عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
خط نیست این به گرد گلت، سبزه ی تری ست
این خط برای دعوی حسن تو محضری ست
از خضر، رهروان تو منت نمی کشند
هر موج ریگ بادیه بر چشمه رهبری ست
ناموس برده پرده نشینان باغ را
ای تاک، دختر تو چه محجوب دختری ست
بر رهگذار جلوه ات ای ابر نوبهار
هر دانه بر زمین چمن، خاک بر سری ست
سر نیست ای حریف، وگرنه درین چمن
هر لاله است تاجی و هر غنچه افسری ست
ای ناخدا، ز صحبت او احتراز کن
طوفان ندیده ای که چه دیوانه ی تری ست
روزم سیاه گشته ز شوخی که هر زمان
چون آفتاب گنجفه در دست دیگری ست
از بس چمن سلیم برافروخت از بهار
هر غنچه ای به شاخ، درخشنده اختری ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن گل که توان حرفی ازان زد گل داغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
از بس که تلخکام ازین ناتوان گذشت
آخر همای تیر تو از استخوان گذشت
پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد
تا کی به روی شیشه ی دل ها توان گذشت؟
گفتم حذر ز ناله ی من کن، فلک نکرد
اکنون دگر چه سود که تیر از کمان گذشت
امشب ز شیونی که کشیدند بلبلان
پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت
از بس که خورد خون شهیدان عشق را
کار زمین کوی تو از آسمان گذشت
از شغل عشق نیست سر کفر و دین مرا
دیگر سلیم کار من از این و آن گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
حکایت لب او همچو قند مشهور است
حدیث غمزه ی مشکل پسند مشهور است
هلال، مصرع خود را به او چه می سنجد
که ابروی تو چو بیت بلند مشهور است
به دشت صید نگردیده، یک شکار نماند
که صیدپیشه به تیغ و کمند مشهور است
خراب محفل عشقم که چون شرار درو
به خانه زادی آتش، سپند مشهور است
سلیم چشم وفا داشتن ز عمر خطاست
که بی وفایی این نالوند مشهور است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
غنچه را برگ گل آیا در گریبان از کجاست
لاله را داغ می گلگون به دامان از کجاست
خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگی؟
گل چه می داند ره چاک گریبان از کجاست
رهزنی چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس
عاقلان دانند این دیوانه عریان از کجاست
کارها فرهاد کرد و عاقبت کاری نساخت
عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست
در محبت چشم نتوانم به یکدیگر نهاد
من ندانم این همه خواب پریشان از کجاست
هست تا سرمایه ی خست، مترس از احتیاج
کشتی خودبسته ای بر خشک، طوفان از کجاست
شکوه در پیری مناسب نیست از قسمت سلیم
نان خشکی چون صدف داریم، دندان از کجاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گرمی گریه به سودای تو دامانم سوخت
همچو صبح از اثر داغ، گریبانم سوخت
هیچ جایی اثری نیست ز خاکستر من
آتش عشق تو از بس که پریشانم سوخت
کیست این شعله ی بی باک ندانم، کآمد
آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت
از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل
استخوان ها همه در پیکر عریانم سوخت
کم ز پروانه نیم، لیک ندیدم هرگز
آن قدر گرمی ازان شمع که بتوانم سوخت
قاتلم را نشناسند درین بزم، که عشق
همچو پروانه به شب های چراغانم سوخت
سبزه ی دامن جویم، ولی از شوق سلیم
حسرت تشنگی ریگ بیابانم سوخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیا که دل ز ورق حرف کینه خواهی شست
سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست
حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست
زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست
سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست
به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست
ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی
به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست
سلیم پای غباری چو در میان آید
نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بوالهوس! با عشق خوبان این قدر امساک چیست
گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت
مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب
آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت
ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره
زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت
عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم
عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت
سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست
مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست
هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند
گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست
پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن
نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست
برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم
شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست
مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است
از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شکوه ی احباب را نتوان به خود مشکل گرفت
تا زبان باشد، نمی باید سخن در دل گرفت
بیخودی در وصل از من انتقام خود کشید
داد دل از کشتی ما موج در ساحل گرفت
عشق از قید گرانجانی مرا آزاد کرد
همچو برق از جا جهد، آتش چو در کاهل گرفت
زان بود در حشر از اجر شهادت بی نصیب
کز تپیدن خونبهای خویش را بسمل گرفت
در سراغ کوی او از کعبه خواهم همتی
از برای راه باید توشه در منزل گرفت
دل کجا ماند، سراپای مرا چون عشق سوخت
حال پروانه مپرس آتش چو در محفل گرفت
هستی ما کی حریف عشق می گردد سلیم
پیش راه سیل را نتوان به مشتی گل گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هما به طالع من بال و پر ز بوم گرفت
نسیم گل به رهم عادت سموم گرفت
به روز حشر ترا دادخواه چندان نیست
که دامن تو توانم در آن هجوم گرفت
چو عزم غارت من کرد، اول از دستم
جنون عشق تو سررشته ی رسوم گرفت
فروغ حسن تو هرجا که زور پنجه نمود
ز سنگ، آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم، مانع آه دلم نشد ناصح
چگونه روزن مجمر توان به موم گرفت؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
مقیم کوی عشق از قید هر تکلیف آزاد است
به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است
به دولت چون غلامان اهل صورت این لقب دادند
وگرنه نام او در عالم منی خداداد است
برای دلخراشی در محبت ناخنی دارم
ز اسباب دو عالم، تیشه ای در دست فرهاد است
پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او
مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صیاد است
چنانم خاک این گلزار دامنگیر گردیده ست
که موج سبزه بر پای دلم زنجیر فولاد است
سلیم از دوری او آنچنان در باغ دلگیرم
که برگ بید پنداری به فرقم تیغ جلاد است