عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
مخمورم پرخواره، اندازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم
جز شیوهٔ آن غمزهٔ غمازه نمیدانم
یاران بخبر بودند، دروازه برون رفتند
من بیره و سرمستم، دروازه نمیدانم
آوازهٔ آن یاران، چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم، آوازه نمیدانم
تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه، ار تازه نمیدانم
گویند که لقمان را، یک کازهٔ تنگی بد
زین کوزه میی خوردم، کان کازه نمیدانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلکوار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خونخوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمیکند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمیدهد ز انکار
مینتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمیرسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعرهزنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
سرگشته همی دوم فلکوار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خونخوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمیکند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمیدهد ز انکار
مینتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمیرسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعرهزنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده
مردان راهبین را در گبرکی کشیده
رندان رهنشین را میخانه در گشاده
با گوشهای نشسته دست از جهان بشسته
در پیش دردنوشان بر پای ایستاده
اندر میان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده
هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی
ماییم جان و دل را اندر میان نهاده
ما خود کهایم ما را خون ریختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتی حرامزاده
زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان
گه روی سوی قبله گه دست سوی باده
نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم
رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده
عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی
دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده
مردان راهبین را در گبرکی کشیده
رندان رهنشین را میخانه در گشاده
با گوشهای نشسته دست از جهان بشسته
در پیش دردنوشان بر پای ایستاده
اندر میان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده
هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی
ماییم جان و دل را اندر میان نهاده
ما خود کهایم ما را خون ریختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتی حرامزاده
زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان
گه روی سوی قبله گه دست سوی باده
نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم
رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده
عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی
دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
ز دست مکر وز دستان جانان
نمی دانم سر و سامان جانان
ز بس کان شوخ داند پای بازی
شدم سرگشته و حیران جانان
گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهی دل
هزاران جان فدای جان جانان
چو زلف او رخ من پرشکن باد
اگر من بشکنم پیمان جانان
نبیند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبی مهمان جانان
سنایی تا سما گردان بود، هست
همیشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان
نمی دانم سر و سامان جانان
ز بس کان شوخ داند پای بازی
شدم سرگشته و حیران جانان
گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون
دو بند زلف مشک افشان جانان
اگر چه خود ندارد با رهی دل
هزاران جان فدای جان جانان
چو زلف او رخ من پرشکن باد
اگر من بشکنم پیمان جانان
نبیند روز عمر من دگر مرگ
اگر باشم شبی مهمان جانان
سنایی تا سما گردان بود، هست
همیشه در خط فرمان جانان
بود همواره از بهر تفاخر
غلام و چاکر و دربان جانان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
سر عاشق کلهداری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی
که من بیروی او نتوانم اینجا
نگارینی که سرگرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده به بوی آنم اینجا
به درد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب میکند درمانم اینجا
دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
سر عاشق کلهداری نداند
بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟
چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز
ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی
که من بیروی او نتوانم اینجا
نگارینی که سرگرداند از من
نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست
بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش برد ما غم هست بویی
چنین زنده به بوی آنم اینجا
به درد اوحدی دلشاد گشتم
که آن لب میکند درمانم اینجا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
باز در میکده سر حلقهٔ رندان شدهام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
بر من خستهٔ بیچاره ببخشید که من
مبتلای دل شوریدهٔ نالان شدهام
رغبتم سوی بتانست ولیکن دو سه روز
از پی مصلحتی چند مسلمان شدهام
بارها از سر جهلی که مرا بود به سهو
کردهام توبه و در حال پشیمان شدهام
زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند
بهتر آنست که من منکر ایشان شدهام
گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو
زین سخن معتقد مذهب رهبان شدهام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
بر من خستهٔ بیچاره ببخشید که من
مبتلای دل شوریدهٔ نالان شدهام
رغبتم سوی بتانست ولیکن دو سه روز
از پی مصلحتی چند مسلمان شدهام
بارها از سر جهلی که مرا بود به سهو
کردهام توبه و در حال پشیمان شدهام
زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند
بهتر آنست که من منکر ایشان شدهام
گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو
زین سخن معتقد مذهب رهبان شدهام
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۷۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است
آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان
چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است
آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان
چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
از چمن افغان کنان بیرون چو بلبل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم