عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتادهستی
                                    
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشادهستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهادهستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزادهستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست بادهستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیادهستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازینها جمله روی دل شدی بیرنگ و سادهستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وسادهستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردهستی و داد حسن دادهستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازهی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
                                                                    
                            سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشادهستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهادهستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزادهستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست بادهستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیادهستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازینها جمله روی دل شدی بیرنگ و سادهستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وسادهستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردهستی و داد حسن دادهستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازهی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز رنگ روی شمس الدین، گرم خود بو و رنگستی
                                    
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
                                                                    
                            مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
                                    
درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه
که دیدهست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟
چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو بیسر به میخانه، بخور بیرطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی
غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمیدانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
                                                                    
                            درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه
که دیدهست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟
چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو بیسر به میخانه، بخور بیرطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی
غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمیدانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غلام پاسبانانم، که یارم پاسبانستی
                                    
به چستی و به شبخیزی، چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم، که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی، چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد، ویارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را، که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سربامی که برتر زآسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او دو عالم در امانستی
به دست دیدبان او، یکی آیینهٔ شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم، نشانهی تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم، که آن ره بینشانستی
همه سوها زبی سو شد، نشان از بینشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پردهٔ تاری برون رفتم به عیاری
زنور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگ سار آیی، تو شیشهی عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
زشاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید
چنان خود را خلق کرده، که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده، که کمتر کسوهیی آن است
سخن در حرف آورده، که آن دون تر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او، زازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش، دو که برگ است پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زیک خنده ش مصور شد بهشت، ار هشت وربیش است
به چشم ابلهان گویی زجنت ارمغانستی
برو صفرا کنند، آن گه زنخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر، گویی در میانستی
زتن تا جان بسی راه است و در تن مینماید جان
چنین دان جان عالم را، کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری، چنین بر کار، بیجان است
که چرخ ار بیروانستی، بدین سان کی روانستی؟
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را، مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی
کمان پنهان کند صانع، ولی تیر از کمانستی
اگرچه عقل بیدار است، آن از حی قیوم است
اگرچه سگ نگهبان است، تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند، زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند، همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی، جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی، جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
واین اجزا در آمد شد، مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت، و بختش هم عنانستی
خفیر ارجعی با او، بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
ویا بازان و زاغانند، پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را باز است
مقامت ساعد شه دان، که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر، که چشمش سوی مردار است
کسی کش زاغ رهبر شد، به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی، شود زاغ تو شهبازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر مییابد
تجلی سازدی مطلق، اصالت رایگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی به یک اشکم
دمی پهلو تهی کردی، همه کس شادمانستی
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو
همین گفت ارنه پرده ستی، همه با همگنانستی
درخت جانها رقصان، زباد این چنین باده
گر آن باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟
درای کاروان دل، به گوشم بانگ میآرد
گر آن بانگش به حس آید، هر اشتر ساربانستی
در افتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگرنه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی، نتابد در یمن، ورنی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاءالحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفر، بو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده، گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی زمعنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت، حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ، کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند، که بیرون زآستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
وتبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل، که خود کار تو تبدیل است
که اندر شهر تبدیلت، زبانها چون سنانستی
عدم را در وجود آری، ازین تبدیل افزون تر؟
تو نور از شمع میسازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم، به دست راستم در نه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم، گرانش کن به فضل خود
تو که را که کنی، زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی، به از صدر جنانستی
                                                                    
                            به چستی و به شبخیزی، چو ماه و اخترانستی
غلام باغبانانم، که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی، چو شاخ ارغوانستی
نباشد عاشقی عیبی، وگر عیب است تا باشد
که نفسم عیب دان آمد، ویارم غیب دانستی
اگر عیب همه عالم تو را باشد، چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را، که او بس قهرمانستی
گذشتم بر گذرگاهی، بدیدم پاسبانی را
نشسته بر سربامی که برتر زآسمانستی
کلاه پاسبانانه، قبای پاسبانانه
ولیک از های های او دو عالم در امانستی
به دست دیدبان او، یکی آیینهٔ شش سو
که حال شش جهت یک یک، در آیینه بیانستی
چو من دزدی بدم رهبر، طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی
ز هر سویی که گردیدم، نشانهی تیر او دیدم
ز هر شش سو برون رفتم، که آن ره بینشانستی
همه سوها زبی سو شد، نشان از بینشان آمد
چو آمد، راه واگشتن ز آینده نهانستی
چو زان شش پردهٔ تاری برون رفتم به عیاری
زنور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی
چو باغ حسن شه دیدم، حقیقت شد بدانستم
که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی
ازو گر سنگ سار آیی، تو شیشهی عشق را مشکن
ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی
زشاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید
چنان خود را خلق کرده، که نشناسی که آنستی
لباس جسم پوشیده، که کمتر کسوهیی آن است
سخن در حرف آورده، که آن دون تر زبانستی
به گل اندوده خورشیدی، میان خاک ناهیدی
درون دلق جمشیدی، که گنج خاکدانستی
زبان وحییان را او، زازل وجه العرب بوده
زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی
زمین و آسمان پیشش، دو که برگ است پنداری
که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی
زیک خنده ش مصور شد بهشت، ار هشت وربیش است
به چشم ابلهان گویی زجنت ارمغانستی
برو صفرا کنند، آن گه زنخوت اصل سیم و زر
که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده
چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
نماید روح از تأثیر، گویی در میانستی
زتن تا جان بسی راه است و در تن مینماید جان
چنین دان جان عالم را، کزو عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری، چنین بر کار، بیجان است
که چرخ ار بیروانستی، بدین سان کی روانستی؟
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است
که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را، مددها از صفات آید
صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی
کمان پنهان کند صانع، ولی تیر از کمانستی
اگرچه عقل بیدار است، آن از حی قیوم است
اگرچه سگ نگهبان است، تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند، زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند، همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی، جهان اندر جهان باشی
وگر خود را ملک دانی، جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان، سواد شهر نفس کل
واین اجزا در آمد شد، مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید
غنیمت برده و صحت، و بختش هم عنانستی
خفیر ارجعی با او، بشیر ابشروا بر ره
سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند
ویا بازان و زاغانند، پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را باز است
مقامت ساعد شه دان، که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر، که چشمش سوی مردار است
کسی کش زاغ رهبر شد، به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی، شود زاغ تو شهبازی
که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز ازو تصویر مییابد
تجلی سازدی مطلق، اصالت رایگانستی
وران نوری کزو زاید غم و شادی به یک اشکم
دمی پهلو تهی کردی، همه کس شادمانستی
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو
همین گفت ارنه پرده ستی، همه با همگنانستی
درخت جانها رقصان، زباد این چنین باده
گر آن باد آشکارستی، نه لنگر بادبانستی؟
درای کاروان دل، به گوشم بانگ میآرد
گر آن بانگش به حس آید، هر اشتر ساربانستی
در افتد از صدف هر دم، صدف بازش خورد در دم
وگرنه عین کری هم کران را ترجمانستی
سهیل شمس تبریزی، نتابد در یمن، ورنی
ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی
ضیاوار ای حسام الدین ضیاءالحق گواهی ده
ندیدی هیچ دیده گر ضیا، نه دیدبانستی
گواهی ضیا هم او، گواهی قمر هم رو
گواهی مشک اذفر، بو که بر عالم وزانستی
اگر گوشت شود دیده، گواهی ضیا بشنو
ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی
چو از حرفی گلستانی زمعنی کی گل استانی
چو پا در قیر جزوستت، حجابت قیروانستی
کتاب حس به دست چپ، کتاب عقل دست راست
تو را نامه به چپ دادند، که بیرون زآستانستی
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ
وتبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی
خداوندا تو کن تبدیل، که خود کار تو تبدیل است
که اندر شهر تبدیلت، زبانها چون سنانستی
عدم را در وجود آری، ازین تبدیل افزون تر؟
تو نور از شمع میسازی که اندر شمعدانستی
تو بستان نامه از چپم، به دست راستم در نه
تو تانی کرد چپ را راست، بنده ناتوانستی
ترازوی سبک دارم، گرانش کن به فضل خود
تو که را که کنی، زیرا نه کوه از خود گرانستی
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره
که قعر دوزخ ار خواهی، به از صدر جنانستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر یار مرا از من، غم و سودا نبایستی
                                    
مرا صد در دکان بودی، مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقهٔ دریا
فلک با جمله گوهرهاش، پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه، بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی؟
وگر خسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟ چرا قید قبایستی؟
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
زمستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی، وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور، بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی، سبک تر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
درین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایستی
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را
زخویش خود خبر بودی، ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی، نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت، تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی، گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی
خمش کن، شعر میماند و میپرند معنیها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
                                                                    
