عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
والله ملولم من کنون، از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی، تا جام سازد از سبو؟
با آنچه خو کردی مرا اندرمدزد، آن ده مها
با توست آن، حیله مکن، این جا مجو، آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بر درم، چون لب نهم بر گوش تو؟
من بر درم، تو واصلی، حاتم کف و دریادلی
بالله رها کن کاهلی، می ریز چون خون عدو
تا هوش باشد یار من، باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
آن کز می‌ات گلگون بود، یارب چه روزافزون بود
کز آب حیوان می‌کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کی بزمتان را ما فدا
طوبی لکم، طوبی لکم، طیبوا کراما واشربوا
سقیا لهذا المفتتح، القوم غرقی فی الفرح
زین سو قدح، زان سو قدح، تا شد شکم‌ها چارسو
کس را نماند از خود خبر، بربند در، بگشا کمر
از دست رفتیم ای پسر، رو دست‌ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو، و آن طره آونگ تو
کز بادهٔ گلرنگ تو وارسته ایم از رنگ و بو
خامش کن کز بی‌خودی گرهای و هویی می‌زدی
این جا به فضل ایزدی نی‌های می‌گنجد نه هو
می‌گشته‌‌‌‌ام بی‌هوش من، تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو، یک ساعتی پایان کو
ای شمس تبریزی بیا، ای جان و دل چاکر تو را
گرچه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
دل دی خراب و مست و خوش، هر سو همی‌افتاد ازو
در گلبنش جان صدزبان، چون سوسن آزاد ازو
دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد
گر یک زمان پنهان شود، نالند چون فرهاد ازو
چون صد بهشت از لطف او، این قالب خاکی نگر
رشک دم عیسی شده، در زنده کردن باد ازو
در طبع همچون گولخن، ناگه خلیفه رو نمود
از روی میر مؤمنان، شد فخر صد بغداد ازو
ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری، جان همه عباد ازو
جان صد هزاران گرد او، چون انجم، او مه در میان
مست و خرامان می‌رود، چشم بدان کم باد ازو
شعشاع ماه چارده، از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طرهٔ شمشاد ازو
گر یک جهان ویرانه شد، از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد ازو
گرچه که بیدادی کند، بر عاشقان آن غمزه‌ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد ازو
پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین
کر فهم کردی ذره‌یی کین شاه خوبان زاد ازو
عقل از سر گستاخی‌یی، پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد ازو
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بت گران
تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد ازو
کاخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد ازو؟
تا بردرید این عشق او پرده‌ی عروس جان‌ها
تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد ازو
بر سر نهاده غاشیه‌ی مخدوم شمس الدین کسی
کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد ازو
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا کور گردد دیدهٔ نادیدهٔ حساد ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
ای تن و جان بندهٔ او، بند شکرخندهٔ او
عقل و خرد خیرهٔ او، دل شکرآکندهٔ او
چیست مراد سر ما؟ ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما؟ دولت پایندهٔ او
چرخ معلق چه بود؟ کهنه‌ترین خیمهٔ او
رستم و حمزه که بود؟ کشته و افکندهٔ او
چون سوی مردار رود، زنده شود مرده بدو
چون سوی درویش رود، برق زند ژندهٔ او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و مانندهٔ او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند؟
فخر جهان راست که او هست خداوندهٔ او
ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشهٔ او
ای خنک آن ره که تویی باج ستانندهٔ او
عشق بود دلبر ما، نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زایندهٔ او؟
گفت برانم پس ازین من مگسان را ز شکر
خوش مگسی را که تویی مانع و رانندهٔ او
نقش فلک دزد بود، کیسه نگه دار ازو
دام بود دانهٔ او مرده بود زندهٔ او
بس کن، اگرچه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس دانندهٔ او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
چون بجهد خنده زمن، خنده نهان دارم ازو
روی ترش سازم ازو، بانگ و فغان آرم ازو
با ترشان لاغ کنی، خنده زنی، جنگ شود
خنده نهان کردم من، اشک همی‌بارم ازو
شهر بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی
یک طرفی آبم ازو، یک طرفی نارم ازو
با ترشانش ترشم، با شکرانش شکرم
روی من او، پشت من او، پشت طرب خارم ازو
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان، دست زنان، بر سر هر طارم ازو
طوطی قند و شکرم، غیر شکر می‌نخورم
هرچه به عالم ترشی، دورم و بیزارم ازو
گر ترشی داد تو را، شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو ازو، من خوش و رهوارم ازو
هر که درین ره نرود، دره و دوله‌‌ست رهش
من که درین شاهرهم، بر ره هموارم ازو
مسجد اقصاست دلم، جنت مأواست دلم
حور شده، نور شده، جملهٔ آثارم ازو
هر که حقش خنده دهد، از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری ازو، من همه اقرارم ازو
قسمت گل خنده بود، گریه ندارد، چه کند؟
سوسن و گل می‌شکفد، در دل هشیارم ازو
صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم ازو
شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم ازو
عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم ازو
عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم ازو
روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم ازو
گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم ازو
جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بی‌خود ازو
علم همی‌گفت که من مهتر بازارم ازو
زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم ازو
فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم ازو
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود، کشف شود، جملهٔ گفتارم ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
کار جهان هر چه شود، کار تو کو؟ بار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد، آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان، نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان، کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان، گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان، گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر، شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهری‌یی نیست پی مشتری‌یی
چون نکنی سروری‌یی؟ ابر گهربار تو کو؟
گیر دهانی نبود، گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند، جوشش اسرار تو کو؟
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بی‌گه شد، زود بیا، خانهٔ خمار تو کو؟
تیز نگر مست مرا، هم دل و هم دست مرا
گرنه خرابی و خرف، جبه و دستار تو کو؟
برد کلاه تو غری، برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری، پشت و نگه دار تو کو؟
بر سر مستان ابد، خارجی‌یی راه زند
شحنگی‌یی چون نکنی؟زخم تو کو؟ دار تو کو؟
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمهٔ خلق مکن، حالت و گفتار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او؟
عنبر نی و مشک نی، بوی وی است بوی او
سلسله‌یی‌‌ست بی‌بها، دشمن جمله توبه‌ها
