عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
میرسد هر لحظه زخم تازه بر جان بیغلط
کرده مژگانت دلم را تیرباران بیغلط
عمر جاویدان نهان در چشمه لبهای او است
میدهد خضرم نشان آب حیوان بیغلط
نیست جز لعل تو درمان در جهان درد مرا
نسخه میبندد طبیب دردمندان بیغلط
از فریب کفر چشمش نیستم ایمن اگر
رو کند بر قبله آن برگشته مژگان بیغلط
مدعای دل سراغ غنچه لبهای او است
میکند هر صبحدم سیر گلستان بیغلط
قاتل فرهاد شیرین بود از آن غافل مباش
گر شود آن لعل شکّربار خندان بیغلط
بر سر راهش نشین قصاب پنهان از نظر
شاید آن شوخت کند امروز قربان بیغلط
کرده مژگانت دلم را تیرباران بیغلط
عمر جاویدان نهان در چشمه لبهای او است
میدهد خضرم نشان آب حیوان بیغلط
نیست جز لعل تو درمان در جهان درد مرا
نسخه میبندد طبیب دردمندان بیغلط
از فریب کفر چشمش نیستم ایمن اگر
رو کند بر قبله آن برگشته مژگان بیغلط
مدعای دل سراغ غنچه لبهای او است
میکند هر صبحدم سیر گلستان بیغلط
قاتل فرهاد شیرین بود از آن غافل مباش
گر شود آن لعل شکّربار خندان بیغلط
بر سر راهش نشین قصاب پنهان از نظر
شاید آن شوخت کند امروز قربان بیغلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چون سبزه از کنار گلستان دمیده خط
یا هاله گرد عارض ماهت کشیده خط
افتاده سایه پر طوطی بر آینه
یا قدرتآفرین به رخت آفریده خط
بس نازک است پشت لبت را کبود کرد
گردانده سنگ لعل تو را نامکیده خط
سربرزد از کنار گلستان حسن تو
گل تا ز باغ عارض ماه تو چیده خط
بیرون چو خضر کرده سر از چشمه بقا
آب حیات از لب لعلت چشیده خط
قصاب گرد چشمه جان سبزه رسته است
یا در کنار لعل لب او دمیده خط
یا هاله گرد عارض ماهت کشیده خط
افتاده سایه پر طوطی بر آینه
یا قدرتآفرین به رخت آفریده خط
بس نازک است پشت لبت را کبود کرد
گردانده سنگ لعل تو را نامکیده خط
سربرزد از کنار گلستان حسن تو
گل تا ز باغ عارض ماه تو چیده خط
بیرون چو خضر کرده سر از چشمه بقا
آب حیات از لب لعلت چشیده خط
قصاب گرد چشمه جان سبزه رسته است
یا در کنار لعل لب او دمیده خط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گوییا خط عارض آن دلربا را کرده حفظ
طوطی این آیینه گیتینما را کرده حفظ
جز خضر، عمر ابد دیگر نصیب کس نشد
خط او سرچشمه آب بقا را کرده حفظ
زعفرانی ساخت در عشق تو ما را ضعف تن
کاه ما از جذبه رنگ کهربا را کرده حفظ
کاروان شب گذشت از دل فغانی برنخاست
پنبه غفلت به گوش ما صدا را کرده حفظ
خسته عشقیم و درد ما است محتاج وفا
از ره شوخی طبیب ما دوا را کرده حفظ
ناله بیتابی دل در فلک پیچیده است
شورش دیوانهام دارالشفا را کرده حفظ
با رضای دل گزیدم خاک درگاه رضا
آنکه قصاب از گزند دهر ما را کرده حفظ
طوطی این آیینه گیتینما را کرده حفظ
جز خضر، عمر ابد دیگر نصیب کس نشد
خط او سرچشمه آب بقا را کرده حفظ
زعفرانی ساخت در عشق تو ما را ضعف تن
کاه ما از جذبه رنگ کهربا را کرده حفظ
کاروان شب گذشت از دل فغانی برنخاست
پنبه غفلت به گوش ما صدا را کرده حفظ
خسته عشقیم و درد ما است محتاج وفا
از ره شوخی طبیب ما دوا را کرده حفظ
ناله بیتابی دل در فلک پیچیده است
شورش دیوانهام دارالشفا را کرده حفظ
با رضای دل گزیدم خاک درگاه رضا
آنکه قصاب از گزند دهر ما را کرده حفظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
ای ز رخسار تو شب سوختن آموخته شمع
به تماشای تو چون شعله برافروخته شمع
زده بر گوشه دستار چو گل شب همه شب
جلوهای کز قد رعنای تو آموخته شمع
بهر عکس تو ز همچشمی آیینه به بزم
به قد خویشتن از موم قبا دوخته شمع
خویشتن را زده بر آتش و افتاده ز پا
پیش روی تو چو پروانه پرسوخته شمع
جان چه باشد که در این بزم نثارت نکند
هستی خود به تمنای تو افروخته شمع
چون به شاگردیم اقرار نیارد قصای
که در این بزم ز من سوختن آموخته شمع
به تماشای تو چون شعله برافروخته شمع
زده بر گوشه دستار چو گل شب همه شب
جلوهای کز قد رعنای تو آموخته شمع
بهر عکس تو ز همچشمی آیینه به بزم
به قد خویشتن از موم قبا دوخته شمع
خویشتن را زده بر آتش و افتاده ز پا
پیش روی تو چو پروانه پرسوخته شمع
جان چه باشد که در این بزم نثارت نکند
هستی خود به تمنای تو افروخته شمع
چون به شاگردیم اقرار نیارد قصای
که در این بزم ز من سوختن آموخته شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای قدّ تو چون معنی برجسته مصرع
ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع
بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز
گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع
از بهر تو شد دفتر ایام مرتب
در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع
چون مهر بود خشت حریم تو نمودار
چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع
پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت
از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع
از روی ادب تا نکشد پا به حریمت
خورشید نشیند سر کوی تو مربّع
از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران
افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع
هرجا که رود منقبتی از شه مردان
قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع
ابروی تو دیوان قضا را شده مطلع
بخشیده صدف را کف نیسان تو هرگز
گردانده چمن را نم فیض تو مخلّع
از بهر تو شد دفتر ایام مرتب
در شأن تو هرجای کتابی است مسجّع
چون مهر بود خشت حریم تو نمودار
چون عرش بود شمسه ایوان تو ارفع
پیچید سر اگر رشته ایام ز امرت
از تیغ هلاکش کند افلاک مقطّع
از روی ادب تا نکشد پا به حریمت
خورشید نشیند سر کوی تو مربّع
از بهر یدک تا کشد از پیش تو دوران
افکند فلک غاشیه بر زین مرصّع
هرجا که رود منقبتی از شه مردان
قصاب در آنجا تو ز جان باش مسمّع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
لب آن شوخ طالب علم خندان است در واقع
چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع
سخن با آنکه او با من به لفظ خویش میگوید
نمیدانم چرا عالم پریشان است در واقع
به سر دستار میپیچد و من با خویش میگفتم
که بر گرد سرش گردیدن آسان است در واقع
میان او که در دست تصور در نمیآید
چرا در دست تصویر قلمدان است در واقع
اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب
بده بستان عزیز من که ارزان است در واقع
نمکپاش است لعلش در تبسم بر جراحتها
چه شورشها در این کنج نمکدان است در واقع
اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد
چرا چون چشم قربانگشته حیران است در واقع
چو باز این غنچه شد حالم گلستان است در واقع
سخن با آنکه او با من به لفظ خویش میگوید
نمیدانم چرا عالم پریشان است در واقع
به سر دستار میپیچد و من با خویش میگفتم
که بر گرد سرش گردیدن آسان است در واقع
میان او که در دست تصور در نمیآید
چرا در دست تصویر قلمدان است در واقع
اگر صد جان ستاند در عوض بوسی دهد زان لب
بده بستان عزیز من که ارزان است در واقع
نمکپاش است لعلش در تبسم بر جراحتها
چه شورشها در این کنج نمکدان است در واقع
اگر نه روی او قصاب را نور نظر باشد
چرا چون چشم قربانگشته حیران است در واقع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
تنها نه دل لاله کباب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
مرغ سحری در تاب و تاب است دراین باغ
هر برگ گلی دست حنابسته ساقی اس
هر گل قدحی پر ز شراب است در این باغ
هر جنبش اشجار چمن موجه دریا است
هر غنچه سربسته حباب است در این باغ
هر سرو خدنگی است که رو کرده به افلاک
هر ریشه او بال عقاب است در این باغ
هر برگ گل و سبزه که بر خاک فتاده است
از باد صبا مست و خراب است در این باغ
مستانه گل و لاله و شمشاد برقصند
اطراف چمن عالم آب است در این باغ
بر روی عروسان گل و لاله ز شبنم
هر قطره که بینی تو گلاب است در این باغ
قصاب در این غلغله هشیار کسی نیست
خندیدن تو کفر و غذاب است در این باغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
رویت از آیینه ای دلدار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
یار را در خانه اغیار میگیرم سراغ
خال را میجویم از دنباله ابروی دوست
نیست عیبم مهره را از مار میگیرم سراغ
شرح غم میپرسم از کاکل، ز زلف آشفتگی
شغل خویش از محرمان یار میگیرم سراغ
زخم دل را بخیه گیرا نیست تا بر خون نشست
تاری از آن موی عنبربار میگیرم سراغ
در میان عشقبازان من شدم باریکبین
بسکه از آن طره طرار می گیرم سراغ
پیش پای یار برمیخیزم از جا چون غبار
بوی دلبر زان سبک رفتار میگیرم سراغ
هم ز گل میپرسم احوال تو هم از عندلیب
کم تو را میبینم و بسیار میگیرم سراغ
در زبانم نیست حرفی غیر حرف یار من
بسکه قصاب از در و دیوار میگیرم سراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
روز و شب در بزم دوران بیقرارم همچو دف
بسکه سیلیخوار دست روزگارم همچو دف
چون که میسازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بیخانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشتهام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمهسنجان حلقهها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بیقرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ نالهاش پرگاروارم همچو دف
میبرندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
بسکه سیلیخوار دست روزگارم همچو دف
چون که میسازد به گرم و سرد طبعم روزگار
زآب و آتش میرسد گاهی مدارم همچو دف
کی از این بیخانمانی منت از دونان کشم
من که از پهلوی خود باشد حصارم همچو دف
زینتی جز پوست بر بالای من زیبنده نیست
با غم دیبای اطلس نیست کارم همچو دف
گشتهام پنهان به زیر خرقه عریان تنی
کی دگر از دهر چشم فتنه دارم همچو دف
در بساط نغمهسنجان حلقهها دارم به گوش
پای تا سر در محبت داغدارم همچو دف
تا زچشم بد به هنگام حجاب ایمن بود
پیش روی یار دائم بیقرارم همچو دف
تا صدای یار نگذارد ز مجلس پا برون
بهر حفظ نالهاش پرگاروارم همچو دف
میبرندم گرچه قصاب این زمان بر روی دست
پیش جانان غیر افغان نیست کارم همچو دف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مقصد عاشق همین یار است دنیا بر طرف
زندگی بی یار دشوار است عقبا بر طرف
میبرد تا بندر صورت دل سرگشته را
کار ما با چشم خونبار است دریا بر طرف
برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش
غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف
اینقدرها جان من کردن ستم بر عاشقان
نقص خوبیهای دلدار است از ما بر طرف
گر بپرسند از تو روز حشر خوندار تو کیست
مصلحت قصاب انکار است دعوا بر طرف
زندگی بی یار دشوار است عقبا بر طرف
میبرد تا بندر صورت دل سرگشته را
کار ما با چشم خونبار است دریا بر طرف
برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش
غبن، حسن فیض گلزار است غوغا بر طرف
اینقدرها جان من کردن ستم بر عاشقان
نقص خوبیهای دلدار است از ما بر طرف
گر بپرسند از تو روز حشر خوندار تو کیست
مصلحت قصاب انکار است دعوا بر طرف
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
میروم تا کوی جانان آخر از تأثیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادیای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیلهالقدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا میرو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهوارهجنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
میتوان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
میزدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
سالکان را نیست بهتر هادیای از پیر عشق
آسمان لاجوردی رنگ پرنقش و نگار
هست سرلوح سردیباچه تفسیر عشق
خانه کعبه است مروارید قدرش را صدف
لیلهالقدر است مشک نافه نخجیر عشق
در سر آن کیمیا میرو که مینای قمر
هست جزو کمترین اجزایی از اکسیر عشق
جبرئیلش از شرف گهوارهجنبانی کند
از دهانش آید آن طفلی که بوی شیر عشق
چون فروماند از خرد، زد بر در دیوانگی
میتوان استاد افلاطون شد از تدبیر عشق
میزدم گاهی شبیخونی به زلف سرکشی
از کمان ابرویی قصاب خوردم تیر عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای در نظرم نشو و نمای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
آمد شد خاک کف پای تو مبارک
هم در دل محنتزده داغت گل دولت
هم در سر شوریده هوای تو مبارک
امروز لباست شده گلرنگ به خونم
بادا بهقد این رنگ قبای تو مبارک
خون جگرم امر نمودی پی درمان
بیمار غمت راست دوای تو مبارک
المنهلله که شده بر من دلخون
برگشتگیِ آن مژههای تو مبارک
در رشته مژگان شده یاقوت سرشگم
بر پای نگه باد حنای تو مبارک
قصاب برآور کف امید که باشد
بر درگه او دست دعای تو مبارک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ز حرف مدعی از الفت دلدار میترسم
چمن پروردهام از دوری گلزار میترسم
ندارم قوّت دیدار ابروی کمانش را
ز تیر غمزه آن ترک بی زنهان میترسم
میان ما و بلبل در چمن فرقی که هست این است
که او از خار و من از آن گل بیخار میترسم
به من تا گشت ظاهر کز وفا دوراند مهرویان
همه از هجر و من از روز وصل یار میترسم
همه شب میپرم پروانهسان بر گرد بالایش
ولی از آرزوی حسرت دیدار میترسم
نمیگیرم ز لعلش بوسهای قصاب تا دانی
گیاه خشگم از آن آتش رخسار میترسم
چمن پروردهام از دوری گلزار میترسم
ندارم قوّت دیدار ابروی کمانش را
ز تیر غمزه آن ترک بی زنهان میترسم
میان ما و بلبل در چمن فرقی که هست این است
که او از خار و من از آن گل بیخار میترسم
به من تا گشت ظاهر کز وفا دوراند مهرویان
همه از هجر و من از روز وصل یار میترسم
همه شب میپرم پروانهسان بر گرد بالایش
ولی از آرزوی حسرت دیدار میترسم
نمیگیرم ز لعلش بوسهای قصاب تا دانی
گیاه خشگم از آن آتش رخسار میترسم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای شمع دلافروز به قربان تو گردم
ای آتش جانسوز به قربان تو گردم
از بسکه تو روز از شب و شب بهتری از روز
خواهم که شب و روز به قربان تو گردم
دیشب ز نگاهی مژهات زخم زد و دوخت
ای ناوک دلدوز به قربان تو گردم
از حرف کسان بیهده رنجیدهای از من
ای خوی بدآموز به قربان تو گردم
خوش تنگ کشیدی به بر آن خرمن گل را
ای جامه زردوز به قربان تو گردم
قصاب چو پروانه تو ای شوخ چو شمعی
ای شمع شبافروز به قربان تو گردم
ای آتش جانسوز به قربان تو گردم
از بسکه تو روز از شب و شب بهتری از روز
خواهم که شب و روز به قربان تو گردم
دیشب ز نگاهی مژهات زخم زد و دوخت
ای ناوک دلدوز به قربان تو گردم
از حرف کسان بیهده رنجیدهای از من
ای خوی بدآموز به قربان تو گردم
خوش تنگ کشیدی به بر آن خرمن گل را
ای جامه زردوز به قربان تو گردم
قصاب چو پروانه تو ای شوخ چو شمعی
ای شمع شبافروز به قربان تو گردم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
بیا که بی تو دمی نیست که اضطراب ندارم
ز دوری تو دگر نیمروزه تاب ندارم
دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم
عمارتی که تواند شدن خراب ندارم
در این محیط که هجران بود کشاکش موجش
به خود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم
به یاد روی تو ای مهر من دو دیده حسرت
کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم
نشاط زندگی من بیا بیا که ز عمرم
هر آنچه میگذرد بی تو در حساب ندارم
کدام روز ز دست فراق و آتش دوری
دلی ز داغ برشتهتر از کباب ندارم
ز شعرخوانی عاشق به راه خویش به خاطر
چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم
اگر ز من کسی احوال داغ هجر تو پرسید
ز بسکه سوختهام طاقت جواب ندارم
کدام گوشه که از زخم دل به خون ننشینم
کدام وقت که از دوریت عذاب ندارم
شبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم
زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم
به کوی یار تو قصاب نیست هیچ زمینی
که من ز دیده در آنجا گلی در آب ندارم
ز دوری تو دگر نیمروزه تاب ندارم
دگر به مملکت تن ز سیل اشک دمادم
عمارتی که تواند شدن خراب ندارم
در این محیط که هجران بود کشاکش موجش
به خود گمان نفسی بیش چون حباب ندارم
به یاد روی تو ای مهر من دو دیده حسرت
کدام صبح که بر راه آفتاب ندارم
نشاط زندگی من بیا بیا که ز عمرم
هر آنچه میگذرد بی تو در حساب ندارم
کدام روز ز دست فراق و آتش دوری
دلی ز داغ برشتهتر از کباب ندارم
ز شعرخوانی عاشق به راه خویش به خاطر
چو خط لعل تو یک بیت انتخاب ندارم
اگر ز من کسی احوال داغ هجر تو پرسید
ز بسکه سوختهام طاقت جواب ندارم
کدام گوشه که از زخم دل به خون ننشینم
کدام وقت که از دوریت عذاب ندارم
شبم به فکر که شاید تو را به خواب ببینم
زهی تصور باطل که بی تو خواب ندارم
به کوی یار تو قصاب نیست هیچ زمینی
که من ز دیده در آنجا گلی در آب ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شد گرم تمنای تو سودای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گلهای نگاهم
بنیاد دل غمزده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
رو داد تماشای تو ای وای نگاهم
نشکفته هنوزم مژه چون غنچه در این باغ
کز باد فنا ریخته گلهای نگاهم
بنیاد دل غمزده را داده به طوفان
هر موج که برخاست ز دریای نگاهم
از ضعف برون پای ز مژگان نگذارد
خالی است به گرد نگهت جای نگاهم
از جلوه مستان قد کیست که امروز
چون شعله به رقص است سراپای نگاهم
گردد به سراغت نگه آن نوع که آیند
در حشر ملائک به تماشای نگاهم
قصاب از این حرف شدم شاد که گفتند
از قطره اشک آبله زد پای نگاهم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
تا خون خویش در ره جانانه ریختیم
آبی به پای آن بت فرزانه ریختیم
کردیم ظرف دیده لبالب ز خون دل
این باده را ز ظرف به پیمانه ریختیم
دادیم جای مهر تو را در زمین دل
تخمی به خاک این ده ویرانه ریختیم
اندوه و داغ و درد و غم و آتش فراق
کردیم جمع و در دل دیوانه ریختیم
قصاب آب اشگ ندامت نداشت سود
چندان که پیش محرم و بیگانه ریختیم
آبی به پای آن بت فرزانه ریختیم
کردیم ظرف دیده لبالب ز خون دل
این باده را ز ظرف به پیمانه ریختیم
دادیم جای مهر تو را در زمین دل
تخمی به خاک این ده ویرانه ریختیم
اندوه و داغ و درد و غم و آتش فراق
کردیم جمع و در دل دیوانه ریختیم
قصاب آب اشگ ندامت نداشت سود
چندان که پیش محرم و بیگانه ریختیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
میان خوبرویان تا نمودند انتخاب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بیوفایی را
که آموزند دائم گلرخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتشنهاد خونچکانم را
به بزم عیش میگیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمیباشد پریشانخاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که میباشند اکثر خانه دلها خراب از هم
نمیآیند بیرون روز حشر از عهده دلها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم
جدا کردند رخسار تو را با آفتاب از هم
ز بس کاهید ما را درد او زین هجر، از آهی
فرو ریزد بنای هستی ما چون حباب از هم
مگر اندر بغل دارند جزو بیوفایی را
که آموزند دائم گلرخان درس کتاب از هم
دل صدپاره آتشنهاد خونچکانم را
به بزم عیش میگیرند خوبان چون کباب از هم
یکی از زلف پیچ و دیگری تاب از کمر دارد
نمیباشد پریشانخاطران را پیچ و تاب از هم
دل آباد اگر خواهی مکن ویران دل کس را
که میباشند اکثر خانه دلها خراب از هم
نمیآیند بیرون روز حشر از عهده دلها
اگر جوییم ما قصاب با خوبان حساب از هم