عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت
حقیقتی دگرست این که می کند مستت
پی نظاره خود جام جم تو را دادند
تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت
تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را
بباد دادی و بر دل غبار ننشست
دلا به چشم تو صدخار اگر شکست آن گل
همین بس است که در چشم غیر نشکستت
تورا به چرخ بلند آفتاب خواند از مهر
چو سایه خاک نشین کرد همت پستت
خمار هجر بود با می وصال بترس
طمع مدار که در وصل دل ز غم رستت
چو صید کشته مجو خونبها از او اهلی
بس است این که به فتراک خویش بر بستت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
مست می و ساقیم تا نفسی باقی است
با می و ساقی مرا کار بسی باقی است
گر دلم از دست رفت بهر نثار رهت
شکر که بر جان هنوز دست رسی باقی است
خیز و گل عشق چین کز چمن زندگی
تا مژه بر هم زنی خار و خسی باقی است
پیر شدیم از جهان دست زجان شسته ایم
نیست بجز دیدنت گر هوسی باقی است
مرغ نشاطم پرید جز تن زارم نماند
هرکه بپرسد ز من گو نفسی باقی است
نام تو اهلی ز عشق زنده بود تا ابد
بی صفت عشق کی نام کسی باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عهد تو آسوده کس از داغ ستم نیست
گر سنگ سیاه است که بی آتش غم نیست
خاک قدمت هرکه شود بگذرد از عرش
ای خاک بر آن سر که ترا خاک قدم نیست
آزار دل ما مکن ای گل که حرام است
مرغ دل عاشق کم از صید حرم نیست
هر چند که جور تو ز اندیشه زیادست
تا بیش بود مهر من از جور تو کم نیست
نشکفت دل ما زنسیم کرم کس
افسوس که در باغ جهان بوی کرم نیست
خوشباش اگر درد و ملالی رسد از دوست
در جام جهان صاف سلامت همه دم نیست
اهلی مزن از همدمی ماه و شان لاف
کایشان نکنند این کرم و شان توهم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادیست این که دل من غمین ازوست
آن سرو پاکدامن ازین باغ کم مباد
کاین پاک دیده را نظر پاک بین ازوست
هرگز نکرد گوشه چشم از کرم به ما
مارا اگرچه چشم کرم بیش ازین ازوست
تاخیر کشتن از پی ناکامیم کند
چون داند این که کام دل من همین ازوست
کی مرهمی زلطف نهد بر دل کسی
مهر فلک که بر همه کس زخم کین ازوست
ای دل کجا به خرمن گل نسبتش رواست
خورشید من که خرمن مه خوشه چین ازوست
اهلی بهوش باش که در حقه فلک
زهرست و خلق را طمع انگبین ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تاخریدار تو شد گل آبرو صدجا فروخت
هرکه یوسف میخرد نتاوند استغنا فروخت
بهر آن ترسا پسر گر جان فروشم عیب نیست
پیر ما دنیا و دین در خانه ترسا فروخت
بنده خوبان ز ناز هر دو کون آزاده است
هرکه عاقل بود در کوی بتان خود را فروخت
دیدمش دیشب که در کوی مغان می میخرید
آنکه زهد و پارسایی پیش ما صدجا فروخت
نقد عیش از کف مده اهلی که جنت نسیه است
از پی آن نسیه نتاون عیش خود نقدافروخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عاشق مجنونم و صحرای غم جای من است
گر بمیرم دورازو کس را چه پروای من است
سوختن در آفتاب غم نه کار هر کس است
سایه من داند این محنت که همپای من است
با در و دیوار در جنگم ز مستیهای عشق
هر کجا بانگی برآید شور و غوغای من است
هر نفس نقش غلط از عشوه در کارم کند
این نه جرم اوست عیب سادگیهای من است
تلخی غم همچو اهلی بر دلم شیرین بود
آنچه پیش دیگران زهر است حلوای من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در بت پرستی قبله ام چون آن بت روحانی است
در سجده شکر حقم کاین دولتم ارزانی است
دلدار اگر جوری کند از غایت یاری بود
جور بتان بر عاشقان دلداری پنهانی است
من بی رخ روحانیش در ظلمت غم چون زیم
جایی که روز روشنم بی او شب ظلمانی است
لب بسته شد هرکس که او دانا شد از علم نظر
غوغای بحث مدعی از غایت نادانی است
از ملک عالم در گذر آباد کن دل را به عشق
کاین ملکش از روز ازل بنیاد بر ویرانی است
اهلی براه وصف او تا می توانی پامنه
صد سال اگر این ره روی آخر قدم ویرانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن شوخ سوارست و سوی ما گذرش نیست
خورشید بلندست و شب ما سحرش نیست
تا کار دل ما بکجا میرسد آخر
کز غمزه خون ریز جوانان حذرش نیست
اکنون که به عاشق کشی آن شوخ خبر داد
عاشق چه نشیند مگر از خود خبرش نیست
بیچاره اسیری که گرفتار بتان شد
جز کشته شدن هیچ دوای دگرش نیست
گر چرخ دهد عرض تحمل زمه و مهر
اهلی سگ یارست بدینها ...رش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
به عقل در ره عشق تو خانه نتوان ساخت
که هرچه عقل بنا کرد عشق ویران ساخت
فرشته بر دل جمع منش حسد بودی
رخت به زلف پریشان مرا پریشان ساخت
به دست فتنه گریبان من از آن شوخست
که اشک لعل مرا تکمه گریبان ساخت
عزیز من به سهی قامتان یوسف رخ
نظر مکن که مرا خوار عشق ایشان ساخت
چو کبک مست مرو غافلانه ره اهلی
که دام حادثه صیاد فتنه پنهان ساخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شمع من، هر کس که پیشت جان نسوزد مرد نیست
عشق و سرمستی با اشگ گرم و آه سرد نیست
لذت عاشق نه از مستی و میخواری بود
تشنه دیدار را پروای خواب و خورد نیست
حسن او شد جلوه گر ز آیینه صافی دلان
وین دلی باید که در آیینه او گرد نیست
وحشت مردم کجا انس محبت از کجا
کی بدین وادی رسد هر کو چو مجنون فرد نیست
مردم بی درد را از درد ما نبود خبر
آگه از درد دل ما غیر صاحب درد نیست
اشگ و آه من کسی حیله داند پیش تو
خود تو دانی جان من کز حیله رویم زرد نیست
در گلستان محبت داغ اهلی همچو گل
از ازل بر رشته عشق است باد آورد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نمود چاک گریبان تنت که نسترن است
تو یوسفی و گواه تو چاک پیرهن است
حریف شاهد و ساقی کجا بود زاهد
میان خضر و مسیحانه جای اهرمن است
سبو بیار که آبی بر آتش بزنم
که آتشی عجب امروز در نهاد من است
تو سر عشق چه دانی خموش شو واعظ
سخن دراز مکن درس عشق یک سخن است
ز غصه چاک زدن جامه تا بکی اهلی
گذار جامه دریدن، که نوبت کفن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون دل ما پاک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هرجا که بود یار و سرور است
غایب مشو از وی اگرت میل حضور است
زخم دل ما مرهم صبرست علاجش
وین مرهم زخمی است که با درد صبور است
معراج سعادت طلبی روی سوی عشق آر
کاندر ممر عقل ترقی به مرور است
ساقی همه دم زهر غمی گر رسد از دور
هر کو به تو نزدیک ز غمها همه دور است
صد فتنه شود زنده گر از عشق زنی دم
گویا نفس اهل محبت دم صور است
با گل منشین تا نخوری خار ملامت
گر عشق ضروری است ملامت چه ضرور است
اهلی مکنش سرزنش از سجده آن بت
گر بنده خطا کرد خداوند غفور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
گر زخم عشق بر دل مردم جراحت است
مارا ز زخم تیر بتان چشم راحت است
گل راست حسن و بسته دهان مرا نمک
حسن نکو بسی است سخن در ملاحت است
زنگ از دلم ببرد جمالش که از صفا
چون حسن صادقان همه حسن و صباحت است
ما درد پروریم و نیاز آر آرزو
مره م نمی خرد دل ما تا جراحت است
اهلی حکایت غم دل شرح می دهد
او را ز گفتگو نه هوای فصاحت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
آنی که فتنها همه از یک نگاه تست
عالم خراب کرده چشم سیاه تست
روشن ترست شام من از صبح دیگران
وین روشناییم ز رخ همچو ماه تست
منت پذیر دامن پاک توام که دل
هرچند پاک دیده بود در پناه تست
پیش تو لعل اشک من و سنگ ره یکی است
گوهر زسنگ اگر نشناسی گناه تست
هان ای طبیب جان اگر از لطف بنگری
درمان درد خسته دلان یک نگاه تست
آیینه ییست خاطر او اهلی از صفا
گردی که هست بر دلش از دود آه تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مست شد صوفی و جنگش بر سر پیمانه است
خانقه برهم زد اکنون نوبت میخانه است
ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است
دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است
خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس
در خرابات است عیش و گنج در ویرانه است
عاشقی اینست و جان کندن که من دارم ازو
قصه فرهاد و کوه بیستون افسانه است
بر حذر باش ای رقیب از وی که هر کس پیش یار
آشنایی بیش دارد بیشتر بیگانه است
یار نازک خوی، و ما مست، و رقیبان تندخو
دم مزن اهلی چه وقت نعره مستانه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
فرهاد را ز شیرین، حرمان ز بخت شور است
گوهر بسنگ می زن، دولت نه کار زور است
چون باد تند مگذر، ای شهسوار کاینجا
افتاده صد سلیمان، در خاک ره چو مور است
گر در تنور سینه آتش زند زبانه
در دیده این چه طوفان در سینه این چه شور است
ای نوغزال مشکین جز صید دل چه حاصل
در وادیی که بینی بهرام صید گور است
ای مدعی که کردی قصد هلاک اهلی
او مرده و تو زنده حیف از اجل که کور است