عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
که آستانه پرستی کنم چو خاک درت
هزار بار گر از خدمتم برانی تو
دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت
گر التفات به زر دیدمی تو را روزی
ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت
تو بستهای کمری بر میان به کینهٔ من
مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت
نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تو راست
ولی چه چاره که دستی نمی رسد به برت
خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
ولی چه سود کزان کس نمی کند خبرت
گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
غرور حسن که باشد بر اوحدی گذرت
بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
که آستانه پرستی کنم چو خاک درت
هزار بار گر از خدمتم برانی تو
دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت
گر التفات به زر دیدمی تو را روزی
ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت
تو بستهای کمری بر میان به کینهٔ من
مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت
نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تو راست
ولی چه چاره که دستی نمی رسد به برت
خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
ولی چه سود کزان کس نمی کند خبرت
گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
غرور حسن که باشد بر اوحدی گذرت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
ای ز لعلت قیمت یاقوت پست
سنبلت را دستهٔ گل زیر دست
راست کرد ایزد شکار عقل را
از سر زلف کژت، پنجاه شست
سرو، با قدی که میبینی چنان
ساعتی پیش تو نتواند نشست
گر جمالت را بدیدی بت ز دور
سجده کردی پیش تو چون بت پرست
یک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آیی از در من مست مست
درد و چشم از خواب و سر مستی فتور
در دو زلف از تاب و دلبندی شکست
یاد میدار این که تا قد تو خاست
چند خارم در دل شوریده خست
بر سر من نیست یک روزت گذار
تا در اندازم به پایت هر چه هست
خاطر ما را به گفتاری بجوی
ای که از دامت گرفتاری نجست
نیست باز ار چنگل سودای تو
چون کبوتر مرغ دل را بازرست
چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
لیکن از چشم تو طرفی برنبست
سنبلت را دستهٔ گل زیر دست
راست کرد ایزد شکار عقل را
از سر زلف کژت، پنجاه شست
سرو، با قدی که میبینی چنان
ساعتی پیش تو نتواند نشست
گر جمالت را بدیدی بت ز دور
سجده کردی پیش تو چون بت پرست
یک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آیی از در من مست مست
درد و چشم از خواب و سر مستی فتور
در دو زلف از تاب و دلبندی شکست
یاد میدار این که تا قد تو خاست
چند خارم در دل شوریده خست
بر سر من نیست یک روزت گذار
تا در اندازم به پایت هر چه هست
خاطر ما را به گفتاری بجوی
ای که از دامت گرفتاری نجست
نیست باز ار چنگل سودای تو
چون کبوتر مرغ دل را بازرست
چون کمر گردت بسی گشت اوحدی
لیکن از چشم تو طرفی برنبست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
ماهی، که لبش بجای جانست
گر ناز کند،به جای آن است
از چشم دلم نمیشود دور
هر چند ز چشم سرنهانست
گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بینشانست
آن کو به یقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست
ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست
بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست
تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست
این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست
نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست
چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه ز خاک اصفهانست
سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست
زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست
آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست
گر ناز کند،به جای آن است
از چشم دلم نمیشود دور
هر چند ز چشم سرنهانست
گر در طلبت هزار باشند
غیرت نبرم، که بینشانست
آن کو به یقین نبیند او را
چون نیک نگه کند گمانست
ای دیده من اول زمانت
دریاب، که آخر زمانست
بر یاد تو جامه پاره کردم
باز آی، که خرقه در میانست
تخمی که تو کاشتی نمو داد
عهدی که گذاشتی همانست
این تن، که بر تو مرده، دل شد
و آن دل، که غم تو خورد، جانست
نتوان ز تو روی در کشیدن
بارت بکشیم، تا توانست
چشم سر ما غلط نبیند
کش سرمه ز خاک اصفهانست
سرنامهٔ عشق خود ز ما پرس
کین عشق نه کار دیگرانست
زود از در گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست
آنرا که خطیب سود خواند
در مذهب اوحدی زیانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
پیراهن ار ز یاسمن و گل کند رواست
آن سرو لاله چهره، که در غنچهٔ قباست
خلقی، چو طرف، بر کمرش بستهاند دل
وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟
کرد از هوای خویش دلم گرم ذرهوار
آن آفتاب روی، که بر بام این سراست
بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی
آب رخم بریخت، که خون منش بهاست
چشمش چه ساحریست؟ که شرطی ز دشمنی
با من رها نکرد و همان دوستی بجاست
با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی
من بر شنیدهام سخن او، دهان کجاست؟
در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست
چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟
آن سرو لاله چهره، که در غنچهٔ قباست
خلقی، چو طرف، بر کمرش بستهاند دل
وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟
کرد از هوای خویش دلم گرم ذرهوار
آن آفتاب روی، که بر بام این سراست
بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی
آب رخم بریخت، که خون منش بهاست
چشمش چه ساحریست؟ که شرطی ز دشمنی
با من رها نکرد و همان دوستی بجاست
با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی
من بر شنیدهام سخن او، دهان کجاست؟
در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست
چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کار ما امروز زان رخ با نواست
شکر ایزد کان مخالف گشت راست
گر چه یک چند از وفاداری بجست
هم چنان وقت وفا داری بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزویی در دهان اژدهاست
عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست
روی میپیچد، که دشمن در قفاست
نام او بیگانه قاصد کردهام
ورنه میدانم که با جان آشناست
یک دم از دستش نمیدانیم داد
گر چه دستش دایم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون ز مهر او سر مویی نکاست
عشقبازی را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمنای کنار
شهرتست، این عشق ورزیدن جداست
اوحدی، گر کشته گردی در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بیبلا هرگز که دید؟
خوب نیز از حق خویش اندر بلاست
شکر ایزد کان مخالف گشت راست
گر چه یک چند از وفاداری بجست
هم چنان وقت وفا داری بجاست
عارض او در خم زلف چو مار
آرزویی در دهان اژدهاست
عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست
روی میپیچد، که دشمن در قفاست
نام او بیگانه قاصد کردهام
ورنه میدانم که با جان آشناست
یک دم از دستش نمیدانیم داد
گر چه دستش دایم اندر خون ماست
آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟
چون ز مهر او سر مویی نکاست
عشقبازی را خطا نتوان شمرد
عاشقان را کام دل جستن خطاست
رغبت بوس و تمنای کنار
شهرتست، این عشق ورزیدن جداست
اوحدی، گر کشته گردی در غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عشق خوبان بیبلا هرگز که دید؟
خوب نیز از حق خویش اندر بلاست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غمخوارم کجاست؟
وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟
دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدیوارم کجاست؟
غم ز حد بگذشت، غمخوارم کجاست؟
وقت کارست، ای نسیم، از کار او
گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟
دوست گفت: آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم، کجاست؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
نالهای اوحدیوارم کجاست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست
ارم دیده و آرام دل زار اینجاست
بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل
گر بدانیم که باز آن گل بیخار اینجاست
تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست
دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست
عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند
این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست
شکرم زان لب و سیب از رخ و نار از سینه
نفرستاد، چو دانست که: بیمار اینجاست
اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر
روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست
روی آن نیست که: این جا بنشیند بیکار
دل آشفتهٔ ما را، که سر و کار اینجاست
از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند
اندک اینست که میبینی و بسیار اینجاست
بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت
ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست
می به دست من سر گشته اگر خواهی داد
هم ازین میکده درخواه، که دستار اینجاست
هر چه در جملهٔ خوبان طلبیدی از حسن
به رخ دوست نظر کن، که به یک بار اینجاست
پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند
چو ببینند که: آن قند به خروار اینجاست
بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما
بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست
ارم دیده و آرام دل زار اینجاست
بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل
گر بدانیم که باز آن گل بیخار اینجاست
تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست
دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست
عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند
این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست
شکرم زان لب و سیب از رخ و نار از سینه
نفرستاد، چو دانست که: بیمار اینجاست
اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر
روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست
روی آن نیست که: این جا بنشیند بیکار
دل آشفتهٔ ما را، که سر و کار اینجاست
از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند
اندک اینست که میبینی و بسیار اینجاست
بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت
ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست
می به دست من سر گشته اگر خواهی داد
هم ازین میکده درخواه، که دستار اینجاست
هر چه در جملهٔ خوبان طلبیدی از حسن
به رخ دوست نظر کن، که به یک بار اینجاست
پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند
چو ببینند که: آن قند به خروار اینجاست
بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما
بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
تا زندهایم، یاد لبش بر زبان ماست
ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست
گر فتنه میشویم بر آن روی، طرفه نیست
زیرا که یار فتنهٔ آخر زمان ماست
گیرم که مهر او ز دل خود برون برم
این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست
از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟
از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست
انصاف، حیف نیست که باری نمیدهد؟
شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست
مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش
بندی، که از محبت او بر زبان ماست
ای اوحدی، ز غیر شکایت چه میکنی؟
ما را شکایت از بت نامهربان ماست
ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست
گر فتنه میشویم بر آن روی، طرفه نیست
زیرا که یار فتنهٔ آخر زمان ماست
گیرم که مهر او ز دل خود برون برم
این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست
از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟
از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست
انصاف، حیف نیست که باری نمیدهد؟
شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست
مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش
بندی، که از محبت او بر زبان ماست
ای اوحدی، ز غیر شکایت چه میکنی؟
ما را شکایت از بت نامهربان ماست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست
لیکن از دشمن نمیترسم، که میلم سوی تست
چارهٔ دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که میبینم هم از پهلوی تست
سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست
بر نمیدارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست
گفتهای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا
مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست
بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت میآید که بر بازوی تست
عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفتهاند
کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست
لیکن از دشمن نمیترسم، که میلم سوی تست
چارهٔ دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
وین جگر خوردن که میبینم هم از پهلوی تست
سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت
روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست
بر نمیدارم ز زانو سر به حق دوستی
تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست
گفتهای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا
مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست
بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست
زان کمان سخت میآید که بر بازوی تست
عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفتهاند
کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست
سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست
لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست
یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست
میخانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست؟
ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
اکنون که میشویم به روزی سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید به کار مست
ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کوی لالهرخان در میآرمست
جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک
ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبی به شبستان یار مست
سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست
لب برنگیرم از لب یار کناره گیر
گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست
یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم
روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست
میخانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست؟
ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟
اکنون که میشویم به روزی سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
جز بهر کار عشق نیاید به کار مست
ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست
ما رای به کوی لالهرخان در میآرمست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
درد دلم را طبیب چاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هیچ منجم در آن ستاره ندانست
یار به یک بار میل سوی جفا کرد
حق وفای هزار باره ندانست
برد گمانی که: ما به عشق اسیریم
این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین
راه ز جایی بزد که باره ندانست
دوش به خونی گریستم، که ز موجش
عقل به اندیشها گذاره ندانست
سختی ازان دید، اوحدی، که به اول
قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست
مرهم این ریش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هیچ منجم در آن ستاره ندانست
یار به یک بار میل سوی جفا کرد
حق وفای هزار باره ندانست
برد گمانی که: ما به عشق اسیریم
این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافلهٔ عقل را به ساعد سیمین
راه ز جایی بزد که باره ندانست
دوش به خونی گریستم، که ز موجش
عقل به اندیشها گذاره ندانست
سختی ازان دید، اوحدی، که به اول
قاعدهٔ آن دل چو خاره ندانست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
آن ماه که سجاده نشینان در او
سجاده و تسبیح به خمار برند اوست
ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش
عشاق دل شیفته دشوار برند اوست
شوخی که ز سر پنجهٔ مستان دو چشمش
خوبان جهان جور به ناچار برند اوست
اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
سروی که ز رویش گل بیخار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
آن ماه که سجاده نشینان در او
سجاده و تسبیح به خمار برند اوست
ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش
عشاق دل شیفته دشوار برند اوست
شوخی که ز سر پنجهٔ مستان دو چشمش
خوبان جهان جور به ناچار برند اوست
اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
سروی که ز رویش گل بیخار برند اوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست
خواهش ما زان جمال نیست به جز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو
او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر
در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید
یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق
وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست
خواهش ما زان جمال نیست به جز یک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست
نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ
کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست
شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ
غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست
با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی
گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟
کام که جست اوحدی از رخ او دور بود
جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
مرا سر بلندی ز سودای اوست
سری دوست دارم که در پای اوست
مزاج دلم گرم از آن میشود
که بر مهر روی دلارای اوست
مرا زیبد ار لاف شاهی زنم
که در سینه گنج تمنای اوست
نیابی در اجزای من درهای
که آن ذره خالی ز سودای اوست
سرم جای شور و تنم جای شوق
لبم جای ذکر و دلم جای اوست
که نزدیک لیلی خبر میبرد؟
که: مجنون آشفته شیدای اوست
دل اوحدی کی برآید ز بند؟
که در بند زلف سمن سای اوست
سری دوست دارم که در پای اوست
مزاج دلم گرم از آن میشود
که بر مهر روی دلارای اوست
مرا زیبد ار لاف شاهی زنم
که در سینه گنج تمنای اوست
نیابی در اجزای من درهای
که آن ذره خالی ز سودای اوست
سرم جای شور و تنم جای شوق
لبم جای ذکر و دلم جای اوست
که نزدیک لیلی خبر میبرد؟
که: مجنون آشفته شیدای اوست
دل اوحدی کی برآید ز بند؟
که در بند زلف سمن سای اوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟
مالم به دست نیست، که درپای او کنم
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟
ما را مجال بود بروبر، به دوستی
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
با آشنای دوست توان گفت حال دوست
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست
دانم که: از شکست دل من خجل شود
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست
آن دوست را به هستی ما التفات نیست
تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
شادم کند به دولت صبح وصال دوست
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟
مالم به دست نیست، که درپای او کنم
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟
ما را مجال بود بروبر، به دوستی
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
با آشنای دوست توان گفت حال دوست
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست
دانم که: از شکست دل من خجل شود
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست
آن دوست را به هستی ما التفات نیست
تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
شادم کند به دولت صبح وصال دوست
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
در نهان چارهٔ بند غم او میسازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست
باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست
دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت
زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست
هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانهای را که در و مثل تو رضوانی هست
مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشنتر ازین حجت و برهانی هست؟
هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست
بیخیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست
از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟
اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست
که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست
تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
نتوان گفت که در قالب او جانی هست
باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب
آیت این نمک و لطف که در شانی هست
دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست
تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت
زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست
هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد
خانهای را که در و مثل تو رضوانی هست
مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای
با که روشنتر ازین حجت و برهانی هست؟
هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی
دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست
بیخیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد
با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست
از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم
مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟
اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد
نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست
که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟
دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست
تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه
اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
جز نقش تو در خیال ما نیست
جز با غمت اتصال ما نیست
شد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست
از زلف تو حلقهای ندیدیم
کو در پی گوشمال ما نیست
از روی تو کام دل چه جوییم؟
گوش تو چو بر سؤال ما نیست
بار چو تو دلبری کشیدن
در قوت احتمال ما نیست
از خیل کهای؟ که بر رخ تو
زلفت همه هست و خال ما نیست
حال دل ما ز خویشتن پرس
زیرا که کسی به حال ما نیست
دل مرغ هوای تست، لیکن
راه هوست به بال ما نیست
گر سود کنم مرنج، کآخر
نقصان تو در کمال ما نیست
پیش رخ اوحدی چه نالی؟
کورا سر قیل و قال ما نیست
جز با غمت اتصال ما نیست
شد روز من از غمت چو سالی
لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست
از زلف تو حلقهای ندیدیم
کو در پی گوشمال ما نیست
از روی تو کام دل چه جوییم؟
گوش تو چو بر سؤال ما نیست
بار چو تو دلبری کشیدن
در قوت احتمال ما نیست
از خیل کهای؟ که بر رخ تو
زلفت همه هست و خال ما نیست
حال دل ما ز خویشتن پرس
زیرا که کسی به حال ما نیست
دل مرغ هوای تست، لیکن
راه هوست به بال ما نیست
گر سود کنم مرنج، کآخر
نقصان تو در کمال ما نیست
پیش رخ اوحدی چه نالی؟
کورا سر قیل و قال ما نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
هم خانهایم، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سال نیست
ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست
گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سال نیست
ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست