عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰
سر معشوق بر بالین ناز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
عذارت خستگان را جان فروز است
جمالت بیدلان را دلنواز است
غمت افتادگان را دستگیر است
لبت بیچارگان را چاره ساز است
کمر بر موی می بندی چه سرّ است
سخن در پرده می گویی چه راز است
قدت سرو و رخت گلزار حسن است
لبت شهد و رخت شمع طراز است
ترا چشمی که پُر سحر و فسون است
مرا جانی که پر سوز و گداز است
جلال افتاده بازوی عشق است
کبوتر صید چنگ شاهباز است
سر عشّاق بر خاک نیاز است
عذارت خستگان را جان فروز است
جمالت بیدلان را دلنواز است
غمت افتادگان را دستگیر است
لبت بیچارگان را چاره ساز است
کمر بر موی می بندی چه سرّ است
سخن در پرده می گویی چه راز است
قدت سرو و رخت گلزار حسن است
لبت شهد و رخت شمع طراز است
ترا چشمی که پُر سحر و فسون است
مرا جانی که پر سوز و گداز است
جلال افتاده بازوی عشق است
کبوتر صید چنگ شاهباز است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱
دلم متاب که هجران سینه تاب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
بیاورید کبابی مرا شراب بس است
هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه
مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است
شب وصال تو گو مه متاب بر گردون
به ماهتاب چه حاجت که آفتاب بس است
غمت به قصد خرابی جان کمر در بست
چو کرد خانه معمور دل خراب بس است
محیط و قلزم سوز جلال را نکشد
نه آتشی ست که او را دو قطره آب بس است
چه دورم از رخ خوبت همین عذاب بس است
بدان دو حلقه که حلق دلم همی تابی
چو جان ز حلق برآمد دگر متاب بس است
درون حلقه دلم تابه کی ز خون جگر
بیاورید کبابی مرا شراب بس است
هنوز با غم و بخت بدم قرین گرچه
مرا ز دوری رویت ز خورد و خواب بس است
شب وصال تو گو مه متاب بر گردون
به ماهتاب چه حاجت که آفتاب بس است
غمت به قصد خرابی جان کمر در بست
چو کرد خانه معمور دل خراب بس است
محیط و قلزم سوز جلال را نکشد
نه آتشی ست که او را دو قطره آب بس است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲
می گزی لب را که طعم لعل خندانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن
همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب
چشم گریان مرا با لعل خندانت خوش است
بس برین درگاه نالیدیم و نآمد رحمتت
گوییا با ناله های دردمندانت خوش است
جنگ پیدا می کنی و عشوه پنهان می دهی
راستی سر تا قدم پیدا و پنهانت خوش است
گیسویت سر می نهد بر پای کآن شوریده را
در پناه سایه سرو خرامانت خوش است
از برای قید دل زنجیر مشکینت نکوست
وز برای حبس جان چاه زنخدانت خوش است
پیرگشتی ای جلال! از زلف و غبغب ترک گوی
همچو طفلان روزوشب باگوی و چوگانت خوش است
گوییا آن شکر شیرین به دندانت خوش است
موی را شانه مزن برگرد مه پرچین مکن
همچنان آشفته آن زلف پریشانت خوش است
از لب گوهرفشانت نیست چشمم را شکیب
چشم گریان مرا با لعل خندانت خوش است
بس برین درگاه نالیدیم و نآمد رحمتت
گوییا با ناله های دردمندانت خوش است
جنگ پیدا می کنی و عشوه پنهان می دهی
راستی سر تا قدم پیدا و پنهانت خوش است
گیسویت سر می نهد بر پای کآن شوریده را
در پناه سایه سرو خرامانت خوش است
از برای قید دل زنجیر مشکینت نکوست
وز برای حبس جان چاه زنخدانت خوش است
پیرگشتی ای جلال! از زلف و غبغب ترک گوی
همچو طفلان روزوشب باگوی و چوگانت خوش است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳
خطّ تو که در عین خرد عین جمال است
خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
آن لطف میانت را بنمای به مردم
تا خلق بدانند که ما را چه خیال است
زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را
از هر دو جهان بی رخ خوب تو ملال است
وقت نظر مرحمت تست که ما را
نه طاقت هجران و نه امّید وصال است
ای ناصح ازین بیش ملامت مکنم زانک
در پرده تقدیر کسی را چه مجال است
آن را که کشیده ست قضا میل شقاوت
در دیده او کحل سعادات محال است
ای نی به نوا ساز ده این ناله دلسوز
کز چنگ غمان شخص مرا ناله چو نال است
در پرده عشّاق بِدَر پرده عشّاق
بی ذوق چه داند که درین پرده چه حال است
از وصل تو یک روز به درمان رسد آخر
دردی که ز هجران تو بر جان جلال است
خطّی ست که بر خوبی رخسار تو دال است
آن لطف میانت را بنمای به مردم
تا خلق بدانند که ما را چه خیال است
زان دوست ملامت مکن ای دوست که او را
از هر دو جهان بی رخ خوب تو ملال است
وقت نظر مرحمت تست که ما را
نه طاقت هجران و نه امّید وصال است
ای ناصح ازین بیش ملامت مکنم زانک
در پرده تقدیر کسی را چه مجال است
آن را که کشیده ست قضا میل شقاوت
در دیده او کحل سعادات محال است
ای نی به نوا ساز ده این ناله دلسوز
کز چنگ غمان شخص مرا ناله چو نال است
در پرده عشّاق بِدَر پرده عشّاق
بی ذوق چه داند که درین پرده چه حال است
از وصل تو یک روز به درمان رسد آخر
دردی که ز هجران تو بر جان جلال است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴
گهی با ما خوش و گه سرگران است
نمی دانم که هر دم بر چه سان است
نباشد چشم غیر از قطره آب
مرا زین قطره دریای روان است
چه رشک آید مرا از خال هندو
که او در باغ رویش باغبان است
به یاد گوهر افشانی لعلش
همیشه چشم من گوهرفشان است
خرامان قامتش در گلشن ناز
سهی سروی که بارش ارغوان است
دو سر هرگز به یک بالین کی آید
که آن بر بالش، این بر آستان است
مگر تو از سر پیمان بگشتی
وگرنه عاشق مسکین همان است
دهانت گر نه کام خاطر ماست
چرا دایم ز چشم ما نهان است
جلال از دست دل شد غرق آتش
اگرچه بحر چشمش بی کران است
نمی دانم که هر دم بر چه سان است
نباشد چشم غیر از قطره آب
مرا زین قطره دریای روان است
چه رشک آید مرا از خال هندو
که او در باغ رویش باغبان است
به یاد گوهر افشانی لعلش
همیشه چشم من گوهرفشان است
خرامان قامتش در گلشن ناز
سهی سروی که بارش ارغوان است
دو سر هرگز به یک بالین کی آید
که آن بر بالش، این بر آستان است
مگر تو از سر پیمان بگشتی
وگرنه عاشق مسکین همان است
دهانت گر نه کام خاطر ماست
چرا دایم ز چشم ما نهان است
جلال از دست دل شد غرق آتش
اگرچه بحر چشمش بی کران است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶
شب رو خونی که از چشمم به دور افتاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم
آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان
همدم صافی درون در دور جام باده است
سر نهادم تا سر زلف تو آوردم به دست
در زمانه یک سر مو رایگان ننهاده است
صبحدم برخاست شور از مجلس روحانیان
باد از زلفش عجب گر حلقه ای نگشاده است
پیش عیّاران مگر رفته ست چشم مست تو
خواب مستی می کند ترکی عجب دل ساده است
شد تنم مویی وزان موجز خیالی هم نماند
تا مرا موی میانت در خیال افتاده است
ناله و اشکم رباب است و شراب و دل کباب
راستی اسباب عیشم سر به سر آماده است
از ثبات بندگیّت یافت آزادی جلال
سرو چون ثابت قدم شد نام او آزاده است
کردمش جا در کنار خود که مردم زاده است
گرچه پروردم به خون دل من او را در دو چشم
آن جگر گوشه به خون هر دم گواهی داده است
می خورندم همچو ساغر خون مدام این همدمان
همدم صافی درون در دور جام باده است
سر نهادم تا سر زلف تو آوردم به دست
در زمانه یک سر مو رایگان ننهاده است
صبحدم برخاست شور از مجلس روحانیان
باد از زلفش عجب گر حلقه ای نگشاده است
پیش عیّاران مگر رفته ست چشم مست تو
خواب مستی می کند ترکی عجب دل ساده است
شد تنم مویی وزان موجز خیالی هم نماند
تا مرا موی میانت در خیال افتاده است
ناله و اشکم رباب است و شراب و دل کباب
راستی اسباب عیشم سر به سر آماده است
از ثبات بندگیّت یافت آزادی جلال
سرو چون ثابت قدم شد نام او آزاده است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷
ای از می عشق تو دلم مست
در پای غمت فتاده ام پست
بر سنگ غم تو جام صبرم
از دست در اوفتاد و بشکست
من واله و چشم تو برابر
هشیار به باده کی شود مست
با عشق، خرد ستیزه می کرد
در پای فکندش از سر دست
جانا چه بد است عادت او
دل می گسلد ز دوست پیوست
آن را که ارادتی ست داند
بسم اللّه اگر ارادتت هست
از دل مطلب وفا جلالا
کان قطره به بحر عشق پیوست
آن کاو سرِ دردِ دوست دارد
از دردسر زمانه وارست
در پای غمت فتاده ام پست
بر سنگ غم تو جام صبرم
از دست در اوفتاد و بشکست
من واله و چشم تو برابر
هشیار به باده کی شود مست
با عشق، خرد ستیزه می کرد
در پای فکندش از سر دست
جانا چه بد است عادت او
دل می گسلد ز دوست پیوست
آن را که ارادتی ست داند
بسم اللّه اگر ارادتت هست
از دل مطلب وفا جلالا
کان قطره به بحر عشق پیوست
آن کاو سرِ دردِ دوست دارد
از دردسر زمانه وارست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸
پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
بوسید پای من که بلی حق به دست تست
یک بار پای بوس تو دستم نمی دهد
کاین دولت از برای سر زلف بست تست
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک ناوکی از چشم مست تست
سر گو برو ز دست و تن از پای گو درآی
دل را نگاه دار که جای نشست تست
پیچید دست صبر و فرو بست پای عقل
آن سرکشی که در سر زلف چو شست تست
همچون نشانه پای به گل دست بر سرم
از سهم ناوکی که گشادش ز شست تست
از وصل یار دست بشو کاین هوس جلال
برتر ز پایه سَر سوداپرست تست
بگشای دست من چو سرم پای بست تست
هر پنج پایدار که از تُست سربلند
مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست
آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید
بوسید پای من که بلی حق به دست تست
یک بار پای بوس تو دستم نمی دهد
کاین دولت از برای سر زلف بست تست
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک ناوکی از چشم مست تست
سر گو برو ز دست و تن از پای گو درآی
دل را نگاه دار که جای نشست تست
پیچید دست صبر و فرو بست پای عقل
آن سرکشی که در سر زلف چو شست تست
همچون نشانه پای به گل دست بر سرم
از سهم ناوکی که گشادش ز شست تست
از وصل یار دست بشو کاین هوس جلال
برتر ز پایه سَر سوداپرست تست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۹
کجا گوهر وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بی قرارم به دست ؟
گهش می فشانم سر خود به پای
گهش جان خود می سپارم به دست
بدادم دل از دست چون دیدمش
چه چاره نبود اختیارم به دست
ز تیغ نگارین اگر سرکشم
سزد گر ببندی نگارم به دست
سرآمد درین آرزو روز عمر
که افتد شبی زلف یارم به دست
الا ساقی از جام غم تا به کی
بده آن می خوشگوارم به دست
بنه برکفم باده بر یاد آن
که باد است ازو یادگارم به دست
ببازم سر خویش را چون جلال
مگر دامن وصلش آرم به دست
که جز باد چیزی ندارم به دست
سر زلف او تا نگیرد قرار
کی آید دل بی قرارم به دست ؟
گهش می فشانم سر خود به پای
گهش جان خود می سپارم به دست
بدادم دل از دست چون دیدمش
چه چاره نبود اختیارم به دست
ز تیغ نگارین اگر سرکشم
سزد گر ببندی نگارم به دست
سرآمد درین آرزو روز عمر
که افتد شبی زلف یارم به دست
الا ساقی از جام غم تا به کی
بده آن می خوشگوارم به دست
بنه برکفم باده بر یاد آن
که باد است ازو یادگارم به دست
ببازم سر خویش را چون جلال
مگر دامن وصلش آرم به دست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۱
من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
در همه بستان نمی آید به دست
هیچ سر بی طوق عشق تو نماند
هیچ دل از بند زلف تو نرست
ای به دور نرگس مخمور تو
شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست
زان سر گیسو که در خاکش کشی
بس که سرها کرده ای در خاک پست
دیده از تیرش نمی بندم که در
بر رسول دوست نتوانیم بست
من شنیدم وصف تیراندازی اش
وان سخنها یک به یک در دل نشست
با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد
همچو زلف خویشتن درهم شکست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
در همه بستان نمی آید به دست
هیچ سر بی طوق عشق تو نماند
هیچ دل از بند زلف تو نرست
ای به دور نرگس مخمور تو
شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست
زان سر گیسو که در خاکش کشی
بس که سرها کرده ای در خاک پست
دیده از تیرش نمی بندم که در
