عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
که برد بکوی لیلی ز وفا پیام مجنون
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
بسلامت ای صبا گر برسی بکوی سلمی
بدوصد نیازمندی برسان سلام مجنون
ز حدیث آرزومندی ما بگو که شاید
بنوازشی و نازی بدهند کام مجنون
ز درم در آنگارا تو چه مهر عالم آرا
که نتابد از فلک چون تو ببام مجنون
شب هجر تیره چون روز قیامت است لیکن
به امید صبح روی تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پیمانۀ بادۀ تو سر خوش
ز چه ریختند خونابۀ غم به جام مجنون
کنم از شکایت از ترک عنایت تو شاید
نکند اثر در ارباب نظر کلام مجنون
نخورم فریب زاهد که کند ز عشق منعم
بخدا که هیچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه ای غزال رعنا تو ز مفتقر رمیدی
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
بسلامت ای صبا گر برسی بکوی سلمی
بدوصد نیازمندی برسان سلام مجنون
ز حدیث آرزومندی ما بگو که شاید
بنوازشی و نازی بدهند کام مجنون
ز درم در آنگارا تو چه مهر عالم آرا
که نتابد از فلک چون تو ببام مجنون
شب هجر تیره چون روز قیامت است لیکن
به امید صبح روی تو گذشت شام مجنون
همه عارفان ز پیمانۀ بادۀ تو سر خوش
ز چه ریختند خونابۀ غم به جام مجنون
کنم از شکایت از ترک عنایت تو شاید
نکند اثر در ارباب نظر کلام مجنون
نخورم فریب زاهد که کند ز عشق منعم
بخدا که هیچ عاقل نفتد بدام مجنون
ز چه ای غزال رعنا تو ز مفتقر رمیدی
مگر آهوان صحرا نشدند رام مجنون؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا چند باشی از ما گریزان
مادر قفایت افتان و خیزان
تا چند باشیم چون شمع سوزان
با شعلۀ آه، با اشک ریزان
تا چند بینند اهل بصیرت
جور دمادم از بی تمیزان
بنهاده تا چند بر خاک ذلت
روی مذلت خیل عزیزان
بیداد خوبان خوبست لیکن
ای سنبل تر قدری به میزان
گر خون ما را جانا بریزی
لیک آبروی ما را مریزان
تا یاد موی و بوی تو کردم
آهوی طبعم شد مشک بیزان
گر مفتقر را پیرایه ای نیست
نبود به ار حسن در بی جهیزان
مادر قفایت افتان و خیزان
تا چند باشیم چون شمع سوزان
با شعلۀ آه، با اشک ریزان
تا چند بینند اهل بصیرت
جور دمادم از بی تمیزان
بنهاده تا چند بر خاک ذلت
روی مذلت خیل عزیزان
بیداد خوبان خوبست لیکن
ای سنبل تر قدری به میزان
گر خون ما را جانا بریزی
لیک آبروی ما را مریزان
تا یاد موی و بوی تو کردم
آهوی طبعم شد مشک بیزان
گر مفتقر را پیرایه ای نیست
نبود به ار حسن در بی جهیزان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
تو اگرچه ناگزیری ز نصیحت من ای دوست
نبود مرا گریزی ز کمند مشگمویان
نه عجب از آنکه انگشت نمای خلق گردد
شده هر که شهرۀ شهر به عشق ماهرویان
من اگر بسر بپویم ره عشق را به همت
خجلم ز جان نثاری و ز رسم راه پویان
به امید وصل، مردانه بکوش تا بمیری
نه که چون زنان نشینی ز غم فراق، مویان
نه همین چه شمع بگدازی و با غمش بسازی
سزد آنکه سر ببازی به هوای لاله بویان
بگذر ز جامۀ تن چه پلید شد بیفکن
که نمی سزد نشستن به امید جامه شویان
ز پی تو مفتقر جست ز جوی زندگانی
که برد نصیبی از پیروی خدای جویان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
مائیم مست باده روز الست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را
نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو
ما داده ایم سلسلۀ اختیار را
نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو
ما بنده ایم و بستۀ غم توایم
یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو
ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است
هر چند هست عین درستی شکست تو
برخیز ای دلیل دل رهروان که ما
سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده
ای جان فدای روح حقیقت پرست تو
عرض نیاز در بر سرو بلند ناز
کی مفتقر رسا است به بالای پست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را
نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو
ما داده ایم سلسلۀ اختیار را
نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو
ما بنده ایم و بستۀ غم توایم
یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو
ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است
هر چند هست عین درستی شکست تو
برخیز ای دلیل دل رهروان که ما
سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو
ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده
ای جان فدای روح حقیقت پرست تو
عرض نیاز در بر سرو بلند ناز
کی مفتقر رسا است به بالای پست تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
زلال خضر می جوشد ز لعل نوشخند تو
هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو
ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده
ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو
ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت
فنون حکمت لقمان بود رمزی ز پند تو
مه نو در حضیض و اوج اندر مشرق و مغرب
نمی یابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمۀ خاور در این دریای بی پایان
مگر روزی شود بر آتش غیرت سپند تو
منم طوطی شکر خا بهنگام ثنا خوانی
خصوصاً چون کنم باد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس برکشم دیبای مدحت را
بسی کوته بود بر سرو بالای بلند تو
حریفی گر زند حرفی ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با کی اگر باشد پسند تو
هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو
ز صهبای تو افلاطون درون خم بسر برده
ز سودای تو جالیموس عمری دردمند تو
ارسطالیس باشد کاسه لیس خوان رندانت
فنون حکمت لقمان بود رمزی ز پند تو
مه نو در حضیض و اوج اندر مشرق و مغرب
نمی یابد مجال بوسه بر نعل سمند تو
شناور چشمۀ خاور در این دریای بی پایان
مگر روزی شود بر آتش غیرت سپند تو
منم طوطی شکر خا بهنگام ثنا خوانی
خصوصاً چون کنم باد از دهان پر ز قند تو
اگر بر چرخ اطلس برکشم دیبای مدحت را
بسی کوته بود بر سرو بالای بلند تو
حریفی گر زند حرفی ز نظم ناپسند من
ندارد مفتقر با کی اگر باشد پسند تو
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آبرومندم به عشق روی تو
سرفرازم در هوای کوی تو
رفرفم را تا به او ادنی رساند
قاب قوسین خم ابروی تو
من نیم بیگانه از خویشم مران
سالها خو کرده ام با خوی تو
ماسوا را پشت سر افکنده ام
تا که دیدم روی دل را سوی تو
بر جبینم نقش عشق خال تست
در مسلمانی شدم هندوی تو
سینۀ زارم نشان تیر تست
آفرین بر شست و بر بازوی تو
از بهشت عنبرین خوشبوتر است
گلشن حانم بیاد بوی تو
رشک سینا شد فضای سینه ام
از فروغ غرۀ نیکوی تو
دل زهرآشفتگی آزاد شد
تا که شد در حلقۀ گیسوی تو
آن زمان جستم ز جوی زندگی
چون شدم در جستجوی جوی تو
مفتقر سرگشتۀ چوگان تست
سر چه باشد تا بگردد گوی تو؟
سرفرازم در هوای کوی تو
رفرفم را تا به او ادنی رساند
قاب قوسین خم ابروی تو
من نیم بیگانه از خویشم مران
سالها خو کرده ام با خوی تو
ماسوا را پشت سر افکنده ام
تا که دیدم روی دل را سوی تو
بر جبینم نقش عشق خال تست
در مسلمانی شدم هندوی تو
سینۀ زارم نشان تیر تست
آفرین بر شست و بر بازوی تو
از بهشت عنبرین خوشبوتر است
گلشن حانم بیاد بوی تو
رشک سینا شد فضای سینه ام
از فروغ غرۀ نیکوی تو
دل زهرآشفتگی آزاد شد
تا که شد در حلقۀ گیسوی تو
آن زمان جستم ز جوی زندگی
چون شدم در جستجوی جوی تو
مفتقر سرگشتۀ چوگان تست
سر چه باشد تا بگردد گوی تو؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای شاهد عالم سوز در حسن و دلارائی
وی شمع جهان افروز در جلوه و زیبائی
حسن تو تجلی کرد در طور دل عشاق
چون سینۀ سینا شد هر سرّ سویدائی
عشق رخ تو آتش در خرمن هستی زد
شد هر شررش شوری در هر سر و سودائی
مرغان چمن هر یک در نغمه بیاد تو
بلبل به غزلخوانی طوطی بشکر خائی
ما سوختۀ هجریم افروختۀ هجریم
آموختۀ هجریم با صبر و شکیبائی
دلدادۀ روی تو آشفتۀ موی تو
سرگشتۀ کوی تو چون واله و شیدائی
ای خاک درت برتر ز آئینۀ اسکندر
اقلیم ملاحت را امروزه تو دارائی
ای سر و قدت رعنا اندر چمن خوبی
خوبان همه در معنی اسم و تو مسمائی
از مفتقر دلریش کاری نرود از پیش
جز آنکه به لطف خویش این عقده تو بگشائی
وی شمع جهان افروز در جلوه و زیبائی
حسن تو تجلی کرد در طور دل عشاق
چون سینۀ سینا شد هر سرّ سویدائی
عشق رخ تو آتش در خرمن هستی زد
شد هر شررش شوری در هر سر و سودائی
مرغان چمن هر یک در نغمه بیاد تو
بلبل به غزلخوانی طوطی بشکر خائی
ما سوختۀ هجریم افروختۀ هجریم
آموختۀ هجریم با صبر و شکیبائی
دلدادۀ روی تو آشفتۀ موی تو
سرگشتۀ کوی تو چون واله و شیدائی
ای خاک درت برتر ز آئینۀ اسکندر
اقلیم ملاحت را امروزه تو دارائی
ای سر و قدت رعنا اندر چمن خوبی
خوبان همه در معنی اسم و تو مسمائی
از مفتقر دلریش کاری نرود از پیش
جز آنکه به لطف خویش این عقده تو بگشائی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی با تو بودن که جان جهانی
بود خوشتر از یک جهان زندگانی
بکن جلوه ای شاهد عالم آرا
که چون شمع دارم سر سرفشانی
ز طور تو هیهات اگر پا بگیرم
نیندیشم از پاسخ «لن ترانی»
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نیستی هستی جاودانی
تو ای خضر رهبر دلیل رهم شو
که زین وادی هولناکم رهانی
بسی دورم از شاهراه طریقت
ز کوی حقیقت ندیدم نشانی
چه باشد که افتاده ای را به همت
بسر حد اقلیم عزت رسانی
خرابم کن از بادۀ عشق چندان
که آسوده گردم ز دنیای فانی
دل مفتقر در هوای تو خون شد
بیا تا که باقی بود نیمه جانی
بود خوشتر از یک جهان زندگانی
بکن جلوه ای شاهد عالم آرا
که چون شمع دارم سر سرفشانی
ز طور تو هیهات اگر پا بگیرم
نیندیشم از پاسخ «لن ترانی»
چه پروانه پروا ندارم ز آتش
بود نیستی هستی جاودانی
تو ای خضر رهبر دلیل رهم شو
که زین وادی هولناکم رهانی
بسی دورم از شاهراه طریقت
ز کوی حقیقت ندیدم نشانی
چه باشد که افتاده ای را به همت
بسر حد اقلیم عزت رسانی
خرابم کن از بادۀ عشق چندان
که آسوده گردم ز دنیای فانی
دل مفتقر در هوای تو خون شد
بیا تا که باقی بود نیمه جانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که دهد مرا نشانی ز تو ای نگار جانی
که نشان هر نشانی است نشان بی نشانی
