عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۷
پای خیال سست شد در طلب وصال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
کاش به خواب دیدمی یک نفسی خیال تو
آه که کی سپردمی راه به کوی کبریا
گر نشدی دلیل من پرتوی از جمال تو
هر که ز روی مسکنت خاک ره طلب نشد
محرم راز کی شود در حرم جلال تو
بلبل جان گسسته دم بی گل سوری رخت
طوطی طبع بسته لب بی شکر مقال تو
از لب روح بخش تو آب زلال میچکد
بو که به کام دل چشم چاشنی زلال تو
دام شکار جان من سلسله های طره ات
دانه طایر دلم نقش خیال خال تو
چند ز گفتگو حسین هان رخ است و جان و سر
حال بجو که هرزه است این همه قیل و قال تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۸
ای دل و جان عاشقان شیفته لقای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
عقل فضول کی برد راه بکبریای تو
بلبل طبع با نوا از چمن شمایلت
طوطی روح را دهن پر شکر از عطای تو
آتش جان خاکیان نفخه بی نیازیت
آب رخ هوائیان خاک در سرای تو
گشته قرار آسمان پایه قدر بنده ات
بوده و رای لامکان سلطنت گدای تو
دیده بدوخت از جهان آنکه بدید طلعتت
گشت جدا ز خویشتن هر که شد آشنای تو
هست ترا بجای من بنده بی شمار لیک
آه که بنده ترا نیست شهی بجای تو
تیغ بکش بکش مرا تا برسی بکام دل
جان هزار همچو من باد شها فدای تو
پیش سگان کوی تو جان برضا همی دهم
جان حسین اگر بود واسطه رضای تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۳
دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
پایه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پایت کی سزد
گرچه از روی شرف لؤلؤی لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کی بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دری شعرا آمده
ای ز آب مرحمت شسته لباس دین ما
تا ز چرک شرک صافی و مصفا آمده
کنج ویران جای گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ویران من پیوسته مأوی آمده
پای مردیهای لطفت میرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خویشتن درمان درد ما بکن
ای ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
ای با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
ساقی بیار جامی زان باده شبانه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
عشاق را نوا ده مطرب بیک ترانه
گفتا نیارمت می تا تو بها نیاری
آن می بها ندارد جانا مکن بهانه
تا طایران قدسی گردند صید عشقت
از خط و خال خوبان آورده دام و دانه
ای نازنین عالم میکش نیاز ما را
کاندر ره تو مردن عمریست جاودانه
این عشق شورانگیز چون آشنا کند عقل
بی آشنا شوی تو در بحر بیکرانه
ای از زمان منزه ای از زمین مبرا
هم فتنه زمینی هم آفت زمانه
گر لب بر آستینت نتوان نهاد باری
اینم نه بس که یابم باری بر آستانه
از طره تو موئی تا در کف من آمد
شد شاخ شاخ جانم از دست غم چو شانه
تا کی اسیر دشمن گردد حسین بیدل
داری هوای یاری با این شکسته یا نه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۶
ای گنج سودای ترا کنج دلم ویرانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه
شمع تجلای ترا شهباز جان پروانه
دل جای عشقت ساختم از غیر تو پرداختم
حاشا که سازم کعبه را چون کافران بتخانه
در روضه فردوس اگر دیدار بنمائی دمی
بینند اهل معرفت آنرا کم از کاشانه
مست و خرابم تا ابد نی دل شناسم نی خرد
کاندر خرابات ازل نوشیده ام پیمانه
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه کاشته
واندر جهان نگذاشته یک عاقل و فرزانه
غواصی بحر قدم گر باید از سر کن قدم
درکش بقعر بحر دم آنگه بجو دردانه
تا کی پی سودائیان زنجیر جنبانی حسین
خود لایق زنجیر تو کو در جهان دیوانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۸
ای آنکه در دیار دلم خانه کرده ای
گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای
گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای
عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد
چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای
تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای
ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای
در آرزوی لعل شکر بار خویشتن
چشم مرا خزینه دردانه کرده ای
من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام
تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای
مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت
ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای
خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای
برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای
گنجی از آنمقام بویرانه کرده ای
گه عقلها بنرگس مخمور برده
گه فتنه ها بغمزه مستانه کرده ای
عالم پر از روایح و مشک و عبیر شد
چون گیسوی معنبر خود شانه کرده ای
تا ای پری سلاسل مشکین نموده ای
ارباب عقل را همه دیوانه کرده ای
در آرزوی لعل شکر بار خویشتن
چشم مرا خزینه دردانه کرده ای
من در بروی غیر ز غیرت چو بسته ام
تا در حریم جان و دلم خانه کرده ای
مرغ دل مرا که نشیمن ز سدره داشت
ایشمع دلفروز تو پروانه کرده ای
خود کرده آشنا بمن ای شوخ دلربا
آنگه روش چو مردم بیگانه کرده ای
برخوان وصل داده صلا اهل عشق را
یاد حسین بیدل شیدا نکرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۰
گر ماه من بتابد از بام تا بخانه
گردد جهانیان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید
تا چند کنج دل را سازی کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه
ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا
ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت
بی روی تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در درآید
خواهد حسین کو را گردد خراب خانه
گردد جهانیان را پر آفتاب خانه
از گلشن وصالش باد ار برد نسیمی
از شرم آب گردد گل در گلاب خانه
مطلوب را چو هر جا باید طلب نمودن
زهاد و کنج مسجد ما و شراب خانه
خلوتسرای دلبر خالی ز غیر باید
تا چند کنج دل را سازی کتابخانه
گفتم که ساز خانه در چشم من چو مردم
گفتا کسی بسازد بر روی آب خانه
ای از فروغ رویت پر آفتاب صحرا
ای از نسیم مویت پرمشک ناب خانه
فراش شمع مجلس گوئی نشان که امشب
از تاب عارضت شد پر ماهتاب خانه
با یاد تست دوزخ جان را مقام راحت
بی روی تست جنت دل را عذاب خانه
تا آفتاب تابان از بام و در درآید
خواهد حسین کو را گردد خراب خانه
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
باز این چه فتنه است که آغاز کرده ای
با عاشقان خویش مگر راز کرده ای
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدی
از آشیان قدس چو پرواز کرده ای
مرغ دلم ز قید هوا رسته بود لیک
صیدش تو شاهباز چو شهباز کرده ای
چشم کسی ندید چنین فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده ای
بر رخ کشیده پرده مه و مهر از حیا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده ای
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صید خلق بآواز کرده ای
جان حسینی و دل عشاق برده ای
تا در حصار نغمه شهناز کرده ای
با عاشقان خویش مگر راز کرده ای
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدی
از آشیان قدس چو پرواز کرده ای
مرغ دلم ز قید هوا رسته بود لیک
صیدش تو شاهباز چو شهباز کرده ای
چشم کسی ندید چنین فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده ای
بر رخ کشیده پرده مه و مهر از حیا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده ای
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صید خلق بآواز کرده ای
جان حسینی و دل عشاق برده ای
تا در حصار نغمه شهناز کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
بازم ای دوست چرا از نظر انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۳
ما را چو عهد خویش فراموش کرده ای
گویا حدیث مدعیان گوش کرده ای
بر روی زهره خط غلامی کشیده ای
چون تار طره زیب بناگوش کرده ای
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده ای
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شیوه های خوش که شب دوش کرده ای
ای ترک نیم مست که ما را بغمزه ای
مست و خراب و واله و مدهوش کرده ای
جانم فدای جان چنان ساقی ای که او
این باده ها که از خم سر نوش کرده ای
ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده ای
از نامرادی من بیچاره فارغی
چون تو مراد خویش در آغوش کرده ای
تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده ای
گویا حدیث مدعیان گوش کرده ای
بر روی زهره خط غلامی کشیده ای
چون تار طره زیب بناگوش کرده ای
تا قلب عاشقان شکند لشکر غمت
مه را ز مشک سوده زره پوش کرده ای
سجاده ها ز دوش فکندند زاهدان
زان شیوه های خوش که شب دوش کرده ای
ای ترک نیم مست که ما را بغمزه ای
مست و خراب و واله و مدهوش کرده ای
جانم فدای جان چنان ساقی ای که او
این باده ها که از خم سر نوش کرده ای
ما دیگ دل بر آتش سوزان نهاده ایم
ای مدعی بگو تو چرا جوش کرده ای
از نامرادی من بیچاره فارغی
چون تو مراد خویش در آغوش کرده ای
تو طوطی حسین و شکر گفته حبیب
شکر چه حاصل است تو خاموش کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۴
ای ز دردت عاشقان خسته درمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۲
فرخنده زمانی که تو دیدار نمائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۶
ای عشق منم از تو سرگشته و سودائی
وندر همه عالم مشهور بشیدائی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
از تست خروش من من نایم و تو نائی
سرمایه ناز از تو هم اصل نیاز از تو
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرائی
گر زندگیم خواهی بر من نفسی در دم
من مرده صد ساله تو جان مسیحائی
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمی در عین هویدائی
تیری ستم اندوزی بر دیده من دوزی
آخر چه جگر سوزی یارب چه دلارائی
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئیم ای جانان تو سوخته مائی
وندر همه عالم مشهور بشیدائی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
از تست خروش من من نایم و تو نائی
سرمایه ناز از تو هم اصل نیاز از تو
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرائی
گر زندگیم خواهی بر من نفسی در دم
من مرده صد ساله تو جان مسیحائی
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمی در عین هویدائی
تیری ستم اندوزی بر دیده من دوزی
آخر چه جگر سوزی یارب چه دلارائی
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئیم ای جانان تو سوخته مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۷
چه حذر کنم ز مردن که توام بقای جانی
چه خوش است جان سپردن اگرش تو میستانی
هله تیغ عشق برکش بکش این شکسته دل را
که ز کشتن تو یابد دل مرده زندگانی
پی جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسی نشان نیابد ز تو جز به بی نشانی
ز خمار خودپرستی چو مرا نماند طاقت
قدحی بیار ساقی ز چنان مئی که دانی
ز زلال خضر جامی بچشان و ده بقائی
که بجان رسیدم ای جان ز غم جهان فانی
نفسی مرو ز پیشم بنما جمال خویشم
بشکن هزار توبه که بلای ناگهانی
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غیبی به پیاله نهانی
لب ما و آستینت سر ما و آستانت
اگرم بخویش خوانی و گرم ز پیش رانی
چو حسین عاشقی تو که هزار ذوق یابد
بگه سئوال رویت بجواب لن ترانی
چه خوش است جان سپردن اگرش تو میستانی
هله تیغ عشق برکش بکش این شکسته دل را
که ز کشتن تو یابد دل مرده زندگانی
پی جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسی نشان نیابد ز تو جز به بی نشانی
ز خمار خودپرستی چو مرا نماند طاقت
قدحی بیار ساقی ز چنان مئی که دانی
ز زلال خضر جامی بچشان و ده بقائی
که بجان رسیدم ای جان ز غم جهان فانی
نفسی مرو ز پیشم بنما جمال خویشم
بشکن هزار توبه که بلای ناگهانی
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غیبی به پیاله نهانی
لب ما و آستینت سر ما و آستانت
اگرم بخویش خوانی و گرم ز پیش رانی
چو حسین عاشقی تو که هزار ذوق یابد
بگه سئوال رویت بجواب لن ترانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
بیا ایکه جانرا مداوا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی
چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی
غلط میکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ای جان تنها توئی
بزن آتش ای عشق در ما و من
که ما جمله لائیم والا توئی
بهر گوشه ای از تو صد فتنه است
که سرمایه شور و غوغا توئی
تو معشوقی ای عشق و هم عاشقی
که لیلی و مجنون شیدا توئی
ز عالم چو آیینه ای ساختی
تماشاگر و هم تماشا توئی
فزایش نخواهم من از دیگری
که روح مرا راحت افزا توئی
ز هر ذره جلوه دهی حسن خویش
که در دیده پیوسته بینا توئی
گر آشفته آید حدیث حسین
تو معذور دارش که گویا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی
چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی
غلط میکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ای جان تنها توئی
بزن آتش ای عشق در ما و من
