حِلم رقم‌ها زدی

خواست دهد جلوه به حلمش حلیم
حلم ترا کرد نمایان حکیم

مدحگر حلم تو یزدان توست
عارف آن حضرت منّان توست

تا عَلَمِ حلمْ به عالم نشاند
زینت خود حلم از این شه ستاند

حلم خداوند ز حلمش عیان
صبر ازل در دلِ صبرش نهان

صابر خونین‌دل ایّام غصب
ممتحن فتنهء حُکّام غصب

آب بقا از لب او جرعه‌کش
دست وفا نام ورا قرعه‌کش

ماه‌لقایان حریم ازل
دیده کجا چون تو مهِ بی‌بدل

ماه و فلک از تو شده در حیات
ای دو لبت آمِر مرگ و ممات

چشم تو ساقیّ ِ شراب طهور
مست دو چشمان تو حورِ قصور

بادیه پیمای تو موسای عشق
زندهء انفاس تو عیسای عشق

خاک تنِ قاطبهء مرسَلان
بود همه بی نفسِ نفخِ جان _

لیک در آن عهد و زمان قدیم
ذکر تو تسبیح خدای کریم

ذکر تو شد زینت لب‌های جان
ذاکر مذکور شدی آن زمان

ذکر خدا ذکر و حدیث شماست
یاد شما یاد خدای علاست

ای نبوی گوهر و گنج گران
گنج تو از گنج‌گهِ شایگان

گوهر تو گوهر بحر ولاست
عاجز صَرفش همه اهل ذکاست

حُسن ِ حَسَن حُسن خدای ازل
جلوه‌گهش جلوه‌گهِ بی‌بدل

حافظ اسرار علیم حکیم
مظهر رحمانی شاه رحیم

زادهء شیراوژنِ شیر خدا
صف‌شکنِ معرکه‌های بلا

صارم خونبارِ ولا‌پیشگان
قاطع اَذناب جفا‌ریشگان

دست علی‌وار به صفّین‌ها
پنجهء شیرانهء روز وغا

گَرد‌برآرندهء سفیانیان
خاک‌کُنِ هیکل شیطانیان

منجلی از قدرت او مرتضا
حیدر کرّار، شه لافتا

تک‌یلِ موسی‌'یدِ طالو‌ت‌تن
بر سر فرعون‌صفتان تیغ‌زن

ای حسن ای زادهء خُلق عظیم
چون تو نیامد به جهان یک کریم

آنچه ز اموال که دادت خدا
دست تو بخشید ز جود و سخا

از کرمت مُکرَم یزدان شدیم
لایق مهمانی یزدان شدیم

از تو بُوَد کاخ کرامت جمیل
از تو شده نام سخاوت ثقیل

از کرمت گشت کریمان خجل
حاتم طی از کرمت منفعل

قاسم‌الارزاقِ کریمان تویی
قوت‌دهِ خوانِ لئیمان تویی

آنچه ز ارزاق در این خاک  رُست
از اثر فضل تو ای پاک  رُست

چونکه تویی پادشه عرش‌جاه
مسند یزدان به تو شد تختگاه

رحمتِ رحمانیِ رحمانِ پاک
از تو سرازیر شود روی خاک

کون‌و‌مکان جیره‌خور خوان توست
سائل دیرینهء احسان توست

گاهِ کرامت به غلامان دین
عشق خودت بخش به جانِ غمین
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
13