                            مرا صد در دکان بودی، مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقهٔ دریا
فلک با جمله گوهرهاش، پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه، بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی؟
وگر خسرو ازین شیرین، یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی؟ چرا قید قبایستی؟
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
زمستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی، وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور، بران عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی، سبک تر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
درین دریا همه جانها، چو ماهی آشنایستی
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را
زخویش خود خبر بودی، ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی، نه در خوف و رجایستی
دران اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی، نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که میباید، نمیباید
نمیباید شدی باید، اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت، تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی، گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین کل آسمان گشتی، گرش چون من صفایستی
خمش کن، شعر میماند و میپرند معنیها
پر از معنی بدی عالم، اگر معنی بپایستی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل پر درد من امشب، بنوشیدهست یک دردی
                                    
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
                                                                    
                            از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
                                    
به ساقی گو که زود آخر، هم از اول قدح دردی؟
بیا ای ساقی لب گز، تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز، کزان انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد، نشان این است ای خوش قد
که آن شب بردیام بیخود، بدان مه روم بسپردی
تو عقلا یاد میداری که شاه عقلم از یاری
چو داد آن بادهٔ ناری، به اول دم فرو مردی
دو طشت آورد آن دلبر، یکی زآتش یکی پر زر
چو زر گیری بود آذر، ور آتش برزنی، بردی
ببین ساقی سرکش را، بکش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را، که آن جا کودک خردی؟
زآتش شاد برخیزی، زشمس الدین تبریزی
وراندر زر تو بگریزی، مثال زر بیفسردی
                                                                    
                            به ساقی گو که زود آخر، هم از اول قدح دردی؟
بیا ای ساقی لب گز، تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز، کزان انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد، نشان این است ای خوش قد
که آن شب بردیام بیخود، بدان مه روم بسپردی
تو عقلا یاد میداری که شاه عقلم از یاری
چو داد آن بادهٔ ناری، به اول دم فرو مردی
دو طشت آورد آن دلبر، یکی زآتش یکی پر زر
چو زر گیری بود آذر، ور آتش برزنی، بردی
ببین ساقی سرکش را، بکش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را، که آن جا کودک خردی؟
زآتش شاد برخیزی، زشمس الدین تبریزی
وراندر زر تو بگریزی، مثال زر بیفسردی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
                                    
به تبریز آمدی این دم، بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری، برو آن جا که بیماری
نماندی هیچ بیماری، گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین، اگر چون تن گران بودی؟
اگر پرش ببخشیدی، برو دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
که بر تبریزیان در ره دو اسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره، به توفیق و امان الله
به هر شهری و هر جایی، به هر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آن سو، که یابید آنچه قسمت شد
نحاسی را زاکسیری، ایازی را زمحمودی
روید ای عاشقان حق، به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه، میان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل به پنهانی، به پرو بال روحانی
گرت طالب نبودی شه، چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه، به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه، تو را از خلق نربودی
برون از نور و دود است او که افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری، ازین آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی، که دود از نور نشناسی؟
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بستهی آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو، مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من، یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود، رخ آیینه که زدودی؟
چه آسان میشود مشکل، به نور پاک اهل دل
چنانک آهن شود مومی، زکف شمع داوودی
زشمس الدین شناس ای دل، چو بر تو حل شود مشکل
تجلی بهر موسی دان، به جودی که رسد؟ جودی
                                                                    
                            به تبریز آمدی این دم، بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری، برو آن جا که بیماری
نماندی هیچ بیماری، گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین، اگر چون تن گران بودی؟
اگر پرش ببخشیدی، برو دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
که بر تبریزیان در ره دو اسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره، به توفیق و امان الله
به هر شهری و هر جایی، به هر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آن سو، که یابید آنچه قسمت شد
نحاسی را زاکسیری، ایازی را زمحمودی
روید ای عاشقان حق، به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه، میان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل به پنهانی، به پرو بال روحانی
گرت طالب نبودی شه، چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه، به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه، تو را از خلق نربودی
برون از نور و دود است او که افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری، ازین آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی، که دود از نور نشناسی؟
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بستهی آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو، مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من، یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود، رخ آیینه که زدودی؟
چه آسان میشود مشکل، به نور پاک اهل دل
چنانک آهن شود مومی، زکف شمع داوودی
زشمس الدین شناس ای دل، چو بر تو حل شود مشکل
تجلی بهر موسی دان، به جودی که رسد؟ جودی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر گلهای رخسارش ازان گلشن بخندیدی
                                    
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
وران نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
شدی این خانه فردوسی، چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی، زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا، دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان، بدیدستی به مکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ورآن ماه دو صد گردون، به ناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
وراو یک لطف بنمودی، گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
ارآن میهای لعل او، زپردهی غیب رو دادی
حسن مستک شدی بیمی، وبر احسن بخندیدی
ورآن لعل لبان او، گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ورآن قهار عاشق کش، به مهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی ازان رستم بیابیدی نظر یک دم
به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
دران روزی که آن شیر وغا، مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی؟
پیاپی ساقی دولت، روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست، وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او، زمردی جنگ میجستی
کراهت داشتی بر امن و بر مأمن بخندیدی
                                                                    
                            بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
وران نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
شدی این خانه فردوسی، چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی، زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا، دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان، بدیدستی به مکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ورآن ماه دو صد گردون، به ناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
وراو یک لطف بنمودی، گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
ارآن میهای لعل او، زپردهی غیب رو دادی
حسن مستک شدی بیمی، وبر احسن بخندیدی
ورآن لعل لبان او، گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ورآن قهار عاشق کش، به مهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی ازان رستم بیابیدی نظر یک دم
به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
دران روزی که آن شیر وغا، مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی؟
پیاپی ساقی دولت، روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست، وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او، زمردی جنگ میجستی
کراهت داشتی بر امن و بر مأمن بخندیدی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری
                                    
زهی صورت، بدان صورت نمیمانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقهٔ ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت، زهی شاهی، مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود، که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامهٔ گل را نمیخوانی که هر باری
                                                                    
                            زهی صورت، بدان صورت نمیمانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقهٔ ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت، زهی شاهی، مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود، که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامهٔ گل را نمیخوانی که هر باری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایا نزدیک جان و دل، چنین دوری روا داری؟
                                    
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
                                                                    
                            به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو سرمست منی ای جان، زدرد سر چه غم داری؟
                                    
چو آهوی منی ای جان، زشیر نر چه غم داری؟
چو مه روی تو من باشم، زسال و مه چه اندیشی؟
چو شور و شوق من هستت، زشور و شر چه غم داری؟
چو کان نیشکر گشتی، ترش رو از چه میباشی؟
براق عشق رامت شد، زمرگ خر چه غم داری؟
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد میآری؟
چو بر بام فلک رفتی، زخشک و تر چه غم داری؟
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه غم داری؟
برین صورت چه میچفسی؟ زبی معنی چه میترسی؟
چو گوهر در بغل داری، ز بیگوهر چه غم داری؟
ایا یوسف زدست تو که بگریزد زشست تو؟
همه مصرند مست تو، زکور و کر چه غم داری؟
چو با دل یار غاری تو، چراغ چاریاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه غم داری؟
گرفتی باغ و برها را، همیخور آن شکرها را
اگر بستند درها را، ز بند در چه غم داری؟
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر بیفر چه غم داری؟
ایا ای جان جان جان، پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان، تو از سنجر چه غم داری؟
خمش کن، همچو ماهی تو، دران دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی، تو از آذر چه غم داری؟
                                                                    
                            چو آهوی منی ای جان، زشیر نر چه غم داری؟
چو مه روی تو من باشم، زسال و مه چه اندیشی؟
چو شور و شوق من هستت، زشور و شر چه غم داری؟
چو کان نیشکر گشتی، ترش رو از چه میباشی؟
براق عشق رامت شد، زمرگ خر چه غم داری؟
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد میآری؟
چو بر بام فلک رفتی، زخشک و تر چه غم داری؟
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه غم داری؟
برین صورت چه میچفسی؟ زبی معنی چه میترسی؟
چو گوهر در بغل داری، ز بیگوهر چه غم داری؟
ایا یوسف زدست تو که بگریزد زشست تو؟
همه مصرند مست تو، زکور و کر چه غم داری؟
چو با دل یار غاری تو، چراغ چاریاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه غم داری؟
گرفتی باغ و برها را، همیخور آن شکرها را
اگر بستند درها را، ز بند در چه غم داری؟
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر بیفر چه غم داری؟
ایا ای جان جان جان، پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان، تو از سنجر چه غم داری؟
خمش کن، همچو ماهی تو، دران دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی، تو از آذر چه غم داری؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        که افسون خواند در گوشت، که ابرو پر گره داری؟
                                    
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
زصحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلل کرده ابرو را
ازو بگریز و بشناسش، چرا موقوف گفتاری؟
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش، اگرچه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده وبدگمان بودند، همچون کبک کهساری
گر استفراغ میخواهی ازان طزغوی گندیده
مفرح بدهمت، لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار، ادر کأسا من النار
فدفینی وصفینی وصفو عینک الجاری
فطفینا وعزینا، فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر، فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار وانی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فذا روحی وریحانی
وانت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی، وناولنی مفاتیحی
وغیرنی وسیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم، کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم، برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری، دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ، شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس ویا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی وتعلینی باکثاری
لسان العرب والترک هما فی کاسک المر
فناول قهوة تغنی من اعساری وایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب، میبینم جمالش را به بیداری
                                                                    
                            نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
زصحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلل کرده ابرو را
ازو بگریز و بشناسش، چرا موقوف گفتاری؟
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش، اگرچه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده وبدگمان بودند، همچون کبک کهساری
گر استفراغ میخواهی ازان طزغوی گندیده
مفرح بدهمت، لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار، ادر کأسا من النار
فدفینی وصفینی وصفو عینک الجاری
فطفینا وعزینا، فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر، فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار وانی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فذا روحی وریحانی
وانت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی، وناولنی مفاتیحی
وغیرنی وسیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم، کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم، برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری، دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ، شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی، شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس ویا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی وتعلینی باکثاری
لسان العرب والترک هما فی کاسک المر
فناول قهوة تغنی من اعساری وایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب، میبینم جمالش را به بیداری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برآ بر بام ای عارف، بکن هر نیم شب زاری
                                    
کبوترهای دلها را، تویی شاهین اشکاری
بود جانهای پابسته، شوند از بند تن رسته
بود دلهای افسرده، ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گلها
همی پایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
زبالا الصلایی زن، که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را، که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خوش
نه زاب چشمهٔ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو، امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بیخوابی شیرین، بهی تر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری
به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روزبر روزن بگردیم، ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن، درآمد شب به کراری
برین گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من، شب و روز اندرین مستی
زروز و شب رهیدم من، بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان، به رغم دیدهٔ شیطان
که تا بینی رخ خوبان، سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی، رهانیده زبیماری
به گرد بام میگردم، که جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من، گرت عزم است می خواری
چو با مستان او گردی، اگر مسی تو، زر گردی
وگر پایی تو، سر گردی، وگر گنگی، شوی قاری
درین دل موجها دارم، سر غواص میخارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟
دهان بستم، خمش کردم، اگرچه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن درین آتش به ستاری
                                                                    
                            کبوترهای دلها را، تویی شاهین اشکاری
بود جانهای پابسته، شوند از بند تن رسته
بود دلهای افسرده، ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گلها
همی پایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
زبالا الصلایی زن، که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را، که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خوش
نه زاب چشمهٔ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو، امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بیخوابی شیرین، بهی تر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری
به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روزبر روزن بگردیم، ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن، درآمد شب به کراری
برین گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من، شب و روز اندرین مستی
زروز و شب رهیدم من، بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان، به رغم دیدهٔ شیطان
که تا بینی رخ خوبان، سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی، رهانیده زبیماری
به گرد بام میگردم، که جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من، گرت عزم است می خواری
چو با مستان او گردی، اگر مسی تو، زر گردی
وگر پایی تو، سر گردی، وگر گنگی، شوی قاری
درین دل موجها دارم، سر غواص میخارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟
دهان بستم، خمش کردم، اگرچه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن درین آتش به ستاری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مها یک دم رعیت شو، مرا شه دان و سالاری
                                    
اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر، بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یک زمان، من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی، ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟ مگر چون تو کله داری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آید
که موسی چون سخن بشنود، در میخواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی، وین فلک پیشت، یکی طشت نگوساری
که باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی، نوآموزی
چه دارد با کمال تو، به جز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
زمستی خود نمیدانم یکی جو را زقنطاری
سر عالم نمیدارم، بیار آن جام خمارم
زهست خویش بیزارم، چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، زشیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم، نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار، تا یابی ازین اطلس کله واری
                                                                    
