عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!
اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد
چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد
دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد
گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان
ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد
ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او
حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد
پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو
روزی که اتفاق پریدن در اوفتد
جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما
آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد
دانم که: بر حکایت من رحمت آوری
وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد
خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد
چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته می‌خواهد
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
سر هر هفته‌ای خود را به هفت اورنگ در بندد
ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
که خواب دیدهٔ مردم به صد نیرنگ در بندد
اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسه‌ای گویم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
رقیب او ز بی‌سنگی به رویم سنگ دربندد
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست بر سر کویی
با کسی دست در کمر دارد
یار آن کس شود، که مینوشد
دست آن کس کشد، که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که سودای درد سر دارد
یار ترسای ما، مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
مزن، ای اوحدی، به جز در دوست
کان دگر خانها دو در دارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد
دلم را با خیال خود به جان با زنده می‌دارد
به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود
چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده می‌دارد
دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی
که روز دولت حسن ترا پاینده می‌دارد
ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی
ولی زلف سیه کار تو ما را زنده می‌دارد
مباد، ای اوحدی، هرگز ترا با خسروان کاری
غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده می‌دارد
مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی
دلم را همچو روی خویشتن فرخنده می‌دارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد
کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد
صید چو آن زلف چون کمند ببیند
پیش رود، سر به آن کمند برآرد
بر چمن و سبزه آفتی مرسادش
باغ، که سروی چنین بلند بر آرد
پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی
گرد خود از نعل آن سمند بر آرد
سینه سپند تو گشت و آتش سودا
تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟
بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید
خط تو آن را به ریشخند بر آرد
جان مرا چون محبت تو پسندید
گر ندهم، سر به ناپسند برآرد
بیخ که دست غمت به سینه فرو برد
از دل من شاخ پر گزند بر آرد
اوحدی از بند هر دو کون برآید
گر دل او را لبت ز بند برآرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
طراوت رخت آب سمن تمام ببرد
رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد
غلام کیستی، ای خواجهٔ پری‌رویان؟
که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد
همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد
سلامت من مسکین بدان سلام ببرد
به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود
غم تو آمد و از دست من زمام ببرد
چو آفتاب ترا از کنار بام بدید
پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد
نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود
به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد
ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق
چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد
امام شهر چو محراب ابروی تو بدید
سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد
حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟
که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد
به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت
به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد
یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد
بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت
مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد
ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر
تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد
نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی
در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد
پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی
من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد
در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن
پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد
نیست در عشق اوحدی را جز به زاری دسترس
وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد
دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد
کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر
چون قامتش بدید به رغبت نماز کرد
ای دلبری که عارض چون آفتاب تو
بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد
از درد دل چو مار بپیچید سالها
هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد
با صورت خیال تو دل خلوتی گزید
وانگه بر وی این دگران در فراز کرد
پیوسته من ز عشق حذر کردمی، کنون
آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد
کوتاه گشته بود ز من دست حادثات
زلف تو کار بر من مسکین دراز کرد
رفتی، پی تو پردهٔ خلقی دریده شد
این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد
پنهان بر اوحدی زده‌ای تیر چشم مست
نتوان ز پیش زخم چنین احتراز کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هوست معتکف خانهٔ خمارم کرد
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد
می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا
ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بر وی همه و روی به دیوارم کرد
آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد
مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
بادهٔ هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد
چیست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد
دگری روی ز تیر تو اگر می‌پیچید
بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد
خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند
من ندانم که به غیر از تو نظر خواهم کرد
اگر انکار کنندم به محبت همه خلق
تو مپندار کزین کار حذر خواهم کرد
پیش خورشید رخت غایت کوته نظریست
گر به خوبی صفت روی قمر خواهم کرد
من چو از پستهٔ خندان تو کامی یابم
طفل ره باشم، اگر یاد شکر خواهم کرد
اوحدی، عاشق اویی، ز سر جان برخیز
ورنه بنشین، که من این کار به سر خواهم کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
وصف روی آن پسر خواهیم کرد
خدمت زلفش به سر خواهیم کرد
جای او را جان خود خواهیم ساخت
هر چه هست از دل به در خواهیم کرد
پیش خورشید جمال روی او
بعد ازین عیب قمر خواهیم کرد
شکر آن شیرین دهان خواهیم گفت
عالمی را پر شکر خواهیم کرد
اوستاد مکتب فضلیم، لیک
ابجد عقشش ز بر خواهیم کرد
از دهانش بوسه‌ای خواهیم خواست
وین حکایت مختصر خواهیم کرد
اوحدی، پنهان مکن عشقش، که ما
عالمی را زان خبر خواهیم کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکتهٔ شیرین نگفت، شیوهٔ موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من می‌خورم، سینهٔ رامین نخورد
گریه که من می‌کنم، دیدهٔ مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمی‌دانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کرده‌ای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد
عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد
ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز
پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد
در میغ خون دل شب هجر آشنای ما
می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد
ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا
هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد
گفتی: برو، که مهرهٔ مهرت بریختم
خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد
دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:
بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد
ما را غرض روا شدن از وصل روی تست
گو: کام اوحدی ز دو گیتی روا مگرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد
که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد
ز ذره بیشترندش کنون هواداران
سزا بود که دل از مهر ما بپردازد
چه پردها بدرانید عشق او برما!
نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟
به دست کوته ما این گرو نشاید برد
ز زلف او که درازست وتیر دریازد
میان ما سخنی چند اندرونی رفت
زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد
بسی که از دهن او شکر شود در تنگ
ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟
به کار اوحدی ار سایه‌ای بر اندازد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز
آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد
تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند
عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد
شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک
بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد
آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور
بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد
ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد
متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر
که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد
به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند
مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد
به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من
ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد
مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته
تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد
ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش
که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد
تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او
ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد
وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد
هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان
بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد
با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو
از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد
گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو
کین رندی و دردی کشی اهل صفا را می‌رسد
آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین
گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما را می‌رسد
ما را بکشت آن بی‌وفا، بی‌موجب و ما شادمان
بی‌موجبی عاشق کشی آن بی‌وفا را می‌رسد
گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند
ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را می‌رسد