عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چون وصل در نگنجد، هجران کجاست لایق؟
آری یکی ست اینجا معشوق و عشق و عاشق
از عارض نکویان حسن تو جلوه گر شد
کآمیخت عشق عذرا، با جسم و جان وامق
ندهد خداشناسی خود ناشناس را رو
ما را به خویش بنما، یا کاشف الحقایق
آیینه جمالت، کشاف سر عالم
راز دل از جبینت، روشن چو صبح صادق
آوازهٔ اناالحق، می آید از در و بام
این پردهٔ مخالف، در گوش دل موافق
از انجذاب ذاتی، در توست روی عالم
با آفتاب تابان، هر ذره ایست شایق
خواهی حزین نبینی، این خلق مختلف را
در گوشه ای سرآور، با دلبری موافق
آری یکی ست اینجا معشوق و عشق و عاشق
از عارض نکویان حسن تو جلوه گر شد
کآمیخت عشق عذرا، با جسم و جان وامق
ندهد خداشناسی خود ناشناس را رو
ما را به خویش بنما، یا کاشف الحقایق
آیینه جمالت، کشاف سر عالم
راز دل از جبینت، روشن چو صبح صادق
آوازهٔ اناالحق، می آید از در و بام
این پردهٔ مخالف، در گوش دل موافق
از انجذاب ذاتی، در توست روی عالم
با آفتاب تابان، هر ذره ایست شایق
خواهی حزین نبینی، این خلق مختلف را
در گوشه ای سرآور، با دلبری موافق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
تا شد سر غم گرم به طوفان من از اشک
شد حلقهٔ گرداب، گریبان من از اشک
تا رفته گرامی گهر من ز کنارم
چون دامن دریا شده دامان من از اشک
از بس که فرو ریخت ز مژگان من انجم
شد صبح قیامت، شب هجران من از اشک
گفتم مگر از گریه برم کینه ز یادش
ننشست غبار دل جانان من از اشک
آتش چو علم زد، دگر از آب چه خیزد؟
ساکن نشود سینهٔ سوزان من از اشک
خونابهٔ چشمم دهد از درد گواهی
رسوای جهان شد، غم پنهان من از اشک
ویرانه حزین ، در قدم سیل چه سان است؟
افتاده چنان، کلبهٔ ویران من از اشک
شد حلقهٔ گرداب، گریبان من از اشک
تا رفته گرامی گهر من ز کنارم
چون دامن دریا شده دامان من از اشک
از بس که فرو ریخت ز مژگان من انجم
شد صبح قیامت، شب هجران من از اشک
گفتم مگر از گریه برم کینه ز یادش
ننشست غبار دل جانان من از اشک
آتش چو علم زد، دگر از آب چه خیزد؟
ساکن نشود سینهٔ سوزان من از اشک
خونابهٔ چشمم دهد از درد گواهی
رسوای جهان شد، غم پنهان من از اشک
ویرانه حزین ، در قدم سیل چه سان است؟
افتاده چنان، کلبهٔ ویران من از اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
جاری چو به یاد رخ جانان شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
رنگین سخنی چون کند از خامهٔ ما گل
باغ از گره غنچه دهد روی نما گل
در انجمن صحبت ما باغ و بهاریست
خاموشی ما غنچه، سخن سازی ما گل
بردار نقاب از رخ و بخرام به گلزار
تا از دل صدپاره شود پرده گشا گل
شیرازه چو اوراق خزان دیده نگیرد
ازگوشهٔ دستار تو تاگشت جدا گل
حسرت نگهانیم به بزم تو عجب نیست
چون شمع کند از مژه، داغ دل ما گل
در عشق به بی طاقتیم خرده نگیری
از دست غمت جامه جان کرده قبا گل
دلگیر حزین از اثر گریه و آهیم
یک غنچه نگردید درین آب و هوا گل
باغ از گره غنچه دهد روی نما گل
در انجمن صحبت ما باغ و بهاریست
خاموشی ما غنچه، سخن سازی ما گل
بردار نقاب از رخ و بخرام به گلزار
تا از دل صدپاره شود پرده گشا گل
شیرازه چو اوراق خزان دیده نگیرد
ازگوشهٔ دستار تو تاگشت جدا گل
حسرت نگهانیم به بزم تو عجب نیست
چون شمع کند از مژه، داغ دل ما گل
در عشق به بی طاقتیم خرده نگیری
از دست غمت جامه جان کرده قبا گل
دلگیر حزین از اثر گریه و آهیم
یک غنچه نگردید درین آب و هوا گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
خطّ تو، لوح صفحه طراز کتاب گل
خال تو نقطهٔ ورق انتخاب گل
بفکن عنان جلوه گلگون ناز را
تا موج سبزه می گذرد از رکاب گل
هرکس شکسته است به جامی خمار خویش
بلبل فتاده مست ز جام شراب گل
در حیرتم نسوخت چه سان از حجاب عشق؟
تا سوخت برق ناله بلبل نقاب گل
جوش بهار شیشهٔ طاقت به سنگ زد
شستم غبار توبهٔ دل را به آب گل
با حسن شرمگین چه کند چشم شوخ عشق؟
آتش به بلبلان زده، برق حجاب گل
هر بوته ای ز تاب شود، بوته ی گداز
آید اگر فسانه بلبل به خواب گل
شهری ست محو نالهٔ مستانه ات حزین
خلقی خراب بلبل و بلبل خراب گل
خال تو نقطهٔ ورق انتخاب گل
بفکن عنان جلوه گلگون ناز را
تا موج سبزه می گذرد از رکاب گل
هرکس شکسته است به جامی خمار خویش
بلبل فتاده مست ز جام شراب گل
در حیرتم نسوخت چه سان از حجاب عشق؟
تا سوخت برق ناله بلبل نقاب گل
جوش بهار شیشهٔ طاقت به سنگ زد
شستم غبار توبهٔ دل را به آب گل
با حسن شرمگین چه کند چشم شوخ عشق؟
آتش به بلبلان زده، برق حجاب گل
هر بوته ای ز تاب شود، بوته ی گداز
آید اگر فسانه بلبل به خواب گل
شهری ست محو نالهٔ مستانه ات حزین
خلقی خراب بلبل و بلبل خراب گل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
جهان ساده پر کار است از نقش و نگار دل
سر زانوی حیرانی بود، آیینه دار دل
شود نازک تر از دل پرده گوش گران گل
اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل
چو مجنون کرده لیلی دستگاهان را بیابانی
که را تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل؟
چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش
فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل
جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد
چراغ طور باشد دیدهٔ شب زنده دار دل
به خود پیچد ز شرم اندیشهٔ کوته کمند اینجا
سر رفعت به بام عرش می ساید حصار دل
سبک چون گرد برخیزد، دو عالم از سر راهش
به میدانی که گردد جلوه گر چابک سوار دل
حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را
به دست دیده نگذاری عنان اختیار دل
غبار تن که می شد توتیای چشم آگاهی
چو خاک انباشتی غافل، به چشم اعتبار دل
چو تخمی سوخت، بی حاصل بود از ابر میزانی
مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل
فتد چون عقده مشکل، ناخن تدبیر خود گردد
غم دیرینه خواهدگشت آخر، غمگسار دل
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل
چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآیی
به سیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل
کند سیل بلاگرکشتی افلاک طوفانی
نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل
به رخ هرگز ز خاک خشک مغزش گرد ننشیند
خوشا سیلی که گردد غرق بحر بی کنار دل
به امّیدی که نخل عاشقی روزی به بار آید
به خون می پرورم نخل تو را در جویبار دل
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق
اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل
سر زانوی حیرانی بود، آیینه دار دل
شود نازک تر از دل پرده گوش گران گل
اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل
چو مجنون کرده لیلی دستگاهان را بیابانی
که را تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل؟
چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش
فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل
جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد
چراغ طور باشد دیدهٔ شب زنده دار دل
به خود پیچد ز شرم اندیشهٔ کوته کمند اینجا
سر رفعت به بام عرش می ساید حصار دل
سبک چون گرد برخیزد، دو عالم از سر راهش
به میدانی که گردد جلوه گر چابک سوار دل
حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را
به دست دیده نگذاری عنان اختیار دل
غبار تن که می شد توتیای چشم آگاهی
چو خاک انباشتی غافل، به چشم اعتبار دل
چو تخمی سوخت، بی حاصل بود از ابر میزانی
مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل
فتد چون عقده مشکل، ناخن تدبیر خود گردد
غم دیرینه خواهدگشت آخر، غمگسار دل
صلا از من تهیدستان بازار محبت را
ز داغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل
چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآیی
به سیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل
کند سیل بلاگرکشتی افلاک طوفانی
نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل
به رخ هرگز ز خاک خشک مغزش گرد ننشیند
خوشا سیلی که گردد غرق بحر بی کنار دل
به امّیدی که نخل عاشقی روزی به بار آید
به خون می پرورم نخل تو را در جویبار دل
حزین از ناله عاشق تسلی می شود عاشق
اسیران را صفیری می زنم، از شاخسار دل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
عشق اگر یار شود از اثر زاری دل
سر زلفی به کف آرم به مددکاری دل
چه کنم آه که بر بستر گل خوابش نیست
عاجزم سخت حریفان، ز پرستاری دل
خویش را یک تنه بر قلب صف مژگان زد
کس درین معرکه نبود به جگرداری دل
تیغ خون ریز جفا از کمر ای عشق برآر
تا به خوبان بنماییم وفاداری دل
نشنوی نالهٔ زار دل صدچاک حزین
یاد آن روز که بودت سر غمخواری دل
سر زلفی به کف آرم به مددکاری دل
چه کنم آه که بر بستر گل خوابش نیست
عاجزم سخت حریفان، ز پرستاری دل
خویش را یک تنه بر قلب صف مژگان زد
کس درین معرکه نبود به جگرداری دل
تیغ خون ریز جفا از کمر ای عشق برآر
تا به خوبان بنماییم وفاداری دل
نشنوی نالهٔ زار دل صدچاک حزین
یاد آن روز که بودت سر غمخواری دل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
ای از رخت مشاطه را، صد چشم حیران در بغل
مانند صبح آیینه را خورشید تابان در بغل
هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین
زنّار زلفت را بود، صد کافرستان در بغل
لعل قدح نوش تو را، میخانهها در آستین
خطّ زره پوش تو را صد جوش طوفان در بغل
صبح بناگوش تو را خورشید تابان خوشه چین
داغ سیه پوش تو را صد شام هجران در بغل
چشمت عجب نبود اگر، دل را نگهداری کند
در می پرستی شیشه را دارند مستان در بغل
بوی محبت می شود پوشیده ما را در سخن
گر بوی گل پنهان کند باد بهاران در بغل
از دست جورت در چمن ای یوسف گل پیرهن
دارد دل صد پاره ای هر غنچه پنهان در بغل
چاک گریبان می کند چون لاله رسوا عشق را
چندان که می سازد دلم داغ تو پنهان در بغل
دیگر کجا عشق و جنون چون لاله پنهان می توان؟
داغم هم آغوش جگر، چاک گریبان در بغل
دارم دلی کز ناله اش نالد به صد شیون، حزین
اسلامیان کعبه را ناقوس رهبان در بغل
مانند صبح آیینه را خورشید تابان در بغل
هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین
زنّار زلفت را بود، صد کافرستان در بغل
لعل قدح نوش تو را، میخانهها در آستین
خطّ زره پوش تو را صد جوش طوفان در بغل
صبح بناگوش تو را خورشید تابان خوشه چین
داغ سیه پوش تو را صد شام هجران در بغل
چشمت عجب نبود اگر، دل را نگهداری کند
در می پرستی شیشه را دارند مستان در بغل
بوی محبت می شود پوشیده ما را در سخن
گر بوی گل پنهان کند باد بهاران در بغل
از دست جورت در چمن ای یوسف گل پیرهن
دارد دل صد پاره ای هر غنچه پنهان در بغل
چاک گریبان می کند چون لاله رسوا عشق را
چندان که می سازد دلم داغ تو پنهان در بغل
دیگر کجا عشق و جنون چون لاله پنهان می توان؟
داغم هم آغوش جگر، چاک گریبان در بغل
دارم دلی کز ناله اش نالد به صد شیون، حزین
اسلامیان کعبه را ناقوس رهبان در بغل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرگه به یادش از جگر افغان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم
چون سر کنم فسانهٔ شب های هجر را
آه از نهاد مرغ سحرخوان برآورم
از آستین برآرم اگر شمع داغ را
صد محشر، از مزار شهیدان برآورم
گویم اگر زکعبه ی کوی اش حکایتی
از سومنات، پیر صنم خوان برآورم
خورشید را اگر نکند دیده خیرگی
داغ تو را ز پردهٔ پنهان بر آورم
آگه نه ای اگر تو ز حال درون من
دل را بگو، ز چاک گریبان برآورم
ساقی به همّت کف دریا نوال تو
از موج خیز هر مژه طوفان برآورم
از خامشی، گشوده نشد قفل دل مرا
شد وقت آنکه از جگر افغان بر آورم
چون سر کنم حدیث لب لعل یار را
گرد از نهاد چشمهٔ حیوان بر آورم
سر کن حزین ترانه، که صد عندلیب را
از تنگنای بیضه غزل خوان برآورم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
چون طوطی اگر نام به گفتار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
کام دل از آن لعل شکربار برآرم
کارم به چمن وعدهٔ دیدار تو باشد
باشد مگر از پای گل این خار، برآرم
پرگالهٔ دل باشدش آویزهٔٔ دامان
آهی اگر از سینهٔ افگار، برآرم
ساقی به کفم لنگری از رطل گران ده
کاین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم
دل را نکنم عرضه به هر بی سر و پایی
این آینه را در نظر یار برآرم
افتد اگر این بار به کف دامن وصلش
ای هجر، دمار از تو ستمکار بر آرم
نگذاشت سبک دستی ایام بهاران
تا بوی گل از رخنهٔ دیوار بر آرم
دل را به چه تدبیر، بگویید حریفان
تا ازکف آن طره طرار برآرم
در دام حزین گر کشم از سینه صفیری
مرغان همه را مست ز گلزار بر آرم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
با یاد نرگست، چو می ناب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
چون شاخ گل از باد سحر، بار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
در دامن مطرب، سر و دستار فشاندم
بنیاد هوس ریخت، ز پا کوفتن دل
بر هر دو جهان دست به یکبار فشاندم
فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد؟
مژگان تر خویش به گلزار فشاندم
تا از مژه خالی نبود مائدهٔ خون
مشت نمکی بر دل افگار فشاندم
شرمندهٔ کس نیستم از کلک چو نیسان
یکسان گهر خود به گل و خار فشاندم
از فیض، تهی بود کنار گل و نسرین
دامان نقاب تو به گلزار فشاندم
از حوصلهٔ دل قدری بیشتر آمد
خونابه اشکی که به ناچار فشاندم
جبریل به این مرگ نمرده ست که جان را
پروانه صفت در قدم یار فشاندم
کردم به چمن یاد بهار خط سبزت
در بستر نسرین و سمن خار فشاندم
ازشکوه غرض مرحمت یار، حزین نیست
گردیست که از خاطر افگار فشاندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
عشاق تو را قافله سالار نگردیم
تا کشتهٔ مژگان سپهدار نگردیم
از نرگس مخمور تو ای شور قیامت
مستیم و چنان مست که هشیار نگردیم
جانا نظر پاک تر از آینه داریم
ظلم است که ما محرم دیدار نگردیم
در ناصیهٔ طالع ما نقش مرادی ست
آن نیستکه خاک قدم یار نگردیم
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
در خیل شهیدان تو سردار نگردیم
تسلیم نماییم در اول نگهت جان
پروانه صفت گرد تو بسیار نگردیم
محو تو چنانیم که خون ریز نگاهت
گر بگذرد از سینه، خبردار نگردیم
ویرانهٔ عشق است حزین جان و دل ما
شرمنده ی غمهای وفادار نگردیم
تا کشتهٔ مژگان سپهدار نگردیم
از نرگس مخمور تو ای شور قیامت
مستیم و چنان مست که هشیار نگردیم
جانا نظر پاک تر از آینه داریم
ظلم است که ما محرم دیدار نگردیم
در ناصیهٔ طالع ما نقش مرادی ست
آن نیستکه خاک قدم یار نگردیم
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
در خیل شهیدان تو سردار نگردیم
تسلیم نماییم در اول نگهت جان
پروانه صفت گرد تو بسیار نگردیم
محو تو چنانیم که خون ریز نگاهت
گر بگذرد از سینه، خبردار نگردیم
ویرانهٔ عشق است حزین جان و دل ما
شرمنده ی غمهای وفادار نگردیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
دل تنگ از ستمت رشک گلستان کردم
لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم
سر شوریده دلان در خم چوگان من است
بس که آشفتگی از زلف تو سامان کردم
کام جانی که به زهر ستم انباشته بود
به خیال لب نوشت شکرستان کردم
در بساط من دل دادهٔ دیدارپرست
دیده ای بود که بر روی تو حیران کردم
سفر وادی امّید به جایی نرسید
مدتی همرهی آبله پایان کردم
گبر دیرینهٔ عشقم چه شد ار قدرم نیست؟
عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم
ذره در همّتم آویخت، به خورشید رسید
مور اگر رو به من آورد سلیمان کردم
از فغان دل شوریده، به منقار مرا
پرده ای بود که پیرایهٔ بستان کردم
خاطر پیر مغان شاد که از همّت او
کوری محتسبان باده فراوان کردم
هر چه گفتم چو نی، از دولت آن لب گفتم
هر چه کردم به هواداری جانان کردم
دل جمعی نگران سخنم بود حزین
سر زلف رقمی تازه، پریشان کردم
لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم
سر شوریده دلان در خم چوگان من است
بس که آشفتگی از زلف تو سامان کردم
کام جانی که به زهر ستم انباشته بود
به خیال لب نوشت شکرستان کردم
در بساط من دل دادهٔ دیدارپرست
دیده ای بود که بر روی تو حیران کردم
سفر وادی امّید به جایی نرسید
مدتی همرهی آبله پایان کردم
گبر دیرینهٔ عشقم چه شد ار قدرم نیست؟
عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم
ذره در همّتم آویخت، به خورشید رسید
مور اگر رو به من آورد سلیمان کردم
از فغان دل شوریده، به منقار مرا
پرده ای بود که پیرایهٔ بستان کردم
خاطر پیر مغان شاد که از همّت او
کوری محتسبان باده فراوان کردم
هر چه گفتم چو نی، از دولت آن لب گفتم
هر چه کردم به هواداری جانان کردم
دل جمعی نگران سخنم بود حزین
سر زلف رقمی تازه، پریشان کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
عشق تو ملک خسروی، داغ تو چتر شاهیم
در صف سروران رسد، دعوی کج کلاهیم
کوثر تیغت ار کند، رحم به حال مجرمان
دوزخ جاودان شود، خجلت بیگناهیم
گرنه خوش است خاطرت، با غم سینه کوب من
گوش نمی دهی چرا هیچ به داد خواهیم؟
از نگهی که نرگست کرد به کار عاشقان
صافی لای باده شد، خرقهٔ خانقاهیم
عشق تو حرز جان بود، این همه امتحان چرا؟
گاه در آتش افکنی گاه به کام ماهیم
آه چه چاره کز دلم گرد الم نمی برد
شورش اشک نیم شب، ناله صبحگاهیم؟
گرچه شکارلاغرم لیک به یمن دل حزین
کشته تیغ ناز آن عربده جو سپاهیم
در صف سروران رسد، دعوی کج کلاهیم
کوثر تیغت ار کند، رحم به حال مجرمان
دوزخ جاودان شود، خجلت بیگناهیم
گرنه خوش است خاطرت، با غم سینه کوب من
گوش نمی دهی چرا هیچ به داد خواهیم؟
از نگهی که نرگست کرد به کار عاشقان
صافی لای باده شد، خرقهٔ خانقاهیم
عشق تو حرز جان بود، این همه امتحان چرا؟
گاه در آتش افکنی گاه به کام ماهیم
آه چه چاره کز دلم گرد الم نمی برد
شورش اشک نیم شب، ناله صبحگاهیم؟
گرچه شکارلاغرم لیک به یمن دل حزین
کشته تیغ ناز آن عربده جو سپاهیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم
مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم
تا دست دل گرفته ز دنیا برون روبم
این خاکمال، قطرهٔ ما را سزا نبود
ما را که گفته بود ز دریا برون رویم؟
شهری تمام طالب سودای یوسفند
ما هم بیا به عزم تماشا برون رویم
در پرده بیش ازاین نتوان جام می زدن
ساغر زنان ز میکده، رسوا برون رویم
یوسف به وصل زال جهان تن نمی دهد
دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم
در رقص شوق، خردهٔ جان از پی نثار
بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم
عاشق به شهر بند خرد چون بود؟ بیا
دیوانه وار روی به صحرا برون رویم
اوراق رنگ و بوی به باد فنا دهیم
از زیر منّت چمن آرا برون رویم
مستانه جلوه های جنون راه می زند
از قید عقل ، سرخوش و شیدا برون رویم
شبنم صفت به ذیل وفایی زنیم چنگ
زمبن خاکدان به همّت والا برون رویم
ما را به رنگ غنچه دل از گلستان گرفت
چون لاله سینه چاک به صحرا برون رویم
این می حزین ، افاضهٔ مینای جامی است
بر کف گرفته جام مصفّا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم
مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم
تا دست دل گرفته ز دنیا برون روبم
این خاکمال، قطرهٔ ما را سزا نبود
ما را که گفته بود ز دریا برون رویم؟
شهری تمام طالب سودای یوسفند
ما هم بیا به عزم تماشا برون رویم
در پرده بیش ازاین نتوان جام می زدن
ساغر زنان ز میکده، رسوا برون رویم
یوسف به وصل زال جهان تن نمی دهد
دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم
در رقص شوق، خردهٔ جان از پی نثار
بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم
عاشق به شهر بند خرد چون بود؟ بیا
دیوانه وار روی به صحرا برون رویم
اوراق رنگ و بوی به باد فنا دهیم
از زیر منّت چمن آرا برون رویم
مستانه جلوه های جنون راه می زند
از قید عقل ، سرخوش و شیدا برون رویم
شبنم صفت به ذیل وفایی زنیم چنگ
زمبن خاکدان به همّت والا برون رویم
ما را به رنگ غنچه دل از گلستان گرفت
چون لاله سینه چاک به صحرا برون رویم
این می حزین ، افاضهٔ مینای جامی است
بر کف گرفته جام مصفّا برون رویم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به صد جان غمزه ات مفت خریدار است می دانم
که اندک التفاتی از تو بسیار است می دانم
بحل کردم اگر خون من از بیگانگی ریزی
که پاس آشنایی بر تو دشوار است می دانم
نمی دانم زیان و سود سودای محبّت را
دل من ساده و آن غمزه پرکار است می دانم
سر پرسیدن کس نیست پنداری خیالش را
دلم در سینه عمری شدکه بیمار است می دانم
علاج پیچ و تابی کز غم افزاید رگ جان را
چو کاکل گرد سرگردیدن یار است می دانم
دلی در سینه پروردم به صد خون جگر عمری
نمی دانم چه شد آن طره، طرار است می دانم
نمی نالم حزین از دست آن بیدادگر جایی
که از پهلوی دل، عاشق در آزار است می دانم
که اندک التفاتی از تو بسیار است می دانم
بحل کردم اگر خون من از بیگانگی ریزی
که پاس آشنایی بر تو دشوار است می دانم
نمی دانم زیان و سود سودای محبّت را
دل من ساده و آن غمزه پرکار است می دانم
سر پرسیدن کس نیست پنداری خیالش را
دلم در سینه عمری شدکه بیمار است می دانم
علاج پیچ و تابی کز غم افزاید رگ جان را
چو کاکل گرد سرگردیدن یار است می دانم
دلی در سینه پروردم به صد خون جگر عمری
نمی دانم چه شد آن طره، طرار است می دانم
نمی نالم حزین از دست آن بیدادگر جایی
که از پهلوی دل، عاشق در آزار است می دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
سپاه فتنه با آن چشم جلاد است می دانم
نگاهش را تغافل، خواب صیاد است می دانم
ز تیر غمزه ی سندان شکاف او خطر دارد
به سختی گر دل آیینه فولاد است می دانم
