عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جز به بوی تو مشام دل و جان عاطر نیست
خاطری کز تو فراغت طلبد خاطر نیست
سالکی را که دل از کف نبرد جذبۀ شوق
گرچه عمری بسلوک است ولی سائر نیست
دیده ای را که بود جز به تو هر سو نظری
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نیست
مرغ دل در قفس سینه که سینای تو نیست
گرچه دستان زمانست ولی ذاکر نیست
دل ارباب حضور و هوس حور و قصور
حاش لله که چنین همتشان قاصر نیست
هر که در دام تو افتاد بگردید خلاص
عشق را اول اگر هست ولی آخر نیست
دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولی بائر نیست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد کنی
بال و پر بسته چه پرواز کند، قادر نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا دل آشفته ام شیفتۀ روی تست
هر طرفی رو کنم روی دلم سوی تست
بگرد بیت الحرام طواف بر من حرام
ای صنم خوش خرام کعبۀ من کوی تست
دل ندهم از قصور به صحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوی تست
نافۀ مشک ختا گر طلبم من خطاست
مشک من و عود من موی تو و بوی تست
زندۀ لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمۀ آب حیات قطره ای از جوی تست
راهزن رهروان غمزۀ فتان تو
دام دل عارفان سلسلۀ موی تست
سوز و گداز جهان از غم غمّازیت
راز و نیاز همه در خم ابروی تست
طائفه ای مست می، مست هوا فرقه ای
مفتقر بینوا مست هیاهوی تست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی گنجد
نوای عاشقی در نای تن پرور نمی گنجد
کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است
حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی گنجد
وای عندلیب و شور قمری داستانها ساخت
چه لطف است اینکه اندر طائر دیگر نمی گنجد
نه هر مرغ شکر خائی بود طوطی شکرخا
که طوطی را بود شهدی که در شکر نمی گنجد
ز حسن دختر فکرم بود زال جهان واله
کنار مادر گیتی جز این دختر نمی گنجد
مرا جز ساغر ابروی جانان آرزوئی نیست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمی گنجد
نهال معرفت از جویبار چشم جوید آب
چنان آبی که اندر چشمۀ کوثر نمی گنجد
سلوک اهل دل از حیطۀ تعبیر بیرون است
بجز در همت این معنای فرخ فر نمی گنجد
اگر مشتاق یاری مفتقر از خویش خالی شو
خلیل عشق در بتخانۀ آزر نمی گنجد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
آن یار لاله رو گر ما را نمی نوازد
سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد
دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد
امید وصل او نیست تا با غمش بسازد
عمریست در نیازم در پای سرو نازم
تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد
غیر از نیازمندی از بندان نشاید
جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد
ای یکه تاز میدان در عرصۀ ملاحت
آهسته تا که عاش جان در رهت ببازد
ترسم ز گرد راهت هم کس نشان نیابد
ور چون سمند گردون اندر پیت بتازد
گر مفتقر دهد جان در پای نازنینت
سر تا به اوج کیوان از شوق بر فرازد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سر غنچه در گریبان، دل لاله داغ دارد
زانو و شور قمری که به باغ و راغ دارد
عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد
چه دلیست خام کز سوخته ای فراغ دارد
تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری
دل بی غم از دل غمزده کی سراغ دارد
دلم از غم تو تاریک تر از شب فراقست
بدو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزل سرائی نه هوای باغ دارد
شرری مرا بجانست که در بیان نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
خیر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنکه از می ناب بکف ایاغ دارد
که برد تمتع از منطق طوطی شکرخا
که همی ز ابلهی گوش به سوی زاغ دارد
تو پری اگر دمی از در مفتقر در آئی
بگریزد از تو آن دیو که در دماغ دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست که تا این نشود آن نشود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بخت شود یار، یار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
نغمۀ بلبل خوشست و عشوۀ سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پی شام فراق صبح وصال است
گردش لیل و نهار اگر بگذارد
گوشۀ خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بی قرار اگر بگذارد
جان بود آئینۀ تجلی جانان
نیک نظر کن غبار اگر بگذارد
