عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
در خاطر منی و بدل تیغ میزنی
خوش میکنی بدوستی ایشوخ دشمنی
روئی چو سیم دیدم ریختم خیال خام
خوردم چو تیغ ناز تو دیدم که آهنی
باری چنان بزن که نگیرد بدامنت
گر میزنی بر آتشم ای زلف دامنی
کس منع خوشه چین نظر چونتو مینکرد
با خوشۀ مگر چه کم آیدز خرمنی
عشق تو چید سنگ ملالت بدور من
بر من زکید مدعیان ساخت مأمنی
چونسوختی بر آتش غم آشیان دل
بازی بده بحلقۀ زلفش نشیمنی
جرمیکه رفته ز اهل نظر چیست خود بگو
چشم نظاره روشن و این روی دیدنی
خوش میکنی بدوستی ایشوخ دشمنی
روئی چو سیم دیدم ریختم خیال خام
خوردم چو تیغ ناز تو دیدم که آهنی
باری چنان بزن که نگیرد بدامنت
گر میزنی بر آتشم ای زلف دامنی
کس منع خوشه چین نظر چونتو مینکرد
با خوشۀ مگر چه کم آیدز خرمنی
عشق تو چید سنگ ملالت بدور من
بر من زکید مدعیان ساخت مأمنی
چونسوختی بر آتش غم آشیان دل
بازی بده بحلقۀ زلفش نشیمنی
جرمیکه رفته ز اهل نظر چیست خود بگو
چشم نظاره روشن و این روی دیدنی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر آن سری که بگیری ز لعل او کامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
براه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
بخاکپای تو تا جان کنم نثار ایدوست
بسوی پرستش رنجور غم بنه کامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت بصومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم بدیر مغان نه که رند بدنامی
شراب نوش که در عین پختگی خامی
براه بادیه شرط است سر قدم کردن
اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
نسیم صبح خدا را تو محرم رازی
ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
که آخر ای بت نامهربان من چه شود
که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
بخاکپای تو تا جان کنم نثار ایدوست
بسوی پرستش رنجور غم بنه کامی
میان حلقۀ زلفی فتاده دل که از او
پدید نیست نه آغازی و نه انجامی
رهت بصومعه ندهند زاهدان نیر
قدیم بدیر مغان نه که رند بدنامی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
من خود مجرّد از همه نام و نشانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانهای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانهای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۲
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۴
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۷
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۹
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۶
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۰
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۵
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۶