عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
می‌کنم کعبه صفت طوف سر کوی کسی
برده از راه دلم را خم ابروی کسی
ای نسیم سحر امروز به خود می‌بالی
مگر افتاده رهت بر خم گیسوی کسی
سامری کاین همه در سحر به خود می‌بالید
برنخورده است به یک نرگس جادوی کسی
ای شب از تیرگی خویش مزن لاف گزاف
ظلمت آن است که من دیده‌ام از موی کسی
ای صبا عطر فشانی ز کجا می‌آیی
بی‌خودم ساز گر آورده‌ای از بوی کسی
کی توانم که به دامان زنمش دست وصال
من که رو سوی کسی دارم و او سوی کسی
باخبر باش از این طایفه آخر قصاب
می‌شوی کشته ز تیغ خم ابروی کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
هرگز به کام دل ننشستیم رو‌به‌روی
یک لحظه با وصال تو ای ترک تند خوی
خضر آن‌قدر که داشت غم آب زندگی
داریم ما به شربت تیغ تو آرزوی
بر چشم من خرام و زمانی قرار گیر
تا سروت آبخور شود از این کنار جوی
چون طفل کند فهم ز تکرار درس عشق
دائم فتاده پیش توام گریه در گلوی
با تیغ کینه چون رسد آن شوخ از غضب
قصاب جان فدا کن و از وی متاب روی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای مهر دل‌فروز گل روی کیستی
وی ماه نو نمونه ابروی کیستی
رم می‌کنی ز سایه مژگان خویشتن
ای از حرم برآمده آهوی کیستی
عطر عبیر گرد جهان را گرفته است
باز ای صبا روان ز سر کوی کیستی
تا صبح همچو شمع ز حیرت گداختم
ای شام تیره حلقه‌ای از موی کیستی
از خود خبر نباشدم ای دل ز من مپرس
مجروح تیر غمزه ابروی کیستی
بهر قصاص پرورشت می‌دهد شبان
قصاب گوسفند سر کوی کیستی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ای تندخو ز چیست که یارم نمی‌شوی
یک لحظه راحت دل زارم نمی‌شوی
هرگز ز دیده مست و خرابم نمی‌کنی
پیمانه‌وار رفع خمارم نمی‌شوی
یا رب چه وحشی‌ای تو که در صیدگاه عشق
گر چرغ می‌شوم تو شکارم نمی‌شوی
درمان دردمند و دوایم نمی‌دهی
شمعی و زینت شب تارم نمی‌شوی
گویی که پیش غیر بگرد سرم مگرد
تنها که هیچ جای دچارم نمی‌شوی
قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن
می‌گفت آن گلم که تو خارم نمی‌شوی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نفس در سینه‌ام چون ناله تار است پنداری
بساط عشرتم گرم از دل زار است پنداری
برافکن پرده از رخسار و بنما ماه تابان را
که بی روی تو روزم چون شب تار است پنداری
گرفتم چون سر زلف تو از کف رفت ایمانم
به دستم هر سر موی تو زنّار است پنداری
به تعلیم فلاطون خاطرم راضی نمی‌گردد
دلم در کج‌‌مزاجی طفل بیمار است پنداری
به هر جا می‌روم دست از دل من برنمی‌دارد
در این محنت نصیبی‌ها غمم یار است پنداری
به جای سبزه ز آب دیده ما لاله می‌روید
مدار کشت ما با چشم خون‌بار است پنداری
برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر
تو را آه و مرا این ناله در کار است پنداری
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
در کعبه و بتخانه ز حسن تو صنم های
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل
فردا است که ویران شده این خانه ز نم های
بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های
چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های
زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد
فریاد از این خرج پر و مایه کم های
آشفته‌تر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم های
از دیده نگه بر خم ابروش کن ای دل
زنهار مپرهیز از این تیغ دو دم های
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پرده فانوس حرم های
قصاب بود نامه قتل تو حذر کن
ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بس که کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی
دیده‌ام شد ز انتظار او ز دیدن‌ها تهی
تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب
مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی
یافتم دیگر که کاری برنمی‌آید از او
چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی
خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود
از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی
چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد
محمل او ذره‌ای از بار استغنا تهی
پرتو نور تو دارد جلوه در آیینه‌ها
چون نظر برداشتی ماندند قالب‌ها تهی
می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا
بادهٔ محنت نشد هرگز ز جام ما تهی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بازآ که ز دل زنگ‌زدا بلکه تو باشی
روشنگر آیینه ما بلکه تو باشی
حاجت‌طلبان را ز کرم آن خم ابروی
بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی
هر سوی که کردی نظرت جانب یار است
ای دیده من قبله‌نما بلکه تو باشی
از سایه مژگان خود ای شوخ در این دشت
رم می‌کنی آهوی ختا بلکه تو باشی
عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون
ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی
در بادیه بی‌خبری گمشدگانیم
این قافله را راهنما بلکه تو باشی
لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن
قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
بینا نیم آن لحظه که با ما تو نباشی
بی دیده‌ام آن روز که پیدا تو نباشی
ای پادشه کون و مکان در دو جهان نیست
یک سر که در آن مایه سودا تو نباشی
در ارض و سما کرده بسی سیر و ندیدیم
یک ذرّه کز آن ذرّه هویدا تو نباشی
در کعبه و بتخانه به هر جا که گذشتیم
جایی نرسیدیم که آنجا تو نباشی
ویران شود این خانه ز سیلاب حوادث
ای وای اگر مونس دل‌ها تو نباشی
بی بانگ تو دیگر نگشایم در دل را
هر چند که گویند مبادا تو نباشی
ای دوست در این بحر خطرناک چه سازم
آن لحظه که فریادرس ما تو نباشی
جهدی کن و از گریه گلابی به کف آور
ای دیده مثال گل زیبا تو نباشی
قصاب رفیقی چو غمش در دو جهان نیست
جهدی که در این بادیه تنها تو نباشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بگذشت ز حد کار دل زار کجایی
مردم ز غم ای مونس غم‌خوار کجایی
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینه تار کجایی
بی‌خار، گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بی‌خار کجایی
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نه‌ای، ای یار کجایی
با جلوه درآ، تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گل‌قند دوای دل بیمار کجایی
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیده بیدار کجایی
ز احوال تو آگاه نه‌ایم ای دل قصاب
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مگر آن زمان به حال دل من رسیده باشی
که حدیث دردناکم ز کسی شنیده باشی
شود آن زمان تسلی ز تو دل که بعد قتلم
ز جفا، کشان‌کشانم به زمین کشیده باشی
ز خودی برآ چو مردان که غزال دل‌فریبش
به تو رام گردد آن دم که ز خود رمیده باشی
ز شراب شوق وصلش شوی آگه آن زمانی
که تو هم به بزم از این می قدحی چشیده باشی
به سپهر سرفرازی رسی آن دمی چو بسمل
که به بال خاکساری به زمین طپیده باشی
ز نشاط اول افتی به زمین ز سستی پر
چو خدنگ اگر به بال دگری پریده باشی
اگرت هواست علوی چو خدنگ راست رو باش
که ز بس کجی مبادا چو کمان خمیده باشی
تو چو شمع در محبت شوی آن زمان توانا
که به پای ناتوانی سر خویش دیده باشی
منگر به قدر قصاب که بی‌بها خریدی
تو قیاس بنده‌ای کن که به زر خریده باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بتی دارم که لعلش با لب کوثر کند بازی
خطش در صفحه آیینه با جوهر کند بازی
دلم را برده بازیگوش طفلی کز ره شوخی
دو چشم کافرش با مسجد و منبر کند بازی
بت خود کرده‌ام در کعبه دل کام‌بخشی را
که در دیر و حرم با مؤمن و کافر کند بازی
خیال خال رخسار کسی در آتشم دارد
که آهم در جگر چون دود در مجمر کند بازی
به مژگانش دلم سرگرم بازی گشته می‌ترسم
ز بی‌پروایی طفلی که با خنجر کند بازی
به من پیموده می کافر سیه‌مستی که در مجلس
نگه در دیده‌اش چون باده در ساغر کند بازی
به هنگام تبسّم خال لعل دل‌فریب او
به هندوبچه‌ای ماند که با شکّر کند بازی
به صد شوخی رود طفل سرشگم تا سر مژگان
به یاد لعل او با رشته گوهر کند بازی
به بازیگاه طفلی برده‌ام قصاب بازی را
که تیغ ابروی خون‌ریز او با سر کند بازی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
مطلع نگاهم شد باز کرده آغوشی
آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی
زلف کرده خالش را طفل بسته زنّاری
سرمه کرده چشمش را کافر سیه‌پوشی
چون فتیله عنبر پای تا به سر عطری
شب‌کلاه زرّینی جامه صندلی پوشی
از نگه گل بادام بر کنار گل ریزی
یاسمن سرانگشتی نسترن بر و دوشی
طرفه چشم و رخساری در حجاب از او دیدم
ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی
شوخ کافر آیینی دشمن دل و دینی
دیر مدّعا فهمی زود کن فراموشی
در جواب مکتوبم خطّ عارش دارد
همچو نامه معشوق گفتگوی خاموشی
هم‌پیاله‌ام امشب با بتی که می‌باشد
بی‌بهانه در جنگی می نخورده مدهوشی
تا نگاه او قصاب تازه کرد جانم را
چون خم شراب امشب می‌زند دلم جوشی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
ز من دل برده بود آتش‌عذار تیزمژگانی
به صد جلدی برون آوردم از چنگش کباب اما
نبوسیده کسی در بندگی غیر از عنان دستش
به پایش می‌گذارد دیده را گاهی رکاب اما
از آن بی‌خانمان‌ها نیستم قصاب تا دانی
به کوی دوست من هم خانه‌ای دارم خراب اما
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
دست دل کوته و دامان وصال تو بلند
کی در این راه به جایی رسد اندیشه ما
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
گیرم ز تو بینایی و گردم به تو حیران
القصه به غیر از تو کسی در نظرم نیست
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱
دست در زلف مهی باید کرد
فکر روز سیهی باید کرد
یار من بی‌سروپا خوانده مرا
فکر کفش و کلهی باید کرد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۹
از سینه و دل ما نشنید کس صدایی
مردیم از جدایی ای سنگدل کجایی
محمل گذشت و لیلی نشنید زاری ما
تا گرد کاروان هست ای ناله دست و پایی
در مذهب نکویان کفر است چین ابرو
چون گل شکفته‌رو باش گر همدم صبایی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - غم تنهایی
ای بر قد و بالایت از خوبی و رعنایی
گردیده نگه حیران در چشم تماشایی
بازآ که کشید آخر عشق تو به رسوایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
اول گل رخسارت سرگرم فغانم کرد
وآنگه خم ابرویت قصد دل و جانم کرد
عشق آمد و در آخر رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد دامان شکیبایی
ای ذکر توام مسطر در دفتر ناکامی
ای نام توام رهبر در شش‌در ناکامی
از زخم توام مرهم در پیکر ناکامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
عمری است در این وادی سرگشته دلداریم
هرکس طلبی دارد ما طالب دیداریم
در دست غم هجران دیری است گرفتاریم
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
روزی به خیال او دل، شاد همی‌کردم
در گوشه تنهایی فریاد همی‌کردم
بر کشتن خویش از غم امداد همی‌کردم
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
جز تیر توام در دل پروای خدنگی نیست
جز کوی توام بر سر سودای فرنگی نیست
بر سینه پرداغم جز عشق تو رنگی نیست
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
در دل ز هجوم اشگ خوناب نمی‌ماند
فردا است که در چشمم سیلاب نمی‌ماند
غارت‌زده دل را اسباب نمی‌ماند
دائم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب خبر وصلی از پیش نگار آمد
بگذشت خزان هجر ایام بهار آمد
قصاب گل عشقت می خور که به‌بار آمد
حافظ به شب هجران بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - جولان حسن
ای آنکه دیده عرصه جولان حسن توست
جان جهان به قبضه فرمان حسن توست
یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست
جنت گل کناره بستان حسن توست
خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست
ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است
آیینه از ضیاء وصال تو روشن است
چشم کواکب از خط و خال تو روشن است
آفاق سربه‌سر ز جمال تو روشن است
مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست
گل را ز بوی خویش معطر نموده‌ای
در لعل لب نمونه کوثر نموده‌ای
تا روی خویش چون گل احمر نموده‌ای
آفاق را ز عکس منور نموده‌ای
بگشوده چشم نرگس و حیران حسن توست
ای جان و دل خدنگ نگاه تو را هدف
دارد غبار راه تو بر خون ما شرف
خوش جلوه کرد نور جمالت ز هر طرف
تا دیده در عرق گل روی تو را صدف
در هر محیط تشنه نیسان حسن توست
بگشای لب که معدن درّ فصاحتی
بنمای رخ که قبله اهل عبادتی
مرهم گذار روی دل پرجراحتی
از پای تا به سر همه کان ملاحتی
شورش نمک چشی ز نمکدان حسن توست
از هرکجا که بگذری ای آتیشن‌عذار
جانم فدای خاک رهت صدهزار بار
کم دیده است مثل تویی چشم روزگار
بهر نشاط چون تو به توسن شوی سوار
گوی سپهر در خم چوگان حسن توست
ای روشن از تو دیده بینای عاشقان
گنجینه صفات تو دل‌های عاشقان
افتد به روز حشر چو دعوای عاشقان
منظور نیست غیر تو سودای عاشقان
غوغای حشر بر سر دیوان حسن توست
ای از نگاه گرم روان بخش بر بدن
یک‌دم ز روی لطف قدم نه به چشم من
چندین هزار غنچه پژمرده در کفن
از لاله تا به نرگس و از سبزه تا چمن
در انتظار چشمه حیوان حسن توست
ای شه رسان به گوش اسیران صدای خویش
از روی لطف کن نگهی پیش پای خویش
چشم کرم دریغ مدار از گدای خویش
رحمی بکن به کشته بی‌دست‌وپای خویش
قصاب سال‌ها است که قربان حسن توست