بر رسول دوست نتوانیم بست
من شنیدم وصف تیراندازی اش
وان سخنها یک به یک در دل نشست
با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد
همچو زلف خویشتن درهم شکست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۲
برادران و عزیزان! نگار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
از آن جهت که گل و نوبهار من اینست
بهل که در طلبش روزگار بگذارم
که از جهان شرف روزگار من اینست
مرا سری ست که در پای دوست خواهم باخت
اگر به پرسشم آید نثار من اینست
مرا تو توبه مده زانکه بشکنم ناچار
که رسم توبه نااستوار من اینست
ز من مپرس که تا چند خون دل باری
که خوی مردمک اشکبار من اینست
مرا مگو که مده اختیار خویش به یار
که خود ز هر دو جهان اختیار من اینست
چو کار من به خلل شد ملامتم مکنید
که موجب خلل کار و بار من اینست
جز آستان تو گر باغ جنّت است مرا
قرار نیست که دارالقرار من اینست
چو خاک بر در تو خوار مانده است جلال
بر آستانه تو اعتبار من اینست
بت سیمن بر سیمین عذار من اینست
کسی که ناله زیرم شنید و گریه زار
نکرد رحم بر احوال زار من اینست
به نوبهار مکن دعوتم به لاله و گل
از آن جهت که گل و نوبهار من اینست
بهل که در طلبش روزگار بگذارم
که از جهان شرف روزگار من اینست
مرا سری ست که در پای دوست خواهم باخت
اگر به پرسشم آید نثار من اینست
مرا تو توبه مده زانکه بشکنم ناچار
که رسم توبه نااستوار من اینست
ز من مپرس که تا چند خون دل باری
که خوی مردمک اشکبار من اینست
مرا مگو که مده اختیار خویش به یار
که خود ز هر دو جهان اختیار من اینست
چو کار من به خلل شد ملامتم مکنید
که موجب خلل کار و بار من اینست
جز آستان تو گر باغ جنّت است مرا
قرار نیست که دارالقرار من اینست
چو خاک بر در تو خوار مانده است جلال
بر آستانه تو اعتبار من اینست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۳
یا رب آن ماه است یا رخسار دوست
یا رب آن سرو است یا بالای اوست
بعد ازین جان من و سودای او
گر برآید بر من از عشقش نکوست
وه! که باد صبح جانم تازه کرد
ای نسیم صبحگاهی این چه بوست
بی خطایی دور راند این چه طبع
بی گناهی خشم گیرد این چه خوست
ای عزیزان! الغیاث از جور یار
وی مسلمانان! فغان از دست دوست
این دل مجروح سرگردان من
در خم چوگان او مانند گوست
عکس رنگ روی او در چشم من
راست همچون لاله ای برطرف جوست
غنچه حُسنش هنوز آبستن است
صبر کن تا گل برون آید ز پوست
دوست ترک دوستان کرد و برفت
خاطر ما همچنان در جُست و جوست
ریختی خونم پشیمانی چه سود
فکر آن دم کن که آب اندر سبوست
جز حدیث عشق در گوش جلال
در نمی گیرد چه جای پندگوست
یا رب آن سرو است یا بالای اوست
بعد ازین جان من و سودای او
گر برآید بر من از عشقش نکوست
وه! که باد صبح جانم تازه کرد
ای نسیم صبحگاهی این چه بوست
بی خطایی دور راند این چه طبع
بی گناهی خشم گیرد این چه خوست
ای عزیزان! الغیاث از جور یار
وی مسلمانان! فغان از دست دوست
این دل مجروح سرگردان من
در خم چوگان او مانند گوست
عکس رنگ روی او در چشم من
راست همچون لاله ای برطرف جوست
غنچه حُسنش هنوز آبستن است
صبر کن تا گل برون آید ز پوست
دوست ترک دوستان کرد و برفت
خاطر ما همچنان در جُست و جوست
ریختی خونم پشیمانی چه سود
فکر آن دم کن که آب اندر سبوست
جز حدیث عشق در گوش جلال
در نمی گیرد چه جای پندگوست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۴
بگذار تا بمیرم بر آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی
آه از دل ستمگر نامهربان دوست
خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند
هر چند سود ماست نخواهم زیان دوست
جانِ منِ رمیده خاکی نشانه کرد
هر تیر ناوکی که بجست از کمان دوست
اجزای هستی ام همگی زان دوست شد
یک یک ببین که هست به مهر و نشان دوست
گر دل ببرد طرّه مشکین او چه باک
صدجان فدای طرّه عنبرفشان دوست
بی دوست سیر گشته ام از جان خویشتن
ور باورت نمی کند آری به جان دوست
آن طالع از کجا که ببوسم رکاب یار
وان دولت از کجا که بگیرم عنان دوست
هر کس به کام معتکف خلوتی شدند