                            اگر مه را جفا گویم، بجنبان سر، بگو آری
مرا بر تخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو به پیشم چون سلحداری
شها شیری تو، من روبه، تو من شو یک زمان، من تو
چو روبه شیرگیر آید، جهان گوید خوش اشکاری
چنان نادر خداوندی، ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود؟ مگر چون تو کله داری
ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آید
که موسی چون سخن بشنود، در میخواست دیداری
یکی کف خاک بستان شد، یکی کف خاک بستان بان
که زنده میشود زین لطف هر خاکی و مرداری
تو خود بیتخت سلطانی و بیخاتم سلیمانی
تو ماهی، وین فلک پیشت، یکی طشت نگوساری
که باشد عقل کل پیشت؟ یکی طفلی، نوآموزی
چه دارد با کمال تو، به جز ریشی و دستاری
گلیم موسی و هارون، به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری؟
مرا باری بحمدالله، چه قرص مه، چه برگ که
زمستی خود نمیدانم یکی جو را زقنطاری
سر عالم نمیدارم، بیار آن جام خمارم
زهست خویش بیزارم، چه باشد هست من، باری
سگ کهفی که مجنون شد، زشیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم، نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی، سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار، تا یابی ازین اطلس کله واری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
                                    
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردییی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعلهٔ سینه؟
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمهیی جاری
بس استت عزت و دوران، زذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
زبهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی، مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد زآتشهای هشیاری
لباس خویش میدرد، قبای جسم میسوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هرچش هست، طراران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانهٔ تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو، که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان، که خود در عین آن غاری
بدرد زهرهٔ جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل، چگونه دور و اغیاری
زیک حرفی زرمز دل، نبردی بوی اندر عمر
اگرچه حافظ اهلی و استادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قطب کارها گشتی
وزین اشغال بیکاران، نداری تاب بیکاری
تو را دم دم همیآرند کاری نو، به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی، گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت، اگر مخدوم شمس الدین
زتبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
                                                                    
                            نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری
چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم میکند یاری
الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردییی گر عشق رو بستی به ستاری
ولیکن عشق کی پنهان شود با شعلهٔ سینه؟
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمهیی جاری
بس استت عزت و دوران، زذوق عشق پر لذت
کجا پیدا شود با عشق، یا تلخی و یا خواری؟
اگرچه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرفها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری
حلاوتهای جاویدان درون جان عشاق است
زبهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
تن عاشق چو رنجوران، فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی، مه به سیاری
مغفل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده میسوزد زآتشهای هشیاری
لباس خویش میدرد، قبای جسم میسوزد
که تا وقت کنار دوست، باشد از همه عاری
به غیر دوست هرچش هست، طراران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند زیشان، کند مشغول ایشان را
بگیرد خانهٔ تجرید و خلوت را به عیاری
ندانی سر این را تو، که علم و عقل تو پرده ست
برون غار و تو شادان، که خود در عین آن غاری
بدرد زهرهٔ جانت، اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل، چگونه دور و اغیاری
زیک حرفی زرمز دل، نبردی بوی اندر عمر
اگرچه حافظ اهلی و استادی تو، ای قاری
چه دورت داشتند ایشان، که قطب کارها گشتی
وزین اشغال بیکاران، نداری تاب بیکاری
تو را دم دم همیآرند کاری نو، به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری
گهی سودای استادی، گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی، گهی در بند سالاری
دمار و ویل بر جانت، اگر مخدوم شمس الدین
زتبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مگردانید با دلبر، به حق صحبت و یاری
                                    
هر آنچه دوش میگفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقلها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دلها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
                                                                    
                            هر آنچه دوش میگفتم زبی خویشی و بیماری
وگر ناگه قضاء الله، ازینها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری
چو نبود عقل در خانه، پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا، گهی جنگ و گهی زاری
اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل، شوند از عقلها عاری
مگر ای عقل تو بر من همه وسواس میریزی؟
مگر ای ابر تو بر من شراب شور میباری؟
مسلمانان مسلمانان، شما دلها نگه دارید
مگردا کس به گرد من، نه نظاره نه دلداری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی طوطی مژده آور، یکی مرغی خوش آوازی
                                    