نمی دانم کجا وحشی نگاهم می کند جولان ؟
دل رم دیدهٔ من وحشت آباد است می دانم
نمی دانم چه شد بانگ درای محمل لیلی؟
دل صد چاک من لبریز فریاد است می دانم
به خونم دامن پاک نگه را گر نیالودی
ز قتلم غمزهٔ نامهربان شاد است می دانم
نگاه بسملم، مضمون حیرت را تو می دانی
مرا مطلب فراموش و تو را یاد است می دانم
چه سود احوال دل چون شمع گفتن با تو بی پروا؟
که در گوشت حدیث سوختن باد است می دانم
کجا سرپنجهٔ من شانهٔ زلف تو خواهد شد؟
که این دولت نصیب بخت شمشاد است می دانم
رقم زد عشق شیرین کار، نقش بیستون از دل
خراش ناخنی سرمشق فرهاد است می دانم
کمال حسن بی باکی، گل عشق است سربازی
لبالب جوی شیر از خون فرهاد است می دانم
علاج تنگى دل، عشق آتش دست می داند
مزن بیهوده بال، این بیضه فولاد است می دانم
نمی دانم که تعلیم ازکدام آتش نفس دارد
به هر فنیکه خواهی عشق استاد است می دانم
دو روزی شد که با دل بسته ای عهد وفا اما
بنای عشق و حسنت، دیر بنیاد است می دانم
حزین آسان گرفتم می شود ربط سخن حاصل
قبول خاطر دلها، خداداد است می دانم
نگاهش را تغافل، خواب صیاد است می دانم
ز تیر غمزه ی سندان شکاف او خطر دارد
به سختی گر دل آیینه فولاد است می دانم
نمی دانم کجا وحشی نگاهم می کند جولان ؟
دل رم دیدهٔ من وحشت آباد است می دانم
نمی دانم چه شد بانگ درای محمل لیلی؟
دل صد چاک من لبریز فریاد است می دانم
به خونم دامن پاک نگه را گر نیالودی
ز قتلم غمزهٔ نامهربان شاد است می دانم
نگاه بسملم، مضمون حیرت را تو می دانی
مرا مطلب فراموش و تو را یاد است می دانم
چه سود احوال دل چون شمع گفتن با تو بی پروا؟
که در گوشت حدیث سوختن باد است می دانم
کجا سرپنجهٔ من شانهٔ زلف تو خواهد شد؟
که این دولت نصیب بخت شمشاد است می دانم
رقم زد عشق شیرین کار، نقش بیستون از دل
خراش ناخنی سرمشق فرهاد است می دانم
کمال حسن بی باکی، گل عشق است سربازی
لبالب جوی شیر از خون فرهاد است می دانم
علاج تنگى دل، عشق آتش دست می داند
مزن بیهوده بال، این بیضه فولاد است می دانم
نمی دانم که تعلیم ازکدام آتش نفس دارد
به هر فنیکه خواهی عشق استاد است می دانم
دو روزی شد که با دل بسته ای عهد وفا اما
بنای عشق و حسنت، دیر بنیاد است می دانم
حزین آسان گرفتم می شود ربط سخن حاصل
قبول خاطر دلها، خداداد است می دانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
نگاهش با اسیران بر سر ناز است می دانم
غرور مستی آن حسن طنّاز است، می دانم
چه حد دارم، که نام پنجهٔ مژگان او گیرم
تذرو دل، اسیر چنگل باز است می دانم
به شمع انجمن خاکستر پروانه می گوید
که انجام محبّت رشک آغاز است می دانم
کنون زاهد که با رندان نشستی ترک تقوا کن
که تار سبحه ات ابریشم ساز است می دانم
نهان خال تو کی در سبزه خط می تواند شد؟
اگر صد پرده پوشی، نافه غمّاز است می دانم
نبخشد دود شمع خانقاه این روشنی با دل
که این نور از فروغ گوهر راز است می دانم
حزین را عقده های خاطر از یک پرسشت وا شد
فسون لعل جان بخش تو، اعجاز است می دانم
غرور مستی آن حسن طنّاز است، می دانم
چه حد دارم، که نام پنجهٔ مژگان او گیرم
تذرو دل، اسیر چنگل باز است می دانم
به شمع انجمن خاکستر پروانه می گوید
که انجام محبّت رشک آغاز است می دانم
کنون زاهد که با رندان نشستی ترک تقوا کن
که تار سبحه ات ابریشم ساز است می دانم
نهان خال تو کی در سبزه خط می تواند شد؟
اگر صد پرده پوشی، نافه غمّاز است می دانم
نبخشد دود شمع خانقاه این روشنی با دل
که این نور از فروغ گوهر راز است می دانم
حزین را عقده های خاطر از یک پرسشت وا شد
فسون لعل جان بخش تو، اعجاز است می دانم