عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
نیست ما را هیچ غیری در نظر
نام غیری نزد ما دیگر مبر
گر تو می خواهی ببینی روی او
آینه بردار خود را می نگر
چیست عالم بحر بی پایان ما
صورت ما چون صدف ، معنی گهر
بر لب نائی دهد نی بوسها
لطف نائی می دهد در نی شِکر
خلوت من گوشهٔ میخانه است
می برم