عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
                                    
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمهیی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار میکنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
                                                                    
                            دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غم خوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح درین خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمهیی که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار میکنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صد هزار خرمنها را بسوخته
                                    
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته زاهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پردهیی
هم پردهاش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی که شرار جمال تو
جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا همیزدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندرو شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
ز اکسیر مسها را استا بسوخته
ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
                                                                    
                            زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته زاهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پردهیی
هم پردهاش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی که شرار جمال تو
جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا همیزدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندرو شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
ز اکسیر مسها را استا بسوخته
ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
                                    
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
                                                                    
                            وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
                                    
زان که بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
جان چو تویی بیشکی پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو آفت او باش تو
جان رهی باش تو جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیم بر
هیچ ندانم دگر زان که ندانم مده
نیست شدم در چمن قفل بران در بزن
هر که بپرسد ز من هیچ نشانم مده
شیر پراکندهام زخم تو را بنده ام
بیتو اگر زندهام جز به سگانم مده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بیهمگان خوش ترم با همگانم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
                                                                    
                            زان که بدادی نخست هیچ جز آنم مده
شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو
جان بهارم ز تو رسم خزانم مده
جان چو تویی بیشکی پیش تو جان جانکی
باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده
پردگی و فاش تو آفت او باش تو
جان رهی باش تو جان و روانم مده
دوش بدادی مرا از کف خود باده را
چون که چنینم درآ جز که چنانم مده
غیر شرابی چو زر ای صنم سیم بر
هیچ ندانم دگر زان که ندانم مده
نیست شدم در چمن قفل بران در بزن
هر که بپرسد ز من هیچ نشانم مده
شیر پراکندهام زخم تو را بنده ام
بیتو اگر زندهام جز به سگانم مده
زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم
بیهمگان خوش ترم با همگانم مده
خسرو تبریزیان شمس حق روحیان
پر شده از تو دهان زخم زبانم مده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
                                    
تا چه زند زهره از آینه و جندره؟
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
پنجرهیی شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدهست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمرهیی
گفتم خواجه حکیم چیست درین خنبره؟
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان مینخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانییی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
                                                                    
                            تا چه زند زهره از آینه و جندره؟
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
پنجرهیی شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدهست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمرهیی
گفتم خواجه حکیم چیست درین خنبره؟
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان مینخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانییی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای همه منزل شده از تو ره بیرهه
                                    
بیقدمی رقص بین بیدهنی قهقهه
از سر پستان عشق چون که دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چون که نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعرههاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آن که ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
                                                                    
                            بیقدمی رقص بین بیدهنی قهقهه
از سر پستان عشق چون که دمی شیر یافت
قامت سروی گرفت کودکک یک مهه
روی ببینید روی بهر خدا عاشقان
گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه
والله کو یوسف است بشنو از من از آنک
بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه
چون که نماید جمال گوش سوی غیب دار
عرش پر از نعرههاست فرش پر از وه وهه
عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر
هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه
آن که ز تبریز دید یک نظر شمس دین
طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        که بوده است تو را دوش یار و همخوابه؟
                                    
که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
                                                                    
                            که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه
چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شدهست
پریت خوانده به حمام و کردهات لابه
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
که جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا
که هر که نسبت تو یافت گشت نسابه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
                                    
که شرم بادت ازان زلفهای آشفته
ازین سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطفهای بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو ازین جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدان که خلوت شب بر مثال دریاییست
به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
که باشدت عوض حجهای پذرفته
                                                                    
                            که شرم بادت ازان زلفهای آشفته
ازین سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطفهای بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو ازین جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدان که خلوت شب بر مثال دریاییست
به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
که باشدت عوض حجهای پذرفته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
                                    
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیدهها درتافت
چه شعلههاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه بادههاست از او مال مال در دیده
                                                                    
                            زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیدهها درتافت
چه شعلههاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه بادههاست از او مال مال در دیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو مست روی توام ای حکیم فرزانه
                                    
به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
                                                                    
                            به من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانهست
که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر
که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری
درختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند
که میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما برد
که میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم
هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
که فارغ است سر زلف حور از شانه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
                                    
عجب تر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک ازین بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته؟
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
ازان طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته
                                                                    
                            عجب تر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک ازین بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته؟
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
ازان طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
                                    
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
                                                                    
                            بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد آمد نگار پوشیده
                                    
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
                                                                    
                            صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رخ نفسی بر رخ این مست نه
                                    
جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست به دست آورم
باده چون زر تو برین دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پابست نه
پیش کشم نیست به جز نیستی
نیستیام را تو لقب هست نه
هم شکننده تو هم اشکسته بند
مرهم جان بر سر اشکست نه
مهر بر آن شکر و پسته منه
مهر برین چاکر پیوست نه
گفته امت ای دل پنجاه بار
صید مکن پای درین شست نه
                                                                    
                            جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست به دست آورم
باده چون زر تو برین دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پابست نه
پیش کشم نیست به جز نیستی
نیستیام را تو لقب هست نه
هم شکننده تو هم اشکسته بند
مرهم جان بر سر اشکست نه
مهر بر آن شکر و پسته منه
مهر برین چاکر پیوست نه
گفته امت ای دل پنجاه بار
صید مکن پای درین شست نه
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر باغ ازو واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
                                    
ور عقل ازو آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
ور گنجهای لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانهیی صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل میزند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشستهیی چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی میکند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
                                                                    
                            ور عقل ازو آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
ور گنجهای لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانهیی صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل میزند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشستهیی چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی میکند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
                                    
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
                                                                    
                            گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهیی
                                    
که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهیی
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده به دم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زلهیی
گاهی تو را پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیلهیی
گر حبهیی آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قلهیی
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیلهیی
هر لحظهیی نومید را خرمن دهم بیکشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بیچلهیی
چشمهی شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و کلهیی
میران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گلهیی
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیلهیی
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهیی
                                                                    
                            که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهیی
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده به دم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زلهیی
گاهی تو را پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیلهیی
گر حبهیی آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قلهیی
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیلهیی
هر لحظهیی نومید را خرمن دهم بیکشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بیچلهیی
چشمهی شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و کلهیی
میران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گلهیی
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیلهیی
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهیی
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
                                    
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانهیی؟
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری؟
لقمه شدی جمله جهان گرعشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گرعشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود که باشد تا بود فرش سواران غمش؟
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری؟
نک نوبهار آمد کزو سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی؟
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری؟
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفهها و میوهها دارند غنج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری؟
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد نار او هر دل شود سامندری
مست و خرامان میرود در دل خیال یارمن
ماهی شریفی بیحدی شاهی کریمی بافری
                                                                    
                            سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانهیی؟
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری؟
لقمه شدی جمله جهان گرعشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گرعشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود که باشد تا بود فرش سواران غمش؟
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری؟
نک نوبهار آمد کزو سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی؟
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری؟
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفهها و میوهها دارند غنج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری؟
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شه پری
تا خلق ازو حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد نار او هر دل شود سامندری
مست و خرامان میرود در دل خیال یارمن
ماهی شریفی بیحدی شاهی کریمی بافری