که ما جمله لائیم والا توئی
بهر گوشه ای از تو صد فتنه است
که سرمایه شور و غوغا توئی
تو معشوقی ای عشق و هم عاشقی
که لیلی و مجنون شیدا توئی
ز عالم چو آیینه ای ساختی
تماشاگر و هم تماشا توئی
فزایش نخواهم من از دیگری
که روح مرا راحت افزا توئی
ز هر ذره جلوه دهی حسن خویش
که در دیده پیوسته بینا توئی
گر آشفته آید حدیث حسین
تو معذور دارش که گویا توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۰
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۱
روانی نقد جان درباز اگر سودای ما داری
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری
چو از کبر و ریا رستی جمال کبریا بینی
بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری
سر رشته بدستم ده مزن دم پای از سرکن
اگر تو رأی غواصی در این دریای ما داری
بهر سو چند میپوئی چو مقصد کوی عشق آمد
چرا یار دگر جوئی چو دل جویای ما داری
بچشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید
اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری
بهر کس دل چو میبندی نمی بینی که در عالم
بحسن و لطف و زیبائی کجا همتای ما داری
جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو
هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری
حسینا چون گداطبعان بهر می لب نیالائی
اگر تو ذوق سرمستی از این صهبای ما داری
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری
چو از کبر و ریا رستی جمال کبریا بینی
بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری
سر رشته بدستم ده مزن دم پای از سرکن
اگر تو رأی غواصی در این دریای ما داری
بهر سو چند میپوئی چو مقصد کوی عشق آمد
چرا یار دگر جوئی چو دل جویای ما داری
بچشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید
اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری
بهر کس دل چو میبندی نمی بینی که در عالم
بحسن و لطف و زیبائی کجا همتای ما داری
جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو
هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری
حسینا چون گداطبعان بهر می لب نیالائی
اگر تو ذوق سرمستی از این صهبای ما داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۲
جانم بسوخت از غم و بی غم نمیکنی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۳
ای کاشکی غم تو نصیب دلم شدی
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمی
خسرو نیم که بر لب شیرین طمع کنم
باری همان وظیفه فرهاد کردمی
آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمی
گر با دلم خیال تو میساخت پیش از این
والله که از وصال تو کی یاد کردمی
با من اگر جنایت عشقت قرین شدی
دل را ز قید عقل خود آزاد کردمی
همچون حسین نامه هستی دریدمی
آنگاه درس عشق تو بنیاد کردمی
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمی
خسرو نیم که بر لب شیرین طمع کنم
باری همان وظیفه فرهاد کردمی
آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمی
گر با دلم خیال تو میساخت پیش از این
والله که از وصال تو کی یاد کردمی
با من اگر جنایت عشقت قرین شدی
دل را ز قید عقل خود آزاد کردمی
همچون حسین نامه هستی دریدمی
آنگاه درس عشق تو بنیاد کردمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
هر جا که هست چون تو گلی سرو قامتی
از بلبلان خسته برآید قیامتی
گر جان و دل بروی تو ایثار کردمی
باشد که نی کند دل و جانم غرامتی
ناصح ندیده چهره لیلی چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتی
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتی
صد آبروی یابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتی
عمری که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضایع گذشت و هست بر آنم ندامتی
چشم حسین چشمه خونین روان کند
هر جا که بی حبیب نماید اقامتی
از بلبلان خسته برآید قیامتی
گر جان و دل بروی تو ایثار کردمی
باشد که نی کند دل و جانم غرامتی
ناصح ندیده چهره لیلی چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتی
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتی
صد آبروی یابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتی
عمری که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضایع گذشت و هست بر آنم ندامتی
چشم حسین چشمه خونین روان کند
هر جا که بی حبیب نماید اقامتی