عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۶
ما کرده ایم نامه هستی خویش طی
وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی
تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار
سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟
برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس
تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی
آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست
دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی
هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر
رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی
کو دل درین میانه که سلطان عشق تو
یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی
در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد
تا جز خیال تو نبود در خیال وی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۹
ز سودای گل سوری ز عشق روی گلناری
من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری
ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم
نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟
شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد
که خالی نیست از چشمم دمی در خواب و بیداری
دل از دستم برون بردی و از پایم درآوردی
کنون دستم نمی گیری ندانم تا چه سر داری؟
از آن رو مردم از چشم تو خواهد وصف رخسارت
که مردم را بود آیین پری خوانی به بیماری
صبا! من رخت بربستم امانت جان شیرین را
به دستت می سپارم تا به دست دوست سپاری
مرا مگذار سرگردان و از من برمگردان سر
مرا بنگر بدین زاری مکن آهنگ بیزاری
کسی را کز همه عالم امیدی نیست جز بر تو
چنان امّید می دارم که ناامّید نگذاری
چو زلفت سر ببازم تا بیابم وصل رخسارت
برآنم کاندرین سودا برآرم سر به عیّاری
مرا یاری ست کز یاران به یاری می ستاند جان
ز یاران با چنین یاری که را یارا بود یاری
جلال! آخر نگفتم کز پی خوبان مرو چندین
کنون خواری که می بینی به صد چندین سزاواری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۰
در زمستان بر امید آنکه باز آید بهاری
عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری
دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم
می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری
بارها بار فراقت برده ام برگردن جان
من بدین سختی و دشواری ندیدم هیچ باری
غمگساری هست هر کس را به روز شادی و غم
وای من کاندر غمت جز غم ندارم غمگساری
نقش رویت نیست غایب یک زمان از پیش چشمم
لاله زین سان بر نروید بر کنار جویباری
گر دهی تشریف در پایت فشانم جان و دل
برنخیزد بیش ازین از دست درویشی نثاری
خاک راهت شد جلال و پیش خود راهش ندادی
باد را گر هست راهی خاک ره را نیست باری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۱
آیم که رُخت بینم و دیدن نگذاری
آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری
دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم
لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری
ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک
چون پیرهن صبر دریدن نگذاری
از من طمع صبر چنان است که ماهی
از آب برآری و طپیدن نگذاری
دل در شکن زلف تو بستن نپسندی
دیوانه به زنجیر کشیدن نگذاری
بگذار که از باغ تو یک میوه بچینم
گردد تلف آن میوه که چیدن نگذاری
در بحر بلا غرقه کنی کشتی جانم
خود تا به لب خشک کشیدن نگذاری
آه از دل آن مرغ که در قید تو افتد
هم کشتن او بِهْ که پریدن نگذاری
خلقی چو جلال آمده تا روی بیند
آن چهره بود حیف که دیدن نگذاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۴
چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم
که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری
چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران
مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری
تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم
چو روشنایی چشمم همیشه در نظری
به پرده داری خود باد را مجال مده
که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری
بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر
در آن زمان که بخندد شکوفه سحری
جلال! بر لب دریا به دست ناید کام
درون بحر قدم نه چو طالب گهری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۵
من صورتی چنین نشنیدم به دلبری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری
همسایه توام که تو آثار رحمتی
در سایه توام که تو خورشید انوری
معروف گشته نرگس شوخت به دلبری
مشهور گشته غمزه مستت به ساحری
خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب
زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری
زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه
ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری
چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال
باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۶
ای برگ گل سوری! از خار مکن دوری
از خار مکن دوری، ای برگ گل سوری!
