عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی ز درم از همه درویشترم
ور بخوانی به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطۀ خاکم ماهی
ور بود مهر تو، بر قبۀ گردون ماهم
پرتوی گر ز تو تابد به من ای چشمۀ نور
شجر سینۀ سینا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سایۀ لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسف مملکت مصرم و صاحب جاهم
تیشۀ ریشه کن قهر تو را من کوهم
کهربای نظر لطف تو را من کاهم
بستان داد من از طالع بیدادگرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تیره و تار شد از دود دل آئینۀ فکر
ترسم آن آینۀ حسن جهان آرا هم
مفتقر خاک ره گوشه نشین در تو است
بهر او گوشۀ چشمی ز شما می خواهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی ز درم از همه درویشترم
ور بخوانی به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطۀ خاکم ماهی
ور بود مهر تو، بر قبۀ گردون ماهم
پرتوی گر ز تو تابد به من ای چشمۀ نور
شجر سینۀ سینا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سایۀ لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسف مملکت مصرم و صاحب جاهم
تیشۀ ریشه کن قهر تو را من کوهم
کهربای نظر لطف تو را من کاهم
بستان داد من از طالع بیدادگرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تیره و تار شد از دود دل آئینۀ فکر
ترسم آن آینۀ حسن جهان آرا هم
مفتقر خاک ره گوشه نشین در تو است
بهر او گوشۀ چشمی ز شما می خواهم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ترسم آنست که ترسائی روی تو شوم
یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
به هوای سر کوی تو به بندم زنار
یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم
بکنشت آیم و زانسوی به سوی تو شوم
یا شوم رند و انا الحق به حقیقت گویم
یا هیاهو کنم و بندۀ هوی تو شوم
بیم بیماری آن نرگس بیمارم هست
ای خوش آنروز که قربانی کوی تو شوم
ترک من؟ ترک جفا کن، ز من آموز وفا
ورنه از کف بدهم خوی و بخوی تو شوم
من نه آن بلبل زارم که پس از بار فراق
قانع از لالۀ روی تو ببوی تو شوم
من که خمخانه و میخانه بیکباره کشم
کی دگر مست صراحی و سبوی تو شوم
جویباری ز سرشک مژه دارم به کنار
حاش لله که به سیر لب جوی تو شوم
مفتقر واله و سرگشتۀ کوی تو شد
تا به کی در خم چوگان تو تو کوی تو شوم
یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
به هوای سر کوی تو به بندم زنار
یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم
بکنشت آیم و زانسوی به سوی تو شوم
یا شوم رند و انا الحق به حقیقت گویم
یا هیاهو کنم و بندۀ هوی تو شوم
بیم بیماری آن نرگس بیمارم هست
ای خوش آنروز که قربانی کوی تو شوم
ترک من؟ ترک جفا کن، ز من آموز وفا
ورنه از کف بدهم خوی و بخوی تو شوم
من نه آن بلبل زارم که پس از بار فراق
قانع از لالۀ روی تو ببوی تو شوم
من که خمخانه و میخانه بیکباره کشم
کی دگر مست صراحی و سبوی تو شوم
جویباری ز سرشک مژه دارم به کنار
حاش لله که به سیر لب جوی تو شوم
مفتقر واله و سرگشتۀ کوی تو شد
تا به کی در خم چوگان تو تو کوی تو شوم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم
وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است
خط آزادگی او را بود از دیو رجیم
حاش لله ز دهانی و میانی که تراست
کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم
دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین
سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم
حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد
دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم
نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم
هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم
هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین
وز در خویش مرانم که عذابیست الیم
مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل
تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم
وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است
خط آزادگی او را بود از دیو رجیم
حاش لله ز دهانی و میانی که تراست
کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم
دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین
سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم
حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد
دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم
نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم
هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم
هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین
وز در خویش مرانم که عذابیست الیم
مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل
تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بامید روی دلدار ز آبرو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم
بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست
که بی تملق ساقی خراب و سرمستم