مسکین جلال معتکف آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی
آه از دل ستمگر نامهربان دوست
خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند
هر چند سود ماست نخواهم زیان دوست
جانِ منِ رمیده خاکی نشانه کرد
هر تیر ناوکی که بجست از کمان دوست
اجزای هستی ام همگی زان دوست شد
یک یک ببین که هست به مهر و نشان دوست
گر دل ببرد طرّه مشکین او چه باک
صدجان فدای طرّه عنبرفشان دوست
بی دوست سیر گشته ام از جان خویشتن
ور باورت نمی کند آری به جان دوست
آن طالع از کجا که ببوسم رکاب یار
وان دولت از کجا که بگیرم عنان دوست
هر کس به کام معتکف خلوتی شدند
مسکین جلال معتکف آستان دوست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۵
نگویم در تو عیبی ای پسر هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق تو از خویشم خبر هست
از آن ناوک که زد چشم تو بر من
هنوزم زخم پیکان در جگر هست
دمی غایب نه ای از پیش چشمم
وگر دوری خیالت در نظر هست
سبک باشد سری خالی ز سودا
من و سودای جانان تا که سر هست
نپندازم که در گلزار فردوس
ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست
تعالی اللّه قباپوشی که او را
کمر بر موی و مویی تا کمر هست
تمنّای دلم کردی و دادم
بفرما گر تمنّایی دگر هست
جلال! ار چه شب هجران دراز است
مشو غمگین که امّید سحر هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق تو از خویشم خبر هست
از آن ناوک که زد چشم تو بر من
هنوزم زخم پیکان در جگر هست
دمی غایب نه ای از پیش چشمم
وگر دوری خیالت در نظر هست
سبک باشد سری خالی ز سودا
من و سودای جانان تا که سر هست
نپندازم که در گلزار فردوس
ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست
تعالی اللّه قباپوشی که او را
کمر بر موی و مویی تا کمر هست
تمنّای دلم کردی و دادم
بفرما گر تمنّایی دگر هست
جلال! ار چه شب هجران دراز است
مشو غمگین که امّید سحر هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۶
کسی را در دو عالم حاصلی هست
که او را چون تو آرام دلی هست
عجب دارم که در اطراف عالم
بدین پاکیزگی آب و گلی هست
نپندارم که در فردوس اعلی
ز کوی دوست خوشتر منزلی هست
رموز عشق چون من کس نداند
بگو تا حل کنم گر مشکلی هست
چو خونی می چکد بی ضربتی نیست
چو مقتولی ببینی قاتلی هست
نه تنها من توقّع دارم انعام
ز هر جانب که بینی سایلی هست
کسی را کاتّصالی هست با دوست
ز دوران حیاتش حاصلی هست
مکن عیبم که هر جایی ست یارت
که او شمع است و در هر محفلی هست
جلال! این بحر کافتادی تو در وی
نه دریایی ست کآن را ساحلی هست
که او را چون تو آرام دلی هست
عجب دارم که در اطراف عالم
بدین پاکیزگی آب و گلی هست
نپندارم که در فردوس اعلی
ز کوی دوست خوشتر منزلی هست
رموز عشق چون من کس نداند
بگو تا حل کنم گر مشکلی هست
چو خونی می چکد بی ضربتی نیست
چو مقتولی ببینی قاتلی هست
نه تنها من توقّع دارم انعام
ز هر جانب که بینی سایلی هست
کسی را کاتّصالی هست با دوست
ز دوران حیاتش حاصلی هست
مکن عیبم که هر جایی ست یارت
که او شمع است و در هر محفلی هست
جلال! این بحر کافتادی تو در وی
نه دریایی ست کآن را ساحلی هست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۸
از رخت ارغوان نموداری ست
وز رخم زعفران نموداری ست
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطّت از آن نموداری ست
از ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نموداری ست
روی خوب تو با طراوت حسن
از ریاض جنان نموداری ست
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نموداری ست
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نموداری ست
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نموداری ست
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نموداری ست
خلق مجروح چشم و ابرویت
کان ز تیر و کمان نموداری ست
حلقه زلف و تیر مژگانت
از کمند و سنان نموداری ست
لاله زار سرشک و روی جلال
از بهار و خزان نموداری ست
وز رخم زعفران نموداری ست