بود یکی منبرِ مغرورِ پست
گشته ز عُجبَش عَجَبا مستِ مست

منظر او بود چناری قویم
سر به فلک برده ز شأنِ عظیم

گفت به نَخوَت به چنارِبلند
گفت و به گفتن همه تن ریشخند

کز تو منم برتر و صاحب‌صفات
مرده‌دلان را بدهم من حیات

منبرم و پیشه هدایتگریست
لیک ز تو هرکس و ناکس بَریست

زانکه ز تو چوبهء دار آورند
اَفسَد و فاسد ز تو خوار آورند

چوبهء داری و ممات کسان
بدتر از آن مهلکهء ناکسان

بر فلکت هین که سر افراختی
غِرّه مشو قطع یقین باختی

گفت چنار: ای که شدی خودپرست
نَخوَت تو کرده ترا مستِ پست

منبرِيَت گر که به اصلاح بود
روی زمین اهل فسادی نبود!!!…

دارَم و هرچند که شرمنده ام
گردن طاعت بنهم، بنده ام

گشته علاوه سر من سربلند
دست خدا را شده ام چون کمند

خواست چو ایزد که شوم سرفراز
همدم من کرد بسی اهل راز

بوسه زدم بر سر منصورها
بوسهء من زد به جهان، صورها

بوسه زدم گردن شاه بلا
از دَم ِ او گشته سرم پربلا

اهل حقیقت که بُوَد سربلند
پای نهد دیده، کند سَر،  بلند

وانکه شده خوار ز دار بلند
وعظ تو بر گردن او زد کمند

موعظه ات پهنهء گمراهی است
راه نباشد که بحق چاهی است

گفتِ تو خالی چو ز کردار هست
دار، ز تو مُفتَضَح و خوار هست

مُفتَضَحَم، چونکه تویی غول راه!
مُفتَخَرَم چونکه ندیمم به شاه

هیچ بُدَم همدم شاهان شدم
هیچ بُدَم همچو سلیمان شدم

مفتخرم از شه والاتبار
آیهء کهف آنکه بگوید ز دار

سر که به طَفْ از تن او شد جدا
تکیه بزد بر تنِ من از جِدا

رأس مرا شاه به افلاک برد
گرچه بسی خون دل از خاک خورد

منبر عثمانی و سفیانیان
رأس خدا داد به آن جانیان

چونکه نَبُد صفدر منبرنشین
کشته شد آن پور شه مؤمنین

حیدرِ ما را تو فرست ای اِله
حقّ ِ نبی، حقّ ِ علی، لا الاه

حیدر ما از نصبِ حیدر است
صف شکن و قاطع و چون صفدر است

حیدر ما زادهء مولاستی
زادهء آن زهرهء زهراستی

طالب ثار اللهِ خونین بدن
آنکه نَبُد پیرهنش يا كفن
             
گرگ دلان پیرهنش را دَرید
میش صفت شاهرگش را بُرید

خون که شد از شاهرگش چون سُیول
تاخت به جسمش سه و هفتی خُیول

سُمّ ِخُیول از دم او لاله ریخت
کرب و بلا را همه جا لاله بیخت!!!…

منبریان دِشنه به دَستان گرفت
از تن شه رأس و دو دستان گرفت

منبریان خون خدا ریختند
خاک اَلم بر سر ما بیختند
بغض ترک خورده ، مسیر عاشقی ، آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
15
#_در_مدح_حضرت_امیرالمومنین_علی_ابن_ابیطالب_علیه_السلام


آنکه کند مستی دل اختیار
مستی دل می کشدش سوی یار

میکده مست است ز مینای دوست
بتکده سر می دهد آوای دوست

مستی می از لب شیرین ماست
جام میش ملّت و آیین ماست

می که شود از قدحش جلوه گر
می زند آتش به همه خشک و تر

آتش عشقست مگو نار کین
آتش هستی ده آیین و دین

آتش سوزندهء اندیشه ها
آتش بر باد دهِ بیشه ها

نقش عدم بر همه دلها زند
از پی آن هستی جان می دهد

آتش مِی زنده کند مرده را
جان بدهد قالب افسرده را

هر که زند جرعهء این می به لب
آتش حیرت شود از تاب و تب

ساقی ِ آن، دست خدای ازل
ساقی ِ آن، مظهر آن لم یزل

نیست در این میکده از شک و ریب
جام میش از خُم الطاف غیب

ساقی آن، ساقی جام ولاست
مست ازل، جان نبی، مرتضاست

باده ای از جام علی نوش کن
طعنه به خُم از مئ پرجوش کن

جام ولا مستی جان و دل است
پرعطشش قالب جسم و گِل است

باز به دل روی علی نقش بست
بر دل من عشق رخش بُرد دست

ای علی ای عشق ز عشقت خراب
پرتوی از جام رخت نک بتاب

منتظر جلوهء جانانه ام
جلوهء نما باز که دیوانه ام

نیست جهان غیرِ نمی از یَمَت
زنده، کسان از نفس و از دَمَت

تا نَفَست کن فیکون گفته است
مریم و عیسی ز دَمَت گشته هست

افسر و دیهیم سزاوار توست
عرش برین ساحت دربار توست

شعله برافروخت چو نار خِصام
از لب تو آمده بردً سلام

هستیِ عالم همه از هستِ توست
قدرت مردان همه از دستِ توست

دستِ ازل تا گِل و آبت سرشت
بی مَثَلت کرده و نابت سرشت

آنکه سرشتش به تو اقرار کرد
سجده به ذاتِ حقِ دادار کرد

دارْ رُوان از درِ تو رفته اوج
خون به رگش از عطشت کرده موج

هر دمِ مردی که به میدان بریخت
آن اَلَکِ تنگ ولای تو بیخت

آنکه عَلَم غیرِ ولایت فِراشت
خنجر باطل زد و دل را شکافت

ناجی امواج بلایا علیست
کشتی یزدانی دریا علیست

كشتی طوفانی نوح نبی
جودیِ خود یافت ز جود علی

در دل ماهی چو رود یونسی
بر دل او می شود او مونسی

تا که مسیحا به سر دار رفت
با یدِ او در برِ دلدار رفت

موسی جان تا که شود محو یار
روح دگر می دمدش در کنار

جلوه او یافت چو موسی کلیم
تائب حق گشت به قلب سلیم

طیر ابابیل که سجیل یافت
از کف او حشمت و تبجیل یافت

خانه خدا تا شه مردان علیست
ابرهه را رخصت آن کار نیست

بیت خدا را چو بود باطنی
قطع یقین هست در آن ساکنی

ساکن بیت است به امر الاه
تا به جهان زنده کند لا الاه

وحدت حق رمز ولایت گزید
غیر ولا وحدت دین کس ندید

وحدتی سرّ ولای خدا
هست یقین زیر لوای خدا

(رشته باریک سخن را بجو)
وصف شه بی بدلت را بگو

وصف شهی را که خدا گفته است
دُرّ ِ مدیحش به مبین سُفته است

جان سپری کرده به لیل المبیت
خطبهء آن خوانده به قرآن خطیب

جان عزیزش سر بازار برد
تا ز نبی زحمت آزار برد

از جگر شیر که در سینه داشت
باکی از آن فوج ثعالب نداشت

شیر خدا را ز شغالان چه باک
آنکه بُوَد مرگ از او در هلاک

مرگ کجا جان برد از ضربتش
تیغ چرا نشکند از هیبتش

تا به کفش بوسه زند ذوالفقار
از تن کافر بدر آرد دمار

خیبریان از دل او در فرار
مرحبیان از کف او در حصار

غالب هر غالب میدان خون
قسوره جو از کف او قوم دون

گر همه روباه، حریف آورند
چنگِ وِرا طعمه نحیف آورند

جوشن بی پشت به آوردگاه
بر جگر شیر خدا شد گواه

نکته بیاموخت از آن جوشنش
خصم ازل بر دل آن دشمنش

خواهی اگر کشتن این شیرمرد
باید از خَلف ِ علی چاره کرد

لیک ندانست جفا گسترش
مرگ ورا نیست از آن خنجرش

آن که شود کشته به راه خدا
کشته نباشد که خدا خود گوا

کشتهء آن شاه ازل را چه باک
وجه خدا را ز چه بیم هلاک

فانی حق است و فنایش بقاست
باقی دین است و بقایش سزاست

مولد خود بیت خدا را گزید
قتلگهش خانهء حق برگزید

این شرف او راست اَلا روزگار
غیر علی دارد اگر، برشمار

شدت عدلش سر او راشکافت
گرچه عدو همچو علی را نیافت

همچو علی نیست کسی در جهان
مادح فضلش بشود دشمنان

آری اگر مدحگرش کبریاست
دشمن سرسخت لبش در ثناست

مدح ز من در خور فهمش بُوَد
بیشتر از این نه به وهمش رسد
آهنگ دل ۱۴۰۴/۱/۲۰
#در_مدح_حضرت_رحمة_للعالمين_صل_الله_علیه_و_آله_و_سلم


مست است جهان از میِ مینای محمد (ص)
گردون شده دوّار ز صهبای محمد (ص)

در دامگه طرّه‌اش افتاد بسی دل
شد هر دو جهان عاشق شیدای محمد (ص)

جبرئیل امین کوست پیام‌آور یزدان
عبدیست بر آن درگه والای محمد(ص)

زان پس که نه نقشی به جهان و به فلک بود
روشن شده هستی ز تجلّای محمد(ص)

خورشید و فلک، مُلک و مَلَک گر همه حُسن‌اند
پرجلوه شدند از رخ زیبای محمد(ص)

شاهانه قبایی که خدا را شده منظور
مختص شده بر قامت رعنای محمد(ص)

عیسای مسیحا که بُوَد سالکِ مسّاح
گردیده یکی بادیه‌پیمای محمد(ص)

آن گنگرهء کبر و منیّت که سر افراخت
بشکست و فرو ریخت ز ایمای محمد(ص)

عیساصفتانِ ملکوتی ز بلایا
جَستند به زلفین چلیپای محمد(ص)

آن سرّ نهان کز همه پنهانی و غیبیست
چون شمس بُوَد واضح و پیدای محمد(ص)

آن گوهر نایاب که فخر دو جهان اوست
بی‌شَبهه بُوَد گوهر والای محمد(ص)

شاهان ولایت که سرافراز جهانند
عبدند به پیش قد و بالای محمد(ص)

جز شاه ولایت که خود او نفسِ نبی گشت
آن کیست شود وارث شولای محمد(ص)

جز شیر خدا کو شده شمشیر خدائی
آن کیست بُوَد حامی هیجای محمد(ص)

خطّی ننوشتست و نرفتست به مکتب
عالَم شده عالِم ز الفبای محمد(ص)

تا نورِ احد، واحدِ محمودِ خودش گشت
عرش آمده در سایهء سیمای محمد(ص)

هستی همه سِرّ است ولی سَرگُلِ اسرار
مخفی شده در لیلة الاسرای محمد(ص)

چشمان علی چشم خدا بود ولیکن
رخسار خدا دید به شهلای محمد(ص)

مجموع رسولان همه چون لشکریانی
هستند طلایه به رخِ رآی محمد(ص)

امروز اگر خصم کمر بسته به قتلش
هین باش ببینی یدِ فردای محمد(ص)

صد مریمِ والاصفتِ معتکفِ یار
هستند کنیز درِ زهرای محمد(ص)

عشّاق جهان در طلب لیلی مقصود
سودازدگانند ز سودای محمد(ص)

هر اسمِ بِهین کامده مخصوص رسولان
اسمیست ز اسماءِ مُسمّای محمد(ص)

فیّاض ازل داده هر آن فیض به هستی
جاری شده از مخزن و مجرای محمد(ص)

داوودِ نبی داد #غریبش به سلیمان
گردیده علی آصف اعلای محمد(ص)