که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟
صواب نیست که با هستی تو من هستم
بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز
دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست
به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم
بگرد کوی تو گرد از وجود من برخاست
اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم
به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است
در اولین قدم از جوی زندگی جستم
سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم
گر التفات نباشد ترا به من چه عجب
تو شاهباز بلند آشیان و من پستم
براستی بتو آراست مفتقر خود را
نبودی ار تو من ار خویشتن نمی رستم
بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست
که بی تملق ساقی خراب و سرمستم
که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟
صواب نیست که با هستی تو من هستم
بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز
دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست
به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم
بگرد کوی تو گرد از وجود من برخاست
اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم
به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است
در اولین قدم از جوی زندگی جستم
سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم
گر التفات نباشد ترا به من چه عجب
تو شاهباز بلند آشیان و من پستم
براستی بتو آراست مفتقر خود را
نبودی ار تو من ار خویشتن نمی رستم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چون خم عشق ازل تا بابد می جوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی
ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ
من که دستان توام از چه چنین خاموشم
ساقی بزم حریفان شده یارم چکنم
برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده این طرفه سروش
که ترا من بدو گیتی بخدا نفروشم
گر بیائی تو بهر گام بیایی کامی
ور به بینم ز تو عیبی به کرم می پوشم
مفتقر بنده نوازی عجب از مولی نیست
دارم امید کشم غاشیه اش بر دوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی
ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ
من که دستان توام از چه چنین خاموشم
ساقی بزم حریفان شده یارم چکنم
برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده این طرفه سروش
که ترا من بدو گیتی بخدا نفروشم
گر بیائی تو بهر گام بیایی کامی
ور به بینم ز تو عیبی به کرم می پوشم
مفتقر بنده نوازی عجب از مولی نیست
دارم امید کشم غاشیه اش بر دوشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم
سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی
چکنم ز حلقۀ خم بخم تو ناگزیرم
بغلامیّ درت مفتخرم مرانم از در
که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم
من اگر بحلقۀ بندگیت بزیر بندم
نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم
من و ساز عشق تازهره بکف کمانچه گیرد
من و نغمه گرچه بهرام فلک زند به تیرم
من و نسخۀ جمال تو و دفتر خیالم
من و نقشۀ مثال تو و لوحۀ ضمیرم
شده سینه ام ز سینای غمت زناله چندان
که عجب نباشد ار عرش بنالد از نفیرم
به یکی نظاره ای کعبۀ حسن چاره ای کن
که بمستجار کوی تو هماره مستجریم
بهوای گلشن روی تو مفتقر جوانست
چکنم که طالع تیره ز غصه کرده پیرم
سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی
چکنم ز حلقۀ خم بخم تو ناگزیرم
بغلامیّ درت مفتخرم مرانم از در
که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم
من اگر بحلقۀ بندگیت بزیر بندم
نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم
من و ساز عشق تازهره بکف کمانچه گیرد
من و نغمه گرچه بهرام فلک زند به تیرم
من و نسخۀ جمال تو و دفتر خیالم
من و نقشۀ مثال تو و لوحۀ ضمیرم
شده سینه ام ز سینای غمت زناله چندان
که عجب نباشد ار عرش بنالد از نفیرم
به یکی نظاره ای کعبۀ حسن چاره ای کن
که بمستجار کوی تو هماره مستجریم
بهوای گلشن روی تو مفتقر جوانست
چکنم که طالع تیره ز غصه کرده پیرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
سروش غیب دوشم نکته ای را گفت در گوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
مناز ای ساقی مجلس بنوشانوش پی در پی
که من از ساغر ابروی شاهد باده می نوشم
زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی
که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
شراب عشق شوری در سرم افکنده ای شیرین
که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معمورۀ حسن تو ویرانم
زمینای تو سر مستم ز سینای تو مدهوشم
بود بار گرانی سر ز سودای تو ای سرور
بقربان سرت گردم بگیر این بار از دوشم
منم دستانسرای گلشن وحدت بصد الحان
ولیکن عشوه های شاهد گل کرده خاموشم
هزاران نکتۀ باریکتر از موی می بینم
در آن موی میان، لیکن ز بیم فتنه می پوشم
گشایش گرچه در کوشش بود ای عارف سالک
من این ره را نمی پویم در این معنی نمی کوشم
قمار عشق می بازم بیاد دوست می نازم
خوشا روزی که بینم آن دلارا را در آغوشم
بگردن می رسد جوش و خروش مفتقر آری
که چون نی می خروشم گاه چون می گاه می جوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
مناز ای ساقی مجلس بنوشانوش پی در پی
که من از ساغر ابروی شاهد باده می نوشم
زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی
که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
شراب عشق شوری در سرم افکنده ای شیرین
که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معمورۀ حسن تو ویرانم
زمینای تو سر مستم ز سینای تو مدهوشم
بود بار گرانی سر ز سودای تو ای سرور
بقربان سرت گردم بگیر این بار از دوشم
منم دستانسرای گلشن وحدت بصد الحان
ولیکن عشوه های شاهد گل کرده خاموشم
هزاران نکتۀ باریکتر از موی می بینم
در آن موی میان، لیکن ز بیم فتنه می پوشم
گشایش گرچه در کوشش بود ای عارف سالک
من این ره را نمی پویم در این معنی نمی کوشم
قمار عشق می بازم بیاد دوست می نازم
خوشا روزی که بینم آن دلارا را در آغوشم
بگردن می رسد جوش و خروش مفتقر آری
که چون نی می خروشم گاه چون می گاه می جوشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
که برد بکوی لیلی ز وفا پیام مجنون
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
بسلامت ای صبا گر برسی بکوی سلمی
بدوصد نیازمندی برسان سلام مجنون
ز حدیث آرزومندی ما بگو که شاید
بنوازشی و نازی بدهند کام مجنون
ز درم در آنگارا تو چه مهر عالم آرا
که نتابد از فلک چون تو ببام مجنون
شب هجر تیره چون روز قیامت است لیکن
به امید صبح روی تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پیمانۀ بادۀ تو سر خوش
ز چه ریختند خونابۀ غم به جام مجنون
کنم از شکایت از ترک عنایت تو شاید
نکند اثر در ارباب نظر کلام مجنون
نخورم فریب زاهد که کند ز عشق منعم
بخدا که هیچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه ای غزال رعنا تو ز مفتقر رمیدی
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
بسلامت ای صبا گر برسی بکوی سلمی
بدوصد نیازمندی برسان سلام مجنون
ز حدیث آرزومندی ما بگو که شاید
بنوازشی و نازی بدهند کام مجنون
ز درم در آنگارا تو چه مهر عالم آرا
که نتابد از فلک چون تو ببام مجنون
شب هجر تیره چون روز قیامت است لیکن
به امید صبح روی تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پیمانۀ بادۀ تو سر خوش
ز چه ریختند خونابۀ غم به جام مجنون
کنم از شکایت از ترک عنایت تو شاید
نکند اثر در ارباب نظر کلام مجنون
نخورم فریب زاهد که کند ز عشق منعم
بخدا که هیچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه ای غزال رعنا تو ز مفتقر رمیدی
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا چند باشی از ما گریزان
مادر قفایت افتان و خیزان
تا چند باشیم چون شمع سوزان
با شعلۀ آه، با اشک ریزان
تا چند بینند اهل بصیرت
جور دمادم از بی تمیزان
بنهاده تا چند بر خاک ذلت
روی مذلت خیل عزیزان
بیداد خوبان خوبست لیکن
ای سنبل تر قدری به میزان
گر خون ما را جانا بریزی
لیک آبروی ما را مریزان
تا یاد موی و بوی تو کردم
آهوی طبعم شد مشک بیزان
گر مفتقر را پیرایه ای نیست
نبود به ار حسن در بی جهیزان
مادر قفایت افتان و خیزان
تا چند باشیم چون شمع سوزان
با شعلۀ آه، با اشک ریزان
تا چند بینند اهل بصیرت
جور دمادم از بی تمیزان
بنهاده تا چند بر خاک ذلت
روی مذلت خیل عزیزان
بیداد خوبان خوبست لیکن
ای سنبل تر قدری به میزان
گر خون ما را جانا بریزی
لیک آبروی ما را مریزان
تا یاد موی و بوی تو کردم
آهوی طبعم شد مشک بیزان
گر مفتقر را پیرایه ای نیست
نبود به ار حسن در بی جهیزان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
مائیم مست باده روز الست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را
نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو
ما داده ایم سلسلۀ اختیار را
نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو
ما بنده ایم و بستۀ غم توایم
یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو
ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است
هر چند هست عین درستی شکست تو
برخیز ای دلیل دل رهروان که ما
سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده
ای جان فدای روح حقیقت پرست تو
عرض نیاز در بر سرو بلند ناز
کی مفتقر رسا است به بالای پست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را
نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو
ما داده ایم سلسلۀ اختیار را
نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو
ما بنده ایم و بستۀ غم توایم
یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو
ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است
هر چند هست عین درستی شکست تو
برخیز ای دلیل دل رهروان که ما
سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده
ای جان فدای روح حقیقت پرست تو
عرض نیاز در بر سرو بلند ناز
کی مفتقر رسا است به بالای پست تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