نه ز صورت تو رسمی نه ز معنی تو اسمی
که برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بتو ای یگانه دلبر که شود دلیل و رهبر
نه ترا به حسن مانند و نه در کمال ثانی
مگر آنکه شعلۀ روی تو سوز دل نشاند
بتجلی تو بینند جمال «لن ترانی»
بکدام سعی و کوشش به تو می توان رسیدن
مگر آنکه چهره بگشائی و سوی خود کشانی
نه به جد و جهد مردی به مراد خود رسیدم
نه ز احتمال هجران به وصال خود رسانی
نه مرا مجال درگاه تو تا بسر بیایم
نه تو آمدی که تا سر فکنم بمژدگانی
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه در از غمت نیاسود چه سود زندگانی
من و آتش فراقت من و سوز اشتیاقت
که توان ز جان گذشتن نتوان ز یار جانی
چه خوش است صبر بلبل به امید صحبت گل
من و بعد از این تحمل، تو و هرچه می توانی
دل مفتقر ز خونابۀ غصۀ تو سر خوش
ز تو درد، عین درمان، و غم تو شادمانی
که نشان هر نشانی است نشان بی نشانی
نه ز صورت تو رسمی نه ز معنی تو اسمی
که برون ز هر خیالی و فزون ز هر گمانی
بتو ای یگانه دلبر که شود دلیل و رهبر
نه ترا به حسن مانند و نه در کمال ثانی
مگر آنکه شعلۀ روی تو سوز دل نشاند
بتجلی تو بینند جمال «لن ترانی»
بکدام سعی و کوشش به تو می توان رسیدن
مگر آنکه چهره بگشائی و سوی خود کشانی
نه به جد و جهد مردی به مراد خود رسیدم
نه ز احتمال هجران به وصال خود رسانی
نه مرا مجال درگاه تو تا بسر بیایم
نه تو آمدی که تا سر فکنم بمژدگانی
من و حسرت تو خوردن من و از غم تو مردن
چه در از غمت نیاسود چه سود زندگانی
من و آتش فراقت من و سوز اشتیاقت
که توان ز جان گذشتن نتوان ز یار جانی
چه خوش است صبر بلبل به امید صحبت گل
من و بعد از این تحمل، تو و هرچه می توانی
دل مفتقر ز خونابۀ غصۀ تو سر خوش
ز تو درد، عین درمان، و غم تو شادمانی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صنما بجان نثاران ز چه رو نظر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
ز رسوم دلبری هیچ مگر خبر نداری
سر ما و شور عشقت، دل ما و نور عشقت
خبر از ظهور عشقت چکینم اگر نداری
عجب است تند خوئی ز توایکه خوبروئی
تو مگر بدین نکوئی هنر دگر نداری
جگرم ز آتش عشق کباب شد ولیکن
تو ز ناز و کبریائی هوس جگر نداری
سر عاشقان ز سودای تو بر بدن گران است
تو ز بسکه سر گرانی نظری بسر نداری
بدر تو سر سپردم به امید سرپرستی
تو چرا تفقدی از من در بدر نداری
چه غبار راه، سر گرد شدم بگرد کویت
چه نسیم در گذشتی و به من گذر نداری
شب غم دراز و از دامن دوست دست کوته
چه شب است ای شب تیره مگر سحر نداری
ره عشق مفتقر می طلبد تن بلاکش
تو به این شکستگی طاقت این سفر نداری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیست در عالم ز من مسکین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
وز تو نیز ای دوست دل سنگین تری
گرچه روئین تن بتن روئین بود
تو ز روئین تن بدل روئین تری
خسروی زیبد ترا در ملک حسن
زانکه از شیرین بسی شیرین تری
نافۀ مشک ختا جستن خطا است
تو بموی عنبرین مشکین تری
چشمۀ نوشم فراموشم شده
زانکه اندر کام ما نوشین تری
چیست چین با زلف چین در چین تو
زانکه از اقلیم چین پرچین تری
عذر گو ساقیّ سیمین ساق را
تو ز سیمین ساقها سیمین تری
با قد و بالایش ای چرخ بلند
از زمین پست هم پائین تری
عشق با خون جگر آمیخته
نیست از عاشق بخون رنگین تری
جان نثاری راه و رسم عاشقی است
نیست از خود خواه بد آئین تری
هرکه بر آن روی زیبا دیده دوخت
نیست در عالم از او حق بین تری
مفتقر گر سر به چوگانش دهی
تو ز هر گوی زری زرین تری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دارم ای دوست ز بیداد تو فریاد بسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
چکنم چون نبود دادگری، دادرسی
در طریقت نسزد جز گله از دوست به دوست
به حقیقت نبود داد رسی جز تو کسی
بی تو ای روح روان زنده نشاید آنی
بی دلارام دل آرام نگیرد نفسی
دل که باشد حرم قدس تو ای کعبۀ حسن
جز طواف سر کوی تو ندارد هوسی
حاش لله که رسد دست به آن دامن پاک
که شنیدست که سیمرغ شکار مگسی؟
بخت آشفته نخفتست که گردد بیدار
مرده هرگز نشود زنده به بانگ جرسی
طبع افسرده و دل مرده و تن آزرده
بار الها برسانم به مسیحا نفسی
بزن ای بلبل شوریده گلزار ازل
پر و بالی چه ز پا بستۀ هر خار و خسی
مفتقر طوطی شکر شکن یاری تو
تا بکی هم نفس زاغ و زغن در قفسی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
صفحات دفتر کن فکان ز کتاب حسن تو آیتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
کلمات محکمه البیان ز لطیفۀ تو کنایتی
طعات طور تجلی از طعان روی تو جلوه ای
جذوات وادی ایمن است ز جذبۀ تو حکایتی
عبقات قدس ز بوستان معارف تو شمیمه ای
نفحات انس ز داستان افاضۀ تو عنایتی
نه به خط و نقطۀ خال تو قلم ازل زده تا ابد
نه به مثل طرۀ مرسل تو مسلسل است روایتی
نه به بزم غیب به دلربائی تست شاهد وحدتی
نه به ملک عشق چه لالۀ رخ تست شمع هدایتی
نه چه صبح روشن غرۀ تو فکنده پرتو مرحمت
نه چه شام تیرۀ طرۀ تو بلند ظل حمایتی
نه که در محیط فلک عیان چه تو آفتاب حقیقتی
ندهد بسیط زمین نشان چه تو شهریار ولایتی
نه محاسن شیم ترا بشمار و هم شماره ای
نه معالی همم ترا به حساب عقل نهایتی
نه محیط کشف و شهود را چه تو محوری چه تو مرکزی
نه نزول فیض وجود را چه تو مقصدی چه تو غایتی
نه فکنده رخنه بکشوری چه سپاه عشق تو لشکری
نه به پا به عرصۀ دلبری چه لوای حسن تو آیتی
تو که در قلمرو دل شهی ز درون مفتقر آگهی
نکنی ز بنده چرا گهی نه تقفدی نه رعایتی
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مسمط مربع
ز شوق آن روی با طراوت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
نهاده بر کف سر ارادت
اگر برانی زهی شقاوت
وگر بخوانی زهی سعادت
به درد عشق تو دردمندم
ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشی ای سرو سر بلندم
مریض خود را کنی عیادت
من آنچه از غم نصیب دارم
از آن رخ دلفریب دارم
نه تاب صبر و شکیب دارم
نه دیگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمی خروشم
که عشوۀ گل ربوده هوشم
از این پس ار در سخن نکوشم
زهی خرافت زهی بلادت
من و سماع رباب مطرب
من و سؤال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب
وز او افاضت وز او افادت
مرا کن ای شهریار نامی
غلام آن آستان سامی
اگر نیم لایق غلامی
ولی مرا می سزد سیادت
بر آستانت بسر نیازم
بر آستانت که سر فرازم
همین بود روزه و نمازم
زهی حضور و زهی عبادت
گذشت عمری به تشنه کامی
زخم وحدت نخورده جامی
نه بیم ننگ و نه فکر نامی
زهی ریاضت زهی زهادت
نظاره ای ای نگار جانی
مگر مرا سوی خود کشانی
ز خودپرستی مرا رهانی
اگرچه سخت است ترک عادت
دلی ندانم منزه از عیب
ز ظلمت شک و شبهه و ریب
مگر کند شمع محفل غیب
تجلی از عرصۀ شهادت
به یک تجلای عالم افروز
شب سیه را کند به از روز
به طالع سعد و بخت فیروز
بیابی ای مفتقر مرادت