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی؟
دراندازد به جان عاقلان بیخبر، سوزی
بسازد بهر مشتاقان، به رسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار، هم بیدین و هم با دین
همه صادق شوند او را، نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم زسر غیبها واقف
شود دیدهی فروبسته، زخاک پای او بازی
شود بازار مه رویان، ازان مه رو فروبسته
شود دروازهٔ عشرت ازان می روی، در بازی
شود شبهای تاریک فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نکته، به گوش هجر یک رازی
که رسم و قاعدهی غمها، زجان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر، نهد از عیش آغازی
درون بحر بیپایان مرگ و نیستی، جانها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقهی غیرت، نبودت هیچ بدگویی
نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جانها، چو چوب خشک میسوزد
زغیرت گشته با خلقان، یکی بدگو و همازی
الا ای آن که یک پرتو ازان رخسار بنمایی
خنک گردد همه دلها، نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
                                                                    
                            چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی؟
دراندازد به جان عاقلان بیخبر، سوزی
بسازد بهر مشتاقان، به رسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار، هم بیدین و هم با دین
همه صادق شوند او را، نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم زسر غیبها واقف
شود دیدهی فروبسته، زخاک پای او بازی
شود بازار مه رویان، ازان مه رو فروبسته
شود دروازهٔ عشرت ازان می روی، در بازی
شود شبهای تاریک فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نکته، به گوش هجر یک رازی
که رسم و قاعدهی غمها، زجان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر، نهد از عیش آغازی
درون بحر بیپایان مرگ و نیستی، جانها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقهی غیرت، نبودت هیچ بدگویی
نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جانها، چو چوب خشک میسوزد
زغیرت گشته با خلقان، یکی بدگو و همازی
الا ای آن که یک پرتو ازان رخسار بنمایی
خنک گردد همه دلها، نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
                                    
بدین حالم که میبینی، وزان نالم که میدانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی
چه بس بیباک سلطانی، همین میکن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر، به بیشهی جانها بنگر
درختان بین زخون تر، به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی، زمردان میبرد نامی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم بیباکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند، فانی
تو باخویشی، به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان، به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی، به جان بخشی و خون ریزی
زآتش برکند تیزی، به قدرتهای ربانی
                                                                    
                            بدین حالم که میبینی، وزان نالم که میدانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی
چه بس بیباک سلطانی، همین میکن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر، به بیشهی جانها بنگر
درختان بین زخون تر، به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی، زمردان میبرد نامی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم بیباکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند، فانی
تو باخویشی، به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان، به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی، به جان بخشی و خون ریزی
زآتش برکند تیزی، به قدرتهای ربانی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۵۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شدم از دست یک باره زدست عشق تا دانی
                                    
درین مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی
زهی پیدای ناپیدا، پناه امشب و فردا
زهی جانم زتو شیدا، زهی حال پریشانی
ززلف جعد چون سلسل، بشد این حال من مشکل
میان موج خون دل، مرا تا چند بنشانی؟
چو آرم پیش تو زاری، بهانهی نو برون آری
زهی شنگی و طراری، زهی شوخی و پیشانی
زبان داری تو چون سوسن، نمایی آب را روغن
چرا بیگانهیی با من، چو تو از عین خویشانی؟
زهی مجلس، زهی ساقی، زهی مستان، زهی باده
زهی عشاق دل داده، زهی معشوق روحانی
شراب عشق تو آن گه جهان حسن برجاگه؟
جمال روی تو آن گه کند جان کسی جانی؟
بکرده روح را حق بین، خداوندی شمس الدین
ز تبریز نکوآیین، به قدرتهای ربانی
                                                                    
                            درین مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی
زهی پیدای ناپیدا، پناه امشب و فردا
زهی جانم زتو شیدا، زهی حال پریشانی
ززلف جعد چون سلسل، بشد این حال من مشکل
میان موج خون دل، مرا تا چند بنشانی؟
چو آرم پیش تو زاری، بهانهی نو برون آری
زهی شنگی و طراری، زهی شوخی و پیشانی
زبان داری تو چون سوسن، نمایی آب را روغن
چرا بیگانهیی با من، چو تو از عین خویشانی؟
زهی مجلس، زهی ساقی، زهی مستان، زهی باده
زهی عشاق دل داده، زهی معشوق روحانی
شراب عشق تو آن گه جهان حسن برجاگه؟
جمال روی تو آن گه کند جان کسی جانی؟
بکرده روح را حق بین، خداوندی شمس الدین
ز تبریز نکوآیین، به قدرتهای ربانی
