15
#_در_مدح_حضرت_امیرالمومنین_علی_ابن_ابیطالب_علیه_السلام


آنکه کند مستی دل اختیار
مستی دل می کشدش سوی یار

میکده مست است ز مینای دوست
بتکده سر می دهد آوای دوست

مستی می از لب شیرین ماست
جام میش ملّت و آیین ماست

می که شود از قدحش جلوه گر
می زند آتش به همه خشک و تر

آتش عشقست مگو نار کین
آتش هستی ده آیین و دین

آتش سوزندهء اندیشه ها
آتش بر باد دهِ بیشه ها

نقش عدم بر همه دلها زند
از پی آن هستی جان می دهد

آتش مِی زنده کند مرده را
جان بدهد قالب افسرده را

هر که زند جرعهء این می به لب
آتش حیرت شود از تاب و تب

ساقی ِ آن، دست خدای ازل
ساقی ِ آن، مظهر آن لم یزل

نیست در این میکده از شک و ریب
جام میش از خُم الطاف غیب

ساقی آن، ساقی جام ولاست
مست ازل، جان نبی، مرتضاست

باده ای از جام علی نوش کن
طعنه به خُم از مئ پرجوش کن

جام ولا مستی جان و دل است
پرعطشش قالب جسم و گِل است

باز به دل روی علی نقش بست
بر دل من عشق رخش بُرد دست

ای علی ای عشق ز عشقت خراب
پرتوی از جام رخت نک بتاب

منتظر جلوهء جانانه ام
جلوهء نما باز که دیوانه ام

نیست جهان غیرِ نمی از یَمَت
زنده، کسان از نفس و از دَمَت

تا نَفَست کن فیکون گفته است
مریم و عیسی ز دَمَت گشته هست

افسر و دیهیم سزاوار توست
عرش برین ساحت دربار توست

شعله برافروخت چو نار خِصام
از لب تو آمده بردً سلام

هستیِ عالم همه از هستِ توست
قدرت مردان همه از دستِ توست

دستِ ازل تا گِل و آبت سرشت
بی مَثَلت کرده و نابت سرشت

آنکه سرشتش به تو اقرار کرد
سجده به ذاتِ حقِ دادار کرد

دارْ رُوان از درِ تو رفته اوج
خون به رگش از عطشت کرده موج

هر دمِ مردی که به میدان بریخت
آن اَلَکِ تنگ ولای تو بیخت

آنکه عَلَم غیرِ ولایت فِراشت
خنجر باطل زد و دل را شکافت

ناجی امواج بلایا علیست
کشتی یزدانی دریا علیست

كشتی طوفانی نوح نبی
جودیِ خود یافت ز جود علی

در دل ماهی چو رود یونسی
بر دل او می شود او مونسی

تا که مسیحا به سر دار رفت
با یدِ او در برِ دلدار رفت

موسی جان تا که شود محو یار
روح دگر می دمدش در کنار

جلوه او یافت چو موسی کلیم
تائب حق گشت به قلب سلیم

طیر ابابیل که سجیل یافت
از کف او حشمت و تبجیل یافت

خانه خدا تا شه مردان علیست
ابرهه را رخصت آن کار نیست

بیت خدا را چو بود باطنی
قطع یقین هست در آن ساکنی

ساکن بیت است به امر الاه
تا به جهان زنده کند لا الاه

وحدت حق رمز ولایت گزید
غیر ولا وحدت دین کس ندید

وحدتی سرّ ولای خدا
هست یقین زیر لوای خدا

(رشته باریک سخن را بجو)
وصف شه بی بدلت را بگو

وصف شهی را که خدا گفته است
دُرّ ِ مدیحش به مبین سُفته است

جان سپری کرده به لیل المبیت
خطبهء آن خوانده به قرآن خطیب

جان عزیزش سر بازار برد
تا ز نبی زحمت آزار برد

از جگر شیر که در سینه داشت
باکی از آن فوج ثعالب نداشت

شیر خدا را ز شغالان چه باک
آنکه بُوَد مرگ از او در هلاک

مرگ کجا جان برد از ضربتش
تیغ چرا نشکند از هیبتش

تا به کفش بوسه زند ذوالفقار
از تن کافر بدر آرد دمار

خیبریان از دل او در فرار
مرحبیان از کف او در حصار

غالب هر غالب میدان خون
قسوره جو از کف او قوم دون

گر همه روباه، حریف آورند
چنگِ وِرا طعمه نحیف آورند

جوشن بی پشت به آوردگاه
بر جگر شیر خدا شد گواه

نکته بیاموخت از آن جوشنش
خصم ازل بر دل آن دشمنش

خواهی اگر کشتن این شیرمرد
باید از خَلف ِ علی چاره کرد

لیک ندانست جفا گسترش
مرگ ورا نیست از آن خنجرش

آن که شود کشته به راه خدا
کشته نباشد که خدا خود گوا

کشتهء آن شاه ازل را چه باک
وجه خدا را ز چه بیم هلاک

فانی حق است و فنایش بقاست
باقی دین است و بقایش سزاست

مولد خود بیت خدا را گزید
قتلگهش خانهء حق برگزید

این شرف او راست اَلا روزگار
غیر علی دارد اگر، برشمار

شدت عدلش سر او راشکافت
گرچه عدو همچو علی را نیافت

همچو علی نیست کسی در جهان
مادح فضلش بشود دشمنان

آری اگر مدحگرش کبریاست
دشمن سرسخت لبش در ثناست

مدح ز من در خور فهمش بُوَد
بیشتر از این نه به وهمش رسد
تاکنون نوشته ای در این مجموعه ثبت نشده است.