آن را که تو منظوری در چشم جهان ناید
در چشم جهان ناید آن را که تو منظوری
ای دوست به دستوری در پای تو می میرم
در پای تو می میرم ای دوست به دستوری
پیداست که مخموری از باده دوشینه
از باده دوشینه پیداست که مخموری
در پرده مستوری مستی نتوان کردن
مستی نتوان کردن در پرده مستوری
شادیم به رنجوری با نرگس بیمارت
با نرگس بیمارت شادیم به رنجوری
خورشید به مزدوری خط داد به رخسارت
خط داد به رخسارت خورشید به مزدوری
سر تا به قدم نوری ای شمع جهان آرا
ای شمع جهان آرا سر تا به قدم نوری
تو مستی و معذوری گر خون دلم ریزی
گر خون دلم ریزی تو مستی و معذوری
آن عارض کافوری از مشک سیه بنما
از مشک سیه بنما آن عارض کافوری
افکند غم دوری در جان جلال آتش
در جان جلال آتش افکند غم دوری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۸
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموّج فی السّفینَه بَحرُ خَمر
کاَنَّ الشّمس فی جَوف الهلالِ
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
به چشم خفته شب کوته نماید
سَلوا عَن مُقلتی طولَ اللّیالی
همه چیزی زوالی یابد آخر
وَ عشقی قَد تبرّء عَنْ زَوالی
مگر بگذشته ای بر خاک کویش
که جان می بخشی ای باد شمالی
ز بی خویشی نمی دانم پس و پیش
وَ ما اَدْریٰ یمینی عنْ شِمالی
اگر در آب باشم ور در آتش
خیالُک مونسی فی کلّ حالی
اردتُ المالَ مالی غَیرَ قلب
و هذا القلبُ فی دُنیای مالی
چرا از دوستی دل برگرفتی
اگر نه دشمن جان جلالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۹
ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد
یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی
تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل
یک ره بنما همچو گل از پرده جمالی
دی باد صبا حال سر زلف تو می گفت
بیچاره دل افتاد از آن حال به حالی
ای باد! بگو حال من خسته بر دوست
گر زان که ترا هست درین پرده مجالی
کان عاشق دلسوخته در هجر تو بگداخت
در وی بنمانده ست اثر جز که خیالی
تا خود چه بلا خواست ز بالای تو گویی
بر عالمیان رای خداوند تعالی
ای مه! بنما چهره که روزم به شب آمد
کآن روز که بی تو گذرد هست چو سالی
شد نیست به یکبار جلال از خود اگر بود
بر خاطرت از هستی او گرد ملالی
عمرش به زوال آید و هرگز نپذیرد
در خاطر او آتش عشق تو زوالی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۰
خیز که شب رفت و صبح کرد تجلّی
بزم برآرای همچو جنّت اعلی
روضه مینو ست یا مدینه شیراز
نکهت خلد است یا هوای مصلّی
باغ سبق برده از حظیره فردوس
سرو خرامان شکست رونق طوبی
از خم کاکل فروغ طلعت ساقی
چون شب دیجور عکس نور تجلّی
ساعد و لعلش به قتل عاشق و احباب
هم ید بیضا نموده هم دم عیسی
قبله ما نیست جز درت که نباشد
قبله مجنون جز آستانه لیلی
کعبه رندان بود حریم خرابات
توبه مستان بود ز توبه و تقوی
خدمت دردی کشان بی دل و دین کن
تا بدهندت مراد دنیی و عقبی
زهره مجلس به بارگاه شهنشاه
نغمه شعر جلال برده به شعری
مالک دین و جمال م لّت ابواسحق
آنکه به فرمان اوست عرصه دنیی
خسرو اعظم خدایگان سلاطین
جان جهان پادشاه صورت و معنی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۲
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی
دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت
که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی
بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند
عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی
مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش
وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی
بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی
در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی
اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را
چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی
جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه
که ترک نام اگرگیری برآری در جهان نامی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۳
هر کجا بشکفد گلستانی
نبود بی هزار دستانی
دل سوزانم از خم زلفت
همچو شمعی ست در شبستانی
خال عنبر بر آن کناره روی
همچو زاغی ست در گلستانی
در سرم تا هوای زلف تو خاست
نیست ما را سری و سامانی
بوالعجب حالتی که می ورزد
عشق آشفته پریشانی
من به وصل تو کی رسم، لیکن
تا بود جهد می کنم جانی
بر لب دجله کی توان دانست
حالت تشنه در بیابانی ؟
هر نصیبی رسد به درویشی
چون کریمی بگسترد خوانی
آخر ای ابر رحمت ایزد
بر سر ما ببار بارانی
هست شعر جلال سحر، ولی
نیست اندر جهان سخندانی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۵
[چه] موجب است که با ما بجز جفا نکنی؟
چه دیده ای که نگاهی به سوی [ما] نکنی؟
به زیر سایه زلف تو آمدم زنهار!
که همچو ذرّه سراسیمه ام رها نکنی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۶
ای به بازار غم عشق تو صد جان به جوی
خود ترا نیست غم حال اسیران به جوی
تا که دلاّل غمت حلقه جانبازان دید
می زند نعره و فریاد که صد جان به جوی
گر کند داس فنا خرمن هستی جوجو
بر من بی خبر واله حیران به جوی
کار عالم همه گر بی سر و سامان گردد
بر من سوخته بی سرو سامان به جوی
جام جمشید به من ده که نیرزد برِ من
گنج قارون به دو جو مُلک سلیمان به جوی
پیش ما جز سخن باده و پیمانه مگوی
که نیرزد بر رندان همه عالم به جوی
ای فلک! گرمی بازار به یک نان چه کنی؟
هست در ملک دل ما صد ازین نان به جوی
گر توان دید به بازار قیامت رخ دوست
هیچ عاشق نخرد روضه رضوان به جوی
جان بدادیم ز عشق و برِ جانان هیچ است
سوخت در درد جلال و بر درمان به جوی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۷
ای حسن ترا مثال شاهی
آیینه رحمت الهی
عشق تو کمین گشاد ناگاه
بگرفت ز ماه تا به ماهی
از حکم تو سر چگونه پیچم
من بنده ام و تو پادشاهی
شام است ز چهره زلف برگیر
بنمای سپیدی از سیاهی
در پات فشانم از سر دست
از من سر و جان اگر بخواهی
هر صبحدم از غمت بنالم
ماننده مرغ صبحگاهی
دردا! که طبیب ما ندانست
حال دل ریش ما کماهی
هرگز نشینده ام که باشد
احوال کسی بدین تباهی
دین رفت جلال گو برو نام
سر رفت و تو در غم کلاهی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۸
تا بدو کرده ام تولاّیی
کرده ام از جهان تبرّایی
آنچنان گشته ام بدو مشغول
که ندارم ز خویش پروایی
وز خیال شکنج گیسویش
بازم اندر سَر است سودایی
ساعتی شد که زنده ام بی دوست
همچو من کی بود شکیبایی
چه تمنّا کند دلم چون نیست
خوبتر از رُخش تمنّایی
پرده بگشا ز روی تا بکنند
عاشقان در رخت تماشایی
عقل در وصف حسن روی تو هست
همچو زلف تو بادپیمایی
هست ابروی و عارضت با هم
آفتابی و طاق خضرایی
قطره ای آب داد در چشمم
گوهری در میان دریایی
دل چنان سوزد از خم زلفش
کآتشی در درون شیدایی
تو سخن گوی اگر دهان گم شد
که سخن سر برآرد از جایی
چه کم آید ز لعلت ار بکند
این دل خسته را مداوایی
درّ نظم جلال را امروز
نیستش در زمانه همتایی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۹
خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی
غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی
رهی که بر دل من غم گشود بربندی
دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی
مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری
مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی
نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر
در این امید که روزی به پرسشم آیی
بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست
اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی
ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت
کجا به حال گدا التفات فرمایی
تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی
کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی
به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست
ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی
به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب
خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟
مباد هیچ کسی چون جلال در عالم
اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۰
گر گریه من بشنوی ای یار بگریی
ور زاری من گوش کنی زار بگریی
گر حال من سوخته زار بدانی
بر درد من سوخته زار بگریی
روزی که چو پروانه به داغ تو بمیرم
چون شمع فراوان به شب تار بگریی
بسیار میازار مرا ورنه پس از من
یک روز به یاد آری و بسیار بگریی
فردا چه کنی، تو قدمی رنجه کن امروز
باشد که دمی بر سر بیمار بگریی
بر کشته خود گرچه ترا گریه نیاید
چون خلق بگریند به ناچار بگریی
از دیده خونبار جلال ار شوی آگاه
بسیار برین دیده خونبار بگریی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۱
هر کس به جست و جویی هر گوشه گفت و گویی
در پرده وصالش کس ره نبرده بویی
یک چند بت شکستند یک چند بت پرستند
در هر سری هوایی ما را هوای رویی
جایی که حاضر آید خوبان هر دو عالم
روی دلم نگردد زان رو به هیچ رویی
از عاشقان برآید هر لحظه های هایی
وان شوخ می فزاید هر روز های و هویی
گر جان در آرزویش بر لب رسد چه باشد
سهل است اگر برآید جانی در آرزویی
چون باد صبحگاهی بگشود بند زلفش
دیدم دل غمین را آویخته به مویی
در کوی دوست زنهار! آهسته نِهْ قدم را
کز کوی او به در نیست راهی به هیچ سویی
یک دم خیال قدّش از دیده نیست غایب
سروی چنین نروید برطرف هیچ جویی
روزی جلال می گفت از راز عشق رمزی
افتاد در زبانها زان روز گفت و گویی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۲
نگارا! با هواداران ز بیزاری چه می گویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه می گویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه می گویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
کنون حالم همی بینی بدین زاری چه می گویی
نگفتی می سپارم دل چو دیدی جان سپاری ها
کنون دل را چو خود گفتی که بسپاری چه می گویی
من دل خسته را زین گونه با زاری که می بینی
سخن با من درین حالت ز بیزاری چه می گویی
اگر چشم ترا گویم که بیمارم دلم گوید
حکایت پیش بیماران ز بیماری چه می گویی
چو می گویم نگویی رخت با زلف و دل گوید
حدیث روز روشن با شب تاری چه می گویی
طبیبم گفت سنبل بو، که درد دل شود ساکن
الا ای طرّه جانان! تو عطّاری چه می گویی
دلا! هر لحظه می گویی که ترک یار می گیرم
زهی یارا چه می گویم زهی یاری چه می گویی
مرا چشمش چو مَی می داد گفتم با خرد ساکن
که اندر مجلس مستان تو هشیاری چه می گویی
مرا گفتا که من صد ره ز تو بی خودترم زین مَی
مرا هشیار خواندی هیچ پنداری چه می گویی ؟
دلا با زلف عیّارش چو زهدم در نمی گیرد
اگر با او برآرم سر به عیّاری چه می گویی
به نقد امروز ای ساقی! به باده وقت ما خوش کن
حدیث کهنه پاری و پیراری چه می گویی
ببین ای بلبل آن عارض و زین پس مدح گل کم گو
شبی تا روز مدح گل به بیداری چه می گویی
کنون ای ساقی مجلس! چو لعل دوست حاضر شد
حکایت پیش ما از درّ و بازاری چه می گویی
همی گویی جلال! از عاشقی زین گونه خواری کش
سخن با عاشق مسکین بدین خواری چه می گویی