زلال خضر می جوشد ز لعل نوشخند تو
هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو
ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده
ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو
ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت
فنون حکمت لقمان بود رمزی ز پند تو
مه نو در حضیض و اوج اندر مشرق و مغرب
نمی یابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمۀ خاور در این دریای بی پایان
مگر روزی شود بر آتش غیرت سپند تو
منم طوطی شکر خا بهنگام ثنا خوانی
خصوصاً چون کنم باد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس برکشم دیبای مدحت را
بسی کوته بود بر سرو بالای بلند تو
حریفی گر زند حرفی ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با کی اگر باشد پسند تو
هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو
ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده
ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو
ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت
فنون حکمت لقمان بود رمزی ز پند تو
مه نو در حضیض و اوج اندر مشرق و مغرب
نمی یابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمۀ خاور در این دریای بی پایان
مگر روزی شود بر آتش غیرت سپند تو
منم طوطی شکر خا بهنگام ثنا خوانی
خصوصاً چون کنم باد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس برکشم دیبای مدحت را
بسی کوته بود بر سرو بالای بلند تو
حریفی گر زند حرفی ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با کی اگر باشد پسند تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آبرومندم به عشق روی تو
سرفرازم در هوای کوی تو
رفرفم را تا به او ادنی رساند
قاب قوسین خم ابروی تو
من نیم بیگانه از خویشم مران
سالها خو کرده ام با خوی تو
ماسوا را پشت سر افکنده ام
تا که دیدم روی دل را سوی تو
بر جبینم نقش عشق خال تست
در مسلمانی شدم هندوی تو
سینۀ زارم نشان تیر تست
آفرین بر شست و بر بازوی تو
از بهشت عنبرین خوشبوتر است
گلشن حانم بیاد بوی تو
رشک سینا شد فضای سینه ام
از فروغ غرۀ نیکوی تو
دل زهرآشفتگی آزاد شد
تا که شد در حلقۀ گیسوی تو
آن زمان جستم ز جوی زندگی
چون شدم در جستجوی جوی تو
مفتقر سرگشتۀ چوگان تست
سر چه باشد تا بگردد گوی تو؟
سرفرازم در هوای کوی تو
رفرفم را تا به او ادنی رساند
قاب قوسین خم ابروی تو
من نیم بیگانه از خویشم مران
سالها خو کرده ام با خوی تو
ماسوا را پشت سر افکنده ام
تا که دیدم روی دل را سوی تو
بر جبینم نقش عشق خال تست
در مسلمانی شدم هندوی تو
سینۀ زارم نشان تیر تست
آفرین بر شست و بر بازوی تو
از بهشت عنبرین خوشبوتر است
گلشن حانم بیاد بوی تو
رشک سینا شد فضای سینه ام
از فروغ غرۀ نیکوی تو
دل زهرآشفتگی آزاد شد
تا که شد در حلقۀ گیسوی تو
آن زمان جستم ز جوی زندگی
چون شدم در جستجوی جوی تو
مفتقر سرگشتۀ چوگان تست
سر چه باشد تا بگردد گوی تو؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
اگر روزانه باشد یا شبانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
ندارم جز نوای عاشقانه
پی دیدار رویش بخت بستم
نه صاحب خانه را دیدم نه خانه
نهادم سر به صحرا همچو مجنون
که از لیلی مگر یابم نشانه
زدم در راه عشقش سر به دریا
چه میزد آتش عشقم زبانه
بگرد کوی او سر گرد بودم
بگوشم ناگه آمد این ترانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را به بینی در میانه
بکوب این راه را با پای همت
نخواهد اسب تازی تازیانه
چه مردان طریقت راهرو باش
مگیر از بیم چون کودک بهانه
اگر نوح است کشتیان مکن هول
از این دریای ناپیدا کرانه
چه دل دادی بدلبر پس روا نیست
مگر سر را کنی از پی روانه
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای شاهد عالم سوز در حسن و دلارائی
وی شمع جهان افروز در جلوه و زیبائی
حسن تو تجلی کرد در طور دل عشاق
چون سینۀ سینا شد هر سرّ سویدائی
عشق رخ تو آتش در خرمن هستی زد
شد هر شررش شوری در هر سر و سودائی
مرغان چمن هر یک در نغمه بیاد تو
بلبل به غزلخوانی طوطی بشکر خائی
ما سوختۀ هجریم افروختۀ هجریم
آموختۀ هجریم با صبر و شکیبائی
دلدادۀ روی تو آشفتۀ موی تو
سرگشتۀ کوی تو چون واله و شیدائی
ای خاک درت برتر ز آئینۀ اسکندر
اقلیم ملاحت را امروزه تو دارائی
ای سر و قدت رعنا اندر چمن خوبی
خوبان همه در معنی اسم و تو مسمائی
از مفتقر دلریش کاری نرود از پیش
جز آنکه به لطف خویش این عقده تو بگشائی
وی شمع جهان افروز در جلوه و زیبائی
حسن تو تجلی کرد در طور دل عشاق
چون سینۀ سینا شد هر سرّ سویدائی
عشق رخ تو آتش در خرمن هستی زد
شد هر شررش شوری در هر سر و سودائی
مرغان چمن هر یک در نغمه بیاد تو
بلبل به غزلخوانی طوطی بشکر خائی
ما سوختۀ هجریم افروختۀ هجریم
آموختۀ هجریم با صبر و شکیبائی
دلدادۀ روی تو آشفتۀ موی تو
سرگشتۀ کوی تو چون واله و شیدائی
ای خاک درت برتر ز آئینۀ اسکندر
اقلیم ملاحت را امروزه تو دارائی
ای سر و قدت رعنا اندر چمن خوبی
خوبان همه در معنی اسم و تو مسمائی
از مفتقر دلریش کاری نرود از پیش
جز آنکه به لطف خویش این عقده تو بگشائی