غروی اصفهانی : دیوان کمپانی
مثنوی
بیا ای بلبل خوش لهجۀ من
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
بیا ای روح بخش مهجۀ من
سخن گوی از گل و از عشوۀ گل
نوائی زن به یاد بوی سنبل
حدیث حسن لیلای قدم گوی
ز مجنون وز صحرای عدم گوی
به خوبی از لب شیرین سخن کن
نوائی هم ز شور کوهکن کن
سرودی زن چه مرغان شب آویز
به یاد گلرخان شورش انگیز
بگو از داستان محفل قدس
بگو از دوستان مجلس اُنس
بیا ای مطرب بزم حقیقت
بزن سازی به آئین طریقت
ولی زنهار زنهار از رقیبان
ز خودخواهان و از مردم فریبان
بزن در پرده این ساز و نوا را
مکن رسوا تو مشتی بینوا را
که هر گوشی نباشد محرم راز
مگر صاحبدلی با عشق دمساز
سماع مجلس روحانیان را
نمی شاید مگر سودائیان را
که هر کس را به سر سودای یار است
به دنیا و به عقبی بختیار است
سر پر شور از سودای شیرین
نمی غلطد مگر در پای شیرین
نه هر دل را گدازد عشق لیلی
به مجنون می برازد عشق لیلی
نگارا تا به چند این خودپرستی
بفرما مطلقم از قید هستی
چه سرو آزادم از هر خار و خس کن
چه بلبل فارغم از این قفس کن
به گلزار معارف بلبلم کن
مرا دستان آن شاخ گلم کن
بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم
بنوشان از کرم آب حیاتم
مرا با خضر رهبر همرهم کن
ز اسرار حقیقت آگهم کن
تجلی کن در این طور دل من
که تا فانی شود آب و گل من
قیامت کن به پا زان قد و قامت
دری بگشا ز باغ استقامت
مرا پروانۀ آن شمع قد کن
رها از ننگ و نام و نیک و بد کن
بده بر باد زلف مشکسا را
به باد فتنه ده بنیاد ما را
ببر از بوی آن مشکین شمامه
ز سر هوشم الی یوم القیامه
به روی خویشتن کن دیده بازم
به پا بوسی خود کن سر فرازم
زهی منت ز یمن کوکب من
نهی گر غنچۀ لب بر لب من
بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش
کنم دنیا و عقبی را فراموش
بکوش ای مفتقر در تشنه کامی
که تا گیری ز دست دوست جامی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
غرقه دریا شدم لاجرم از بهر آب
هیچ نباید کشید رنج اوانی مرا
درد و جراحات عشق کم مکن از جان من
ای که بهنگام درد راحت جانی مرا
از که بود عزتم گر تو ذلیلم کنی
کیست که خواند بخویش گر تو برانی مرا
از کرم دیگران رنج روانم رسید
با همه فقر و الم گنج روانی مرا
خلوت خاص حقی قصر شه مطلقی
ای دل اهل صفا قبله از آنی مرا
نیست مرا حاصلی بی تو ز جان و جهان
ای که بلطف و کرم جان و جهانی مرا
آنچه بدانم توئی قبله جانم توئی
نیست بجز سوی تو دل نگرانی مرا
از غمت ایماه من پیر شدم چون حسین
آه که آمد بشب روز جوانی مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
چون تو جان منی ای جان چه کنم جان و جهان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را
چو منم زنده به عشقت چه کشم منت جان را
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
به دو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را
چو حدیث تو نگویم صفت عشق نجویم
چو ره عشق بپویم چه کنم پای دوان را
چو ز عشق تو خرابم به جناب تو شتابم
چو نشان تو نیابم بهلم نام و نشان را
چو شدم سوی تو بینا کنم از خویش تبرا
چو شدم غرقه دریا چه کنم قعر و کران را
هله ای عاشق صادق بگسل بند علایق
چو نهی روی به خالق منگر خلق جهان را
دل ز اندیشه جدا جو گذر از خویش و خداجو
تو در اقلیم فنا جو همگی امن و امان را
دلت از فیض نهانی نشود لوح معانی
چو حسین ار نگذاری روش نطق زبان را