همچو کلیمند عارفان «ارنی» گوی
غیرت روی نگار اگر بگذارد
تا به فلک می رسد نوای «انا الحق»
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم کشد به چشمۀ حیوان
جام می خوشگوار اگر بگذارد
شهرۀ شهرم به عشق روی نکویان
تا محک اختیار اگر بگذارد
مست غروریم و مدعی حضوریم
محتسب هوشیار اگر بگذارد
کار شود ساز از عنایت یزدان
اهرمن تا بکار اگر بگذارد
بندۀ سرکش قرین آتش قهر است
لطف خداوندگار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقۀ روزگار اگر بگذارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به جرم آنکه عاشقم ز من کناره می کند
دچار درد عشق را بدرد چاره می کند
به عرصه ای که یکه تاز حسن او قدم زند
هزار رخنه در دل در صد سواره می کند
فروغ روی او چنان زند ره خیال را
که عقل پیر پردۀ خیال پاره می کند
فدای ماه پاره ای شوم که تیر غمزه اش
دو نیمه قرص ماه را به یک اشاره می کند
چه لاله داغم از غمش ولیک خوش دلم که او
چه شمع ایستاده و مرا نظاره می کند
هر آنچه می کند به من نگار ماهروی من
نه چرخ کجروش نه طالع و ستاره می کند
شب است روز تار من ز درد بیشمار من
مگر بلای عشق را کسی شماره می کند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمی کنی
مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره می کند
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
سینۀ تنگم مجال آه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد
از گنه من مگو که زادۀ آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدائی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر بخلوت تو برد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهر گیاه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
بجز آئینه رویش نه بیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی شاید
کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا
جمال یار را دیدن به چشم یار می باید
از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان درهم
مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید
گر آن هندوی عنبر سا مسلمان را کند ترسا
عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید
تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش
بسی سرهای بی سامان بیاراید بیاساید
نیابد آبرو روئی که بر خاک رهش نبود
ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی ساید
بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی
که بی دیدار جانان جان من بر لب نمی آید
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
فرۀ غرای تو چشم مرا خیره کرد
طرۀ زیبای تو عقل مرا تیره کرد
برد به شیرین لبی شیرۀ جان مرا
کام مرا شکرین بردن آن شیره کرد
سلسلۀ موی تو یافت چه آشفتگی
رشتۀ عمر مرا حلقۀ زنجیره کرد
حسن تو ای مه جبین رهرو عشقم نمود
لطف تو ای نازنین طبع مرا چیره کرد
شیوۀ عاشق کشی سیرۀ معشوق ما است
آنچه به من می کند آن روش و سیره کرد
از پس عمری بزد جامۀ تقوا به نیل
مفتقر از بس که از روی و ریا زیره کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:
«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»
از طور کوی دوست سنا برق روی دوست
آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»
هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز
هر سینه ای ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نوای «انا الحق» بر آسمان
می زد علم اگر که نمی بود بیم دار
با قبۀ جلال وی این نه رواق را
در دیدۀ کمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان که شود حلقۀ درش
از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار
یک تار از دو طرۀ او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تیره کرد و تار
با چین او کسی نبرد نام ملک چین
تاری از او قلم زده بر خطۀ تتار
بالا بلند او گذری کرد از چمن
آب از دو دیده کرد روان سرو جویبار
نخل شکر برش که ز شیرین گرفته تاج
فرهادوار کرده مرا کوه غم ببار
زد مفتقر بیاد تو ای دوست این رقم
شاید به روزگار بماند به یادگار
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر
ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر
ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر
ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر
ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر
مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای از خط تو سبز لب جویبار عمر
وز غنچۀ تو خرم و خندان بهار عمر
ای در محیط کون و مکان نقطۀ بسیط
رحمی که شد ز دائره بیرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
ای جلوۀ تو شمع دل لاله زار عمر
در چین طرۀ تو چه آهو دلم فتاد
بی خود نگشته تیره چنین روزگار عمر
دیدم بسی جفا پس از اندیشۀ وفا
با سست عهدی تو چه سخت است کار عمر
عمری که بی تو در گذرد سودمند نیست
بی خدمت تو بار گرانی است بار عمر
از حد گذشت شوق دل بی قرار من
دارم دگر چگونه امید قرار عمر
عمری گذشت دیده به راه تو دوختیم
کامی نیافتیم در این رهگذار عمر
ای خضر جان مفتقر تشنه کام سوخت
ارزانی تو جام می خوشگوار عمر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
آتش قهر تو بر باد دهد گر خاکم
آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
شادی شوق تو صد باره کند چالاکم
دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات
گرچه آن خنجر مژگان بکند صد چاکم
قاب قوسین دو ابروی تو تا منظر ما است
چون زمین پست نماید فلک الافلاکم
بخت اگر یار شود تا که تو یارم باشی
از کم و بیش رقیبان تو نبود باکم
دست ادراک من از دامن تو کوتاه است
ور دهد دست مرا بندۀ آن ادراکم
مفتقر گر غم دل با تو نگوید چکند
کیست آن کس که بپرسد ز دل غمناکم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم
به حقیقت کند از بند هوا آزادم
جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار
کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم
سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند
سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم
لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم
که خردمندی یک عمر برفت از یادم
خضر را چشمۀ حیوان همه ارزانی باد
من دهان و لب شیرین ترا فرهادم
بود امیدم که به جاه تو به جائی برسم
در پی این طمع خام به چاه افتادم
آرزو داشتم از جام تو یابم کامی
دو سه گامی شدم و دین و دل از کف دادم
خواستم برگ و بری از گل روی تو برم
بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم
رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل
تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم
که چه پرگار در آن دائره سر گردانم
نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط
حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم
گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم
چشمۀ خضر به یک جرعۀ او نستانم
به تجلای تو مدهوش و خرابم که مپرس
پور عمران بود آگه ز دل ویرانم
یوسف مصر ملاحت به زلیخا نکند
آنچه با من کند آن لعل نمک افشانم
از حدیث لب شیرین تو شوریست بسر
که اگر سر برود روی نمی گردانم
لیلی حسن تو را من نه چنان مجنونم
که بود باک ز زنجیر و غل و زندانم
لالۀ روی تو داغی بدل سوخته زد
که ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شیفتۀ طرۀ آشفتۀ تست
تا بدانند که سر سلسلۀ رندانم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم
ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم
پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید
زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم
چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی
ز طالع تیره چون بخت غریبان شدم
اگر نزد دانۀ خال تو راه خیال
ولی بدام قریب دلفریبان شدم
در آرزوی تو عمر به بی نصیبی گذشت
نصیبم آن شد که من ز بی نصیبان شدم
علاج درد من از طبیب حاذق مپرس
که من بدین حالت از دست طبیبان شدم
برای لیلی طلب، شیوۀ مجنون خوش است
چرا که سرگشتۀ وضع لبیبان شدم
ادب توقع مکن مفتقر از عاشقان
که من گرفتار سالوس ادیبان شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم
گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
در گلستان حقائق که خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطی خوش گفتاریم
به هوای گل رخسار تو زاریم و نزار
مرغ زاریم و ز گلزار جهان بیزاریم
گرچه زان غمزۀ مستانه خرابیم ولی
لاله سیان داغ و چه نرگس همه شب بیداریم
واعظا پند مده دام منه در ره ما
ما که در پند تو جز بند نمی پنداریم
ای ملامت گر از اسرار قدر بیخبری
که دچار غم عشقیم ولی ناچاریم
حذر از آه دل مفتقر غمزده کن
زانکه در طور غمش نخلۀ آتشباریم