توبه شکست، من کی ام؟ سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی؟
پرده دری و دلبری، خوی وی است، خوی او
توبهٔ من برای او، توبه شکن هوای او
توبهٔ من گناه من، سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان، نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان، نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری، با می و رطل ساغری
می‌رسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد، همچو کدو بلند شد
تا نشود زخود تهی، پر نشود کدوی او
سایه که باز می‌شود، جمع و دراز می‌شود
هست ز آفتاب جان، قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او، جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او، سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان، پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پردهٔ هفت توی او
چیست درون جیب من، جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده، پیش بقای اوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن، چیست خبر؟ بیا بگو
سوره هل اتی بخوان، نکتهٔ لافتی بگو
خیمهٔ جان بر اوج زن، در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران، ترک دو سه سقا بگو
چون که ز خود سفر کنی، وز دو جهان گذر کنی
کیست کزو حذر کنی؟ هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر، بی‌خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر، بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب، مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب، چیست سبب؟ مرا بگو
از دل چرخ در زمین، باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین، چیست چنین؟ چرا؟ بگو
بخل و سخا و خیر و شر، نیست جدا زیکدگر
نیست یکی و نیست دو، چیست یکی دو تا؟ بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی، شکر کن، از وفا بگو
هیچ درین دو مرحله، شکر تو نیست بی‌گله
نقش فنا بشو هله، زآینهٔ صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو، خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او، ذات نگر، خدا بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
در سفر هوای تو بی‌خبرم، به جان تو
نیک مبارک آمده‌‌ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چون که دران کمر شدی
کشتهٔ زار در میان زان کمرم، به جان تو
همچو قمر برآمدی، بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم، به جان تو
خشک و ترم خیال تو، آینهٔ جمال تو
خشک لبم ز سوز دل، چشم ترم، به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات، تنگ شکر گشاده‌یی
چون مگس شکسته پر بر شکرم، به جان تو
دام همیشه تا، آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
سخت خوش است چشم تو، وان رخ گل فشان تو
دوش چه خورده‌یی دلا؟ راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو، پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو، بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی؟ که می فاش کند نهان تو
بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو، ورنه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان، مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌یی خوبی بی‌کران تو
بازبدید چشم ما آنچه ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بی‌خود و سرگران تو
هر نفسی بگویی‌ام، عقل تو کو؟ چه شد تو را؟
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم، ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی، تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم، صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان، حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم، خایفم از گمان تو
صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو
شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی، پس چه شد این ضمان تو؟
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
ای تو امان هر بلا، ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایهٔ لطف جان تو
شاه همه جهان تویی، اصل همه کسان تویی
چون که تو هستی آن ما، نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر، آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او، رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو، این همه در زمان تو؟
جان مرا در این جهان، آتش توست در دهان
از هوس وصال تو، وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
زان که نغول می‌روم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت، لنگ شده‌‌ست بر درت
مانده‌‌‌‌ام ای جواهری، بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر، چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا، آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی، جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین، نقد رسم به کان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کی ز جهان برون شود جزو جهان؟ هله بگو
کی برهد ز آب نم؟ چون بجهد یکی ز دو؟
هیچ نمیرد آتشی زآتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون، خون مرا به خون مشو
چند گریختم، نشد سایهٔ من ز من جدا
سایه بود موکلم، گرچه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه‌ها
بیش کند، کمش کند، این تو زآفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی
آخر کار بنگری، تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت، رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت، بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی، پشت دل تو بشکند
شیشهٔ دل چو بشکنی، سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت، هر دو به هم، ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او، بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران، بازمکن بقربقو
چغز در آب می‌رود، مار نمی‌رسد بدو
بانگ زند، خبر کند، مار بداندش که کو
گرچه که چغز حیله گر، بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزی اش، بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی، مار شدی شکار او
چون که به کنج وارود، گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر، کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان، چون برسد به گنج هو
ختم کنم برین سخن؟ یا بفشارمش دگر؟
حکم تو راست، من کی ام، ای ملک لطیف خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
سیم برا ز سیم تو، سیم برم، به جان تو
وز می نو که داده‌یی، جان نبرم، به جان تو
زخم گران همی‌کشم، زخم بزن که من خوشم
گرچه درون آتشم، جمله زرم، به جان تو
هر نفسی که آن رسد، کار دلم به جان رسد
گرچه ز پا درآمدم، جان سرم، به جان تو
شکل طبیب عشق تو، آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم، به جان تو
نور دو چشم و نور مه، چون برسد یکی شود
تو چو مهی به جان من، من بصرم، به جان تو
هرچه که در نظر بود بسته بود عمارتش
آه که چنین خراب من از نظرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست بلندتر شجر
شاد و ببرگ و بانوا زان شجرم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو
جان پر و بال می‌زند، در طرب هوای تو
آتش آب می‌شود، عقل خراب می‌شود
دشمن خواب می‌شود دیدهٔ من برای تو
جامهٔ صبر می‌درد، عقل ز خویش می‌رود
مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را، گریه مکن تو خنده را
جور مکن، که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود، کی سخنم نکو رود؟
گاه دمم فرو رود، از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب تو
چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو
خابیه جوش می‌کند، کیست که نوش می‌کند؟
چنگ خروش می‌کند، در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی‌توام، گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی، درهم و سخت مشکلی
رفتم و مانده‌‌‌‌ام دلی کشته به دست و پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی
از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو
گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو
هست امید شب روان، یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو
بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را
ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟
در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟
گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو
هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟
هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو
گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو
بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی، پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن، سنگ برین سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشده‌‌ست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند ازان
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده، بادهٔ عشق فاش به
عید شده‌‌ست و عام را گر رمضانست باش، گو
رغم سپید ماخ را، رقص درآر شاخ را
وان کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربودهیی، بر کف دست نه دمی
وان گروی که برده‌یی، بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من، زنده شده زیار من
چند خزیده در کفن زنده ازان مسیح خو
منکر حشر روز دین، ژاژ مخا، بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین، سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان، ناطق غیب بی‌زبان
خطبه بخوانده بر جهان، بی‌نغمات و گفت و گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌‌ست او
همه جوشان و پرآتش، کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته، جگرها خسته، لب بسته
ولی در گلشن جانشان، شقایق‌های تو بر تو
حقایق‌های نیک و بد، به شیر خفته می‌ماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی، نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده، نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم، نزاد از خاک و از انجم
وگرچه زاد بس نادر ازین داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد، قدم فوق زحل دارد
اگرچه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته‌‌ست از بالا، زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده ازین گل خویش را واشو
نمی بینی تو این زمزم؟ فروتر می‌روی هر دم؟
اگر ایوبی و محرم، به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را، رباید آب جو او را
چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندران گلشن به جز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین، ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری، نشیند مست روبارو
ازان سو در کف حوری شراب صاف انگوری
ازین سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
دران باغ خوش اعلوفه، سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری، زمازو رفت آن ما، زو
بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران دران منظر
دهان پرقند و پرشکر، تو خود باقیش را برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
اگرنه عاشق اویم، چه می‌پویم به کوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه می‌جویم به جوی او؟
برین مجنون چه می‌بندم؟ مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبه‌‌ست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآید‌های هوی او
همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را می‌کند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه می‌تازی به سوی او؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم، به جان تو
من آن دیوانهٔ بندم، که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم، سلیمانم، به جان تو
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را، تویی جانم، به جان تو
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم، به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو درو دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو، پشیمانم، به جان تو
اگر بی‌تو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم، به زندانم، به جان تو
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم، به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی، بگردانم به جان تو
سخن با عشق می‌گویم، که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم، به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم، به جان تو
چه خویشی کرد آن بی‌چون، عجب با این دل پرخون
که ببریده‌‌ست آن خویشی ز خویشانم، به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم، به جان تو
ز عشق شمس تبریزی، ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان، پریشانم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
چو شیرین‌تر نمود ای جان، مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را، که می‌سوزد برای تو
روان از تو خجل باشد، دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد، چو دل گشته‌‌ست جای تو؟
تو خورشیدی و دل در چه، بتاب از چه به دل گه گه
که می‌کاهد چو ماه ای مه، به عشق جان فزای تو
ز خود مسم، به تو زرم، به خود سنگم، به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر، کله بنهاده‌‌‌‌ام از سر
منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر، برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر، ببین صد خون بهای تو
اگر ریزم وگر رویم، چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه می‌پرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه‌ی لقای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
اگر بگذشت روز ای جان، به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بی‌خویشان، شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را، چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو، وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو، وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو، وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو، بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را، بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را، شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی، بگاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی، بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان، برآ ای ماه تابان شو
خمش کن ای دل مضطر، مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش اوست سر مظهر، دهان بربند و پنهان شو