عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید
از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید
در فکر خموشی پر پرواز خیال است
اندیشه ام از بستن لب بال گشاید
از نقش قدم چون کمر جلوه ببندی
صد چشم به راه تو ز دنبال گشاید
آیینهٔ دل ساغر خون گشت زچشمی
کز شوخی مژگان رگ تمثال گشاید
جویا غزل فکرت عالی نسب است این
از دل گر هم عقدهٔ تبخال گشاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
به صد محنت دهان ما ز روزی بهره ور گردد
بلی این آسیا پیوسته از خون جگر گردد
روم فرسنگها از خود ز بس در بزم حیرانی
تکلم بر زبان شکوه آلودم جگر گردد
بود پاشیدن از خود در هوایت اوج پروازش
دلم را همچو گل گر لخت لختش بال و پر گردد
ز فیض ابر دست ساقی امشب چشم آن دارم
که بر سر شعله شمع بزم را گلبرگ تر گردد
ز شرح سوز دل گویی رگ برقی است می ترسم
که مکتوبم بلای جان مرغ نامه بر گردد
پی پاس فلک جویا به ضبط گریه مشغولم
مباد از سیل اشکم این کهن دیوار برگردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دل از عشق مجازی کی مرا مسرور می گردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور می گردد
گزند از پهلوی خود می رسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانهٔ زنبور می گردد
نباشی از نمک پرورده ات هم روز بد ایمن
که داغ دل زبخت شور چشم شور می گردد
به هر دور مگر از دور فغفورش بیاد آید
که اشک از می به چشم کاسهٔ فغفور می گردد
به مقدار توان غالب شوی بر خویش در پیری
کمان چون حلقه شد از خود به قدر زور می گردد
شود با هر که دارد وحشت الفت گزین جویا
به دل نزدیک باشد آنکه از ما دور می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند
عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی
اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند
ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم
من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری
غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند
حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین
ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آنانکه جام مهر تو بر سر کشیده اند
چون ماه چارده سر از افسر کشیده اند
چون بوی غنچه درد ترا لخت لخت دل
از شوق جمع آمده در بر کشیده اند
لبریز رنگ لعل و سفیداب گوهرند
بر صفحه ای که شکل تو دلبر کشیده اند
آنانکه مست نشئهٔ توحید گشته اند
جام ولای ساقی کوثر کشیده اند
جویا دو چشم او دل ما را به یک نگاه
از عالمی به عالم دیگر کشیده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
بی تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود
دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم
شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
تا به گرد خویش می گشتم به جست و جوی یار
از خود آغوشم تهی چون شعلهٔ جواله بود
شب چو شمع بزم تا در حلقهٔ مستان شدی
دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود
در شب هجران او از بسکه عیشم می گزد
بر لبم هر قطرهٔ می سوزش تبخاله بود
شب که جویا خاطرم افسرده بود از جور یار
تا به مژگان می رسید از دل سرشکم ژاله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
تو آفت دل و جان نزار خواهی شد
تو برق خرمن صبر و قرار خواهی شد
چنین که جوش ترقی است آب و رنگ ترا
گل سرسبد روزگار خواهی شد
شوی دمی که چو ماه تمام خرمن فیض
زیمن دیدهٔ شب زنده دار خواهی شد
چنین که لطف تنت دمبدم فزون گردد
لطیف تر ز شمیم بهار خواهی شد
دلا مدار ز دامان اشک دست امید
که زیب و زینت جیب و کنار خواهی شد
چو مه در آب، مبین خویش را در آیینه!‏
ازین قرار تو هم بیقرار خواهی شد
ز صاف طینتی امیدوار شو جویا
که همچو آینه منظور یار خواهی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
در این صحرا به گوشم شور محزونی نمی آید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمی آید
شهادتگاه ما را کار هر کس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخن ما خونی نمی آید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله می زیبد
بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمی آید
تو وسعت مشربی را بسته ای گویا به خود زاهد
کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمی آید
صدای نالهٔ زنجیر دارد ریزش اشکم
چو من دیوانه ای جویا زهامونی نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
حسن صوتی آتش افروز دل من می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض
مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام
آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ
می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
بسکه از بیداد او جویا دلم در هم شکست
طوطی این آیینه را گر بیند الکن می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
دل مرا در پیری از قهر الهی می تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی می تپد
عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی می تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهی می تپد
یاد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بی تو در چشمم سپند آسا سیاهی می تپد
نسترن زار بناگوشی به یادم آورد
در برم دل از نسیم صبح گاهی می تپد
بسکه از تیغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهی می تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بیداد او
تا نگردیده است اشک از دیده راهی می تپد
در هوای گرم سیر عشق آسایش مجوی
موج بحر از تشنگی اینجا چو ماهی می تپد
در حریم رحمتش غیر از گنه را بار نیست
چون گنهکاران دلم بر بی گناهی می تپد
زین گنه جویا که رفتم از حریم خاطرش
چون دلم دایم زبان عذرخواهی می تپد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
چو مست باده رخ از روزنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
میان او که در اندیشه در نمی آید
عجب نباشد اگر در نظر نمی آید
چه اضطراب که خورشید را به تن نفکند
کسی به شوخی حسن تو برنمی آید
تو هر قدر که شوی شوخ و شنگ معذوری
که پاس خویش ز غلطان گهر نمی آید
به یک نگاه کند با دل آنچه هر مژه اش
هزار سال زصد نیشتر نمی آید
ببین نزاکت موی میان او جویا
که همچو تار نگه در نظر نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
زمین ز بار غم ما همین نه در ماند
اگر به کوه برآییم از کمر ماند
ز سیر خمکدهٔ عشق سرخوش آمده ایم
کدام باده به خونابهٔ جگر ماند؟
فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است
که آفتاب به روی تو بیشتر ماند
ز رخم طعنه دلم پای تا به سر ریش است
زبان خصم چو افعی به نیشتر ماند
خبر دهم به تو از حال خویش در شب وصل
گرم ز دیدنت از حال خود خبر ماند
ز شرح سوز درون دردنامه ام جویا
به لختهای دل و پارهٔ جگر ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
بزم عیشم یک نفس بی جلوهٔ خوبان مباد
باده و نقلم به غیر از آن لب و دندان مباد
داغ خواری از کلف افتاده بر رخسار ماه
هیچ کس از چون خودی شرمندهٔ احسان مباد
پنجهٔ شاهین بود مژگان چو برهم می زند
صعوهٔ دل صید چنگال سیه مستان مباد
جز دلم را از گل داغ جگرسوز غمت
چاک پیراهن به رنگ لاله تا دامان مباد
استخوان تن چو شیرم از بن هر مو چکید
کس گرفتار فشار پنجهٔ مژگان مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند
باید که خویش را ز خود اول جدا کنند
دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند
تا رفته رفته اش به بلا مبتلا کنند
آهی خمیر مایهٔ صد صبح روشن است
آنجا که رو به عالم صدق و صفا کنند
تا آبرویشان نرود همچو آب جوی
پاکان به قطره ای چو گهر اکتفا کنند
آنانکه شاه کشور شب زنده داری اند
شب را قیاس سایهٔ بال هما کنند
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
اینجا اگر نگه به نگه آشنا کنند
جویا جماعتی که هوس می کنند عشق
دانسته خویش را به بلا مبتلا کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
ماه من از بام قصر امروز چون سر برکشید
آفتاب از صبحدم سر در ته چادر کشید
می رود بیرون ز آغوشش تن از جوش صفا
همچو ماه چارده تا خویش را در برکشید
پرنیان رنگ آن رخسار از بس نازک است
چشمم از تار نگه این صفحه را مسطر کشید
در ترازوی تمیز ما بود ناقص عیار
خاک کوی یار را هر کس که با گوهر کشید
ماه نو بی منت خورشید شد بدر تمام
تا به طاق ابروی مردانه ات ساغر کشید
از ضعیفی در نمی آید به هر اندیشه ای
هر مصور کی تواند صورت لاغر کشید
همچو خورشید برین تاج سر افلاک شد
هر که او جویا به استغنا سر از افسر کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
شبی که مستی باد تو در سرم باشد
دل گداخته صهبای ساغرم باشد
به هر طرف که گشایم نظر گلستان است
خیال روی تو تا در برابرم باشد
منم به معرکهٔ خودکشی چنان تیغی
که پیچ و تاب غم عشق جوهرم باشد
خبر نکرده سر خود گرفتن از بزمم
ادای تازهٔ آن شوخ خود سرم باشد
کجاست آتش عشقی که دست بی گل داغ
ز کار مانده تر از بال بی پرم باشد
قیامت است مرا اختلاط با دونان
طنین هر مگسی شور محشرم باشد
شوم شبی که هماغوش یاد او جویا
چو بوی غنچه ز گلبرگ بسترم باشد