عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۱
آنان که طالب تو نگشتند جاهلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه
پیوسته در تردّد و قطع منازلند
یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده
دیوانگان دل شده کاندر سلاسلند
عشّاق ظن مبر که مهر از تو بَر کنند
یا دست و دل ز دامن عشق تو بگسلند
تنها نه من اسیر خم گیسوی توام
خلقی به جست وجوی تو مدهوش و بی دلند
ما غرقه در تموّج دریای بی خودی
وانان چه غم خورند که برطرف ساحلند
در چارسوی محنت و عشق و غم و بلا
امروز سالهاست که با ما معاملند
بردند شاهدان به شمایل دل جلال
فریاد ازین بتان که چه شیرین شمایلند
و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند
در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه
پیوسته در تردّد و قطع منازلند
یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده
دیوانگان دل شده کاندر سلاسلند
عشّاق ظن مبر که مهر از تو بَر کنند
یا دست و دل ز دامن عشق تو بگسلند
تنها نه من اسیر خم گیسوی توام
خلقی به جست وجوی تو مدهوش و بی دلند
ما غرقه در تموّج دریای بی خودی
وانان چه غم خورند که برطرف ساحلند
در چارسوی محنت و عشق و غم و بلا
امروز سالهاست که با ما معاملند
بردند شاهدان به شمایل دل جلال
فریاد ازین بتان که چه شیرین شمایلند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۴
چشم و ابرویت به دل بردن قیامت می کنند
بی دلان را بوته تیر ملامت می کنند
ای مسلمانان! دو چشمش زیر ابرو بنگرید
کافران مست در محراب امامت می کنند
جان و سر، بل دین و دنیا را چه قدر ای مدّعی!
عاشقان اوّل قدم ترک تمامت می کنند
با مَی و شاهد به پایان می برند اهل نظر
پنج روزی کاندرین منزل اقامت می کنند
من سلامت جو شدم، لیکن دو چشم مست تو
قصد جان مردم صاحب سلامت می کنند
دست بر سر می زنم چون سرو ازین غم تا چرا
سرو را نسبت بدان بالا و قامت می کنند
کشتگان تیغ بیداد فراقت چون جلال
در لحدها خاک بر سر تا قیامت می کنند
بی دلان را بوته تیر ملامت می کنند
ای مسلمانان! دو چشمش زیر ابرو بنگرید
کافران مست در محراب امامت می کنند
جان و سر، بل دین و دنیا را چه قدر ای مدّعی!
عاشقان اوّل قدم ترک تمامت می کنند
با مَی و شاهد به پایان می برند اهل نظر
پنج روزی کاندرین منزل اقامت می کنند
من سلامت جو شدم، لیکن دو چشم مست تو
قصد جان مردم صاحب سلامت می کنند
دست بر سر می زنم چون سرو ازین غم تا چرا
سرو را نسبت بدان بالا و قامت می کنند
کشتگان تیغ بیداد فراقت چون جلال
در لحدها خاک بر سر تا قیامت می کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۵
چند جانم پس زانوی عنا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب
گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند
یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم
عاشق دلشده بی دوست چرا بنشیند
ای بسا فتنه که از هر طرفی برخیزد
بهر آن گوشه که آن فتنه ما بنشیند
کس چه داند که چه خیزد دل مشتاقان را
دوست هر جای که برخیزد و یا بنشیند
ای که چون بنشستی سرو به خدمت برخاست
باز اگر برخیزی سرو ز پا بنشیند
آتشی در دلم از هجر تو افروخته است
یک نفس پیش دلم بنشین تا بنشیند
روی تو قبله دلهاست مپوشان زین بیش
تا هر آن کس که ببیند به دعا بنشیند
چون جلال از پی وصلت ز سر جان برخاست
تا به کف نآرد وصل تو، کجا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب
گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند
یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم
عاشق دلشده بی دوست چرا بنشیند
ای بسا فتنه که از هر طرفی برخیزد
بهر آن گوشه که آن فتنه ما بنشیند
کس چه داند که چه خیزد دل مشتاقان را
دوست هر جای که برخیزد و یا بنشیند
ای که چون بنشستی سرو به خدمت برخاست
باز اگر برخیزی سرو ز پا بنشیند
آتشی در دلم از هجر تو افروخته است
یک نفس پیش دلم بنشین تا بنشیند
روی تو قبله دلهاست مپوشان زین بیش
تا هر آن کس که ببیند به دعا بنشیند
چون جلال از پی وصلت ز سر جان برخاست
تا به کف نآرد وصل تو، کجا بنشیند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۶
دوش شبم را صفت روز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
شمع مرا همدم و هم سوز بود
خال بر آن چهره شب قدر بود
زلف بر آن رخ شب نوروز بود
با من بیچاره نمی گشت رام
وین اثر پند بدآموز بود
پرتو رخسار دل افروز او
در دل شب روز نی از روز بود
جان و دلم خسته و مجروح کرد
ناوک چشمش که جگردوز بود
خرّمی اندوخت ز وصلش جلال
گرچه ز هجرانش غم اندوز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
شمع مرا همدم و هم سوز بود
خال بر آن چهره شب قدر بود
زلف بر آن رخ شب نوروز بود
با من بیچاره نمی گشت رام
وین اثر پند بدآموز بود
پرتو رخسار دل افروز او
در دل شب روز نی از روز بود
جان و دلم خسته و مجروح کرد
ناوک چشمش که جگردوز بود
خرّمی اندوخت ز وصلش جلال
گرچه ز هجرانش غم اندوز بود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۷
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۸
مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
هزار غصّه و خونابه در جگر نرود
شراب صرف محبّت حرام باد بر آن
که چون رود ز جهان مست و بی خبر نرود
هزار سال بخسبم به زیر خاک و هنوز
ز لوح سینه من نقش آن به سر نرود
اگر تیغ و سنان قصد جان کند محبوب
محبّت از دل عاشق بی غم و غصه نرود
رواست کز همه عالم نظر فروبندم
که نقش آنکه بود در دل از نظر نرود
حدیث روضه رضوان مکن که خاطر را
ز کوی دوست به سر منزل دگر نرود
بسوز خرمن عمرت جلال از آتش عشق
که خرمنی که بسوزد به باد بر نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
هزار غصّه و خونابه در جگر نرود
شراب صرف محبّت حرام باد بر آن
که چون رود ز جهان مست و بی خبر نرود
هزار سال بخسبم به زیر خاک و هنوز
ز لوح سینه من نقش آن به سر نرود
اگر تیغ و سنان قصد جان کند محبوب
محبّت از دل عاشق بی غم و غصه نرود
رواست کز همه عالم نظر فروبندم
که نقش آنکه بود در دل از نظر نرود
حدیث روضه رضوان مکن که خاطر را
ز کوی دوست به سر منزل دگر نرود
بسوز خرمن عمرت جلال از آتش عشق
که خرمنی که بسوزد به باد بر نرود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۹
دل از بند زلفت رها کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما روا کی شود
ولی مرهم لعل خود کام تو
به کام دل ریش ما کی شود
نمی دانم این جان پُر درد خویش
که با خرّمی آشنا کی شود
بدین عمرِ کم کی توان یافت وصل
که وصل رخش کم بها کی شود
نمی شد دل از بند زلفش رها
کنون دل نهادیم تا کی شود
خدنگ قضا هم خطا می شود
ولی ناوک او خطا کی شود
نمی دانم این رند مدهوش مست
به کام دل پارسا کی شود
کجا همدم یار گردی جلال
که شه همنشین گدا کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما روا کی شود
ولی مرهم لعل خود کام تو
به کام دل ریش ما کی شود
نمی دانم این جان پُر درد خویش
که با خرّمی آشنا کی شود
بدین عمرِ کم کی توان یافت وصل
که وصل رخش کم بها کی شود
نمی شد دل از بند زلفش رها
کنون دل نهادیم تا کی شود
خدنگ قضا هم خطا می شود
ولی ناوک او خطا کی شود
نمی دانم این رند مدهوش مست
به کام دل پارسا کی شود
کجا همدم یار گردی جلال
که شه همنشین گدا کی شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۳
تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۵
بی روی دل افروزت عمرم به چه کار آید
با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید
شد کشتی عمر من در بحر هوایت غرق
هیهات که آن کشتی روزی به کنار آید
هم بوی بهار آید از چین سر زلفت
در باغ سحرگاهان چون باد بهار آید
آن لحظه که تو برقع از چهره براندازی
در دیده مشتاقان گل راست چو خار آید
دل شد ز دیار خود و اکنون به دیاری نیست
باشد که ز کوی تو روزی به دیار آید
روزی که نباشم من، از خاک من غمگین
باشد ورقش خونین هر گل که به بار آید
بر جان جلال از غم هر لحظه منه باری
کآن عاشق مسکین هم روزیت به کار آید
با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید
شد کشتی عمر من در بحر هوایت غرق
هیهات که آن کشتی روزی به کنار آید
هم بوی بهار آید از چین سر زلفت
در باغ سحرگاهان چون باد بهار آید
آن لحظه که تو برقع از چهره براندازی
در دیده مشتاقان گل راست چو خار آید
دل شد ز دیار خود و اکنون به دیاری نیست
باشد که ز کوی تو روزی به دیار آید
روزی که نباشم من، از خاک من غمگین
باشد ورقش خونین هر گل که به بار آید
بر جان جلال از غم هر لحظه منه باری
کآن عاشق مسکین هم روزیت به کار آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۶
گر از لعل تو کام جان برآید
بر ما کار جان آسان برآید
عذار تو گلی بالات سروی ست
که گرد باغ ناگاهان برآید
ز خجلت گل ز بستان برنیاید
ولیکن سرو از بستان برآید
بیا تدبیر آب چشم من کن
وگرنه در جهان طوفان برآید
شبی خواهم که پنهان پیشم آیی
ولی خورشید کی پنهان برآید
لبت جانست و خطّت مور ما را
نمی باید که مور از جان برآید
جلال! اوصاف لعل او فرو خوان
که شور از مجلس مستان برآید
بر ما کار جان آسان برآید
عذار تو گلی بالات سروی ست
که گرد باغ ناگاهان برآید
ز خجلت گل ز بستان برنیاید
ولیکن سرو از بستان برآید
بیا تدبیر آب چشم من کن
وگرنه در جهان طوفان برآید
شبی خواهم که پنهان پیشم آیی
ولی خورشید کی پنهان برآید
لبت جانست و خطّت مور ما را
نمی باید که مور از جان برآید
جلال! اوصاف لعل او فرو خوان
که شور از مجلس مستان برآید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۷
هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
مقصود من آنست که کام تو برآید
مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند
مستی که به میخانه رود بی خبر آید
از ساغر سودای تو هر سر که شود مست
زان سان رود از دست که از پای درآید
هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد
هر آه که مجروح زند کارگر آمد
همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ
یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید
آن کاو چو جلال است گدای سر کویت
شاهی جهان در نظرش مختصر آید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
مقصود من آنست که کام تو برآید
مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند
مستی که به میخانه رود بی خبر آید
از ساغر سودای تو هر سر که شود مست
زان سان رود از دست که از پای درآید
هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد
هر آه که مجروح زند کارگر آمد
همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ
یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید
آن کاو چو جلال است گدای سر کویت
شاهی جهان در نظرش مختصر آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۹
چون سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم و سرشک مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش مردند
هیچ کس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی کردند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی کز کمند عشق بجَست
تار زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد محبوس
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو من فتنه گشت بر رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
جانش از درد رسته شد چو جلال
هر که این درد را به جان بخرید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم و سرشک مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش مردند
هیچ کس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی کردند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی کز کمند عشق بجَست
تار زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد محبوس
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو من فتنه گشت بر رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
جانش از درد رسته شد چو جلال
هر که این درد را به جان بخرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۲
ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۳
هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر
دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما
عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر
کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی
جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر
ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی
لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر
تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت
طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر
چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال
مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر
دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما
عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر
کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی
جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر
ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی
لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر
تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت
طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر
چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال
مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۴
تا که آمد دیده را بالای جانان در نظر
خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر
خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا
جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر
چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان
آب در چشم آورد خورشید تابان در نظر
چون لب لعلت ببینم حسرتم گردد فزون
من چنین لب تشنه و آنگه آب حیوان در نظر
هر شبی خاک سر کوی تو بالین من است
زان نمی آید مرا ملک سلیمان در نظر
بی لب غنچه نمایت دوش رفتم در چمن
غنچه می آمد مرا مانند پیکان در نظر
امشب ای دیده خیالش می رسد مهمان پذیر
هر چه اندر خانه داری پیش مهمان در نظر
زان هوس بگذر جلالا کی ببینی روی او
خود کجا آید کسی را صورت جان در نظر
خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر
خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا
جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر
چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان
آب در چشم آورد خورشید تابان در نظر
چون لب لعلت ببینم حسرتم گردد فزون
من چنین لب تشنه و آنگه آب حیوان در نظر
هر شبی خاک سر کوی تو بالین من است
زان نمی آید مرا ملک سلیمان در نظر
بی لب غنچه نمایت دوش رفتم در چمن
غنچه می آمد مرا مانند پیکان در نظر
امشب ای دیده خیالش می رسد مهمان پذیر
هر چه اندر خانه داری پیش مهمان در نظر
زان هوس بگذر جلالا کی ببینی روی او
خود کجا آید کسی را صورت جان در نظر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت می زند هر لحظه ام تیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۶
زلف و رخ تو شب است و هم نور
زان حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
زلف تو به شبروی نبشته
بر صفحه روزگار منشور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو صبح و شام خیزد
وی زلف تو صبح و شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را به کافور
سر خاک تو شد مده به بادش
دل ملک تو شد بدار معمور
هر صبح که چهره ات نبینم
روزم گذرد چو شام رنجور
ما و چمن و شراب و شاهد
اینست بهشت و کوثر و حور
خاطر نرود به گلبُنانش
آن را که جمال تست منظور
پنهان جلال گشت پیدا
عشقش بنمانده است مستور
زان حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
زلف تو به شبروی نبشته
بر صفحه روزگار منشور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو صبح و شام خیزد
وی زلف تو صبح و شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را به کافور
سر خاک تو شد مده به بادش
دل ملک تو شد بدار معمور
هر صبح که چهره ات نبینم
روزم گذرد چو شام رنجور
ما و چمن و شراب و شاهد
اینست بهشت و کوثر و حور
خاطر نرود به گلبُنانش
آن را که جمال تست منظور
پنهان جلال گشت پیدا
عشقش بنمانده است مستور