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطّت از آن نموداری ست
از ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نموداری ست
روی خوب تو با طراوت حسن
از ریاض جنان نموداری ست
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نموداری ست
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نموداری ست
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نموداری ست
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نموداری ست
خلق مجروح چشم و ابرویت
کان ز تیر و کمان نموداری ست
حلقه زلف و تیر مژگانت
از کمند و سنان نموداری ست
لاله زار سرشک و روی جلال
از بهار و خزان نموداری ست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۲
به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست
رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
تو را پروای ما گر هست وگر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امّید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کامی دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین میدان سرافرازی کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
به جز جانان نیاید در دل ما
که خلوتخانه است این رهگذر نیست
رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
جلال خسته را از در مکن دور
که او را خود جز این در هیچ در نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۴
جلوه حسن ترا محرم به جز آیینه نیست
سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر
اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام
لطف تو در حقّ ما ای دوست امروزینه نیست
مار زلفش گنج حُسن آشفته می دارد مگر
حسن او را بهتر از این مار در گنجینه نیست
مهربان شو، عاشق دیرینه خود را مکش
زانکه مهر هیچ کس چون عاشق دیرینه نیست
مهر می ورزد جلال آخر تو نیز ای کینه جوی
مهربانی کن سزای مهربانان کینه نیست
سرّ سودای خیالت محرم هر سینه نیست
حُسن خود خواهی که بینی در دل ما کن نظر
اندرون پاکبازان کمتر از آیینه نیست
گفته ای امروز خواهم کرد کار تو تمام
لطف تو در حقّ ما ای دوست امروزینه نیست
مار زلفش گنج حُسن آشفته می دارد مگر
حسن او را بهتر از این مار در گنجینه نیست
مهربان شو، عاشق دیرینه خود را مکش
زانکه مهر هیچ کس چون عاشق دیرینه نیست
مهر می ورزد جلال آخر تو نیز ای کینه جوی
مهربانی کن سزای مهربانان کینه نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۵
عمری ست که بر منتظرانت نظری نیست
وز حال دل بی خبرانت خبری نیست
یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز
یا ناله دلسوختگان را اثری نیست
نومید مگردان ز در خویش کسی را
کاندر دو جهانش به جز این هیچ دری نیست
اندر سر شوریده سودازده ما
از عشق تو شوری ست که در هیچ سری نیست
در عشق تو جانم سپر تیر بلاهاست
در جادّه اخلاص چو من جان سپری نیست
فکر دو جهان در دل ما راه ندارد
عشق تو فرود آمد و جای دگری نیست
در آرزوی صبح وصال تو بشد عمر
آخر شب هجران ترا خود سحری نیست
چشم تر من بین و لب خشک و ببخشای
کاندر تر و خشکم به جز این خشک و تری نیست
هیهات که من وصل تو یابم که صبا را
پیرامن کوی تو مجال گذری نیست
تنها نه جلالت نگران است نظری کن
کز هیچ طرف نیست که صاحب نظری نیست
وز حال دل بی خبرانت خبری نیست
یا در تو اثر می نکند آه جگرسوز
یا ناله دلسوختگان را اثری نیست
نومید مگردان ز در خویش کسی را
کاندر دو جهانش به جز این هیچ دری نیست
اندر سر شوریده سودازده ما
از عشق تو شوری ست که در هیچ سری نیست
در عشق تو جانم سپر تیر بلاهاست
در جادّه اخلاص چو من جان سپری نیست
فکر دو جهان در دل ما راه ندارد
عشق تو فرود آمد و جای دگری نیست
در آرزوی صبح وصال تو بشد عمر
آخر شب هجران ترا خود سحری نیست
چشم تر من بین و لب خشک و ببخشای
کاندر تر و خشکم به جز این خشک و تری نیست
هیهات که من وصل تو یابم که صبا را
پیرامن کوی تو مجال گذری نیست
تنها نه جلالت نگران است نظری کن
کز هیچ طرف نیست که صاحب نظری نیست