عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
زمی حسن فرنگش چون به فکر آب و رنگ افتد
چنان رخسارش افروزد که آتش در فرنگ افتد
اگر زخم تو ننوازد مرا از گرمی آهم
چنان کز نوک مژگان اشک پیکان از خدگ افتد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
نه همین عشق سر و تن دل و جان را هم خورد
لخت لخت جگر شیردلان را هم خورد
آن ستمکار که پرمایهٔ بخل است دلش
نه همین نان ستم غصهٔ آن را هم خورد
مار زلفش را نمی دانم چه افسون می کند
مشک را در نافهٔ آهوی چین خون می کند
بسکه با خاک گلستان است استعداد فیض
سرو را یک مصرع برجسته موزون می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
بگو به پیرمغان که شبها به روی میخواره درنبندد
که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد
شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین
حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد
زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری
هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد
به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی
کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد
به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان
هوا نگرید چون نخندد سمن نروید گهر نبندد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
از سخن یک جو نه بر قدر سخن پرور فزود
کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو
قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز
پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند
رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
سایهٔ خط بر گل رویش قیامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور این محشر فزود
همچنان جویا که از زیور فزاید زیب حسن
حسن بالا دست او بر زینت زیور فزود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
گل فیض از ریاض حسن زاهد چیدنی دارد
چرا می پوشی از حق چشم، باطل دیدنی دارد
که با چشم سخن گویت تواند بود همدستان
سرت گردم زبان ناز هم فهمیدنی دارد
گره بیگانه است از جبههٔ گل شوخ من واشو
چه گفتم غیر یک قربان شوم رنجیدنی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در دل، آنانکه غم یار نهان می دارند
شعله ای را بخس و خار نهان می دارند
عزلت آنانکه گزیدند پی شهره شدن
راز در پردهٔ اسرار نهان می دارند
غنچهٔ لاله صفت چون جگر آشامان
داغ را در دل افگار نهان می دارند
به سر زلف تو آنانکه دلی باخته اند
مهره را در دهن مار نهان می دارند
حیف از آن آینهٔ دل که ز گرد کلفت
در پس پردهٔ زنگار نهان می دارند
پرده داران حرمخانهٔ اسرار ترا
از دل و دیدهٔ خونبار نهان می دارند
می گزیدند کسانی که زمردم جویا
یار از دیدهٔ اغیار نهان می دارند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
چو از فکر کام تو حاصل شود
زبان خار پیراهن دل شود
بود دست گل باز چون آینه
به آن آینه رو مقابل شود
از آن ناز او اینقدر می کشم
که طبعش به بیداد مایل شود
زبارندگی های ابر مژه
فلک رود نیل و زمین گل شود
ز غفلت بیندیش جویا که صید
به دام افتد آن دم که غافل شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ز روز حشر شهید ترا چه بیم بود
در دو لخت بهشت از دل دو نیم بود
به روی لالهٔ داغ درون بغلتد آه
چو صحن باغ که جولانگه نسیم بود
کناره جوی مباش از شعار اهل کرم
کز این میان چو شوی کار باکریم بود
کدام درد بود سخت تر ز بیدردی
دل صحیح بر عاشقان سقیم بود
همین سلامت نفس از خدا طلب جویا
که روز حشر سوال از دل سلیم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود
قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود
همچو آن بلبل که بر روی گل مستی کند
بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود
پای مژگانت ز گرد سرمه می آید به سنگ
این سزای آنکه از چشم تو روگردان شود
محو دیدار تو از فیض نگاه چشم پاک
همچو شبنم می تواند پای تا سرجان شود
نشتر مژگانش از بس زهر چشم آلوده است
شمع آسا هر رگم در استخوان پنهان شود
پرده پوشی بیشتر رسوا کند دیوانه را
همچو صحرا گر همه دامن بود عریان شود
ز اهل دل جویا مجو عیب گرانجانی که در
چون به حد ذات خود کامل بود غلطان شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
بحر را چشم تر ما از نظر می افکند
کوه را بار غم از کمر می افکند
گر زبانم ریزه خوان شکوه شد از جا مرو
شعلهٔ عشقست گاهی هم شرر می افکند
وادی خونخوار عشق است اینکه در گام نخست
ناخن از سر پنجهٔ شیران نر می افکند
در دلم کز صاف یکرنگیست تخمیر گلش
هر نفس نیرنگ او رنگ دگر می افکند
ماه نو امروز اگر با ابروش در همسری است
هفتهٔ دیگر تماشا کن سپر می افکند
شوخی حسن ترا نازم که از موج صفا
خار در پیراهن آب گهر می افکند
هر که نگزیند کنار از دور پر آشوب جام
خویش را جویا به گرداب خطر می افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
از شور جنون هیچ کس آگاه نمی بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله
ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
می داشت اگر کوکب اقبال بلندی
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
در ملک بدن شاه نمی بود دلت را
گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بیداد تو جانکاه نمی بود
می بستی اگر دیدهٔ بینش ز دو بینی
جویا احدی پیش تو گمراه نمی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دگر بوی کبابم از دل آواره می آید
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری
مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو
سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع
که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
عبث پیش فلک می نالی از بیچارگی ایدل
از این بی دست و پا درد تراکی چاره یم آید
ز برق نالهٔ جانسوز عاشق نرم گردیدن
نیاید ازدل سنگش ز سنگ خاره می آید
بلند و پست دنیا چون کند با بدگهر جویا
کی از سوهان علاج زشتی انگاره می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
دل از مهر می و معشوقم آسان بر نمی خیزد
دلی هرگز کس آسان از سر جان بر نمی خیزد
کنم زنجیر خالی از در پرپیچ و تاب خود
چو من دیوانه ای در روزگاران بر نمی خیزد
چنان افتاده ایم از پا که فردای قیامت هم
غبار از تربت ما خاکساران بر نمی خیزد
دلی سالم نجست از صیدگاه ترک چشم او
بلی افتادهٔ آن تیر مژگان بر نمی خیزد
ز بس خاکش سریشم اختلاط افتاده با سرها
جبین از سجدهٔ درگاه جانان بر نمی خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
گر از بحرین چشمم ابر نیسان مایه ور می شد
صدف تفسنده مجمر می شد و اخگر گهر می شد
خوش آن روزی که از فیض می ام در بزم یکرنگی
دل از خود بی خبر یعنی ز جانان باخبر می شد
همای عشق گشتی سایه افکن گر به بحر و کان
سراسر گوهر اشک و لعل خوناب جگر می شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
تا دلم هنگامهٔ مهر و وفا را گرم کرد
خوی آتشناک او بزم جفا را گرم کرد
درد کی آسان تواند جای گیرد در دلی
داغ خونها خورده تا در لاله جا را گرم کرد
پنجهٔ عصمت نپیچد زور بی زنهار می
باده نتواند سر اهل حیا را گرم کرد
سر برهنه می برد دایم به سر مهر برین
آه - عالم سوز من از بس هوا را گرم کرد
دوش جویا از ره انصاف شیخ شهر گفت
خودفروشی عاقبت بازار ما را گرم کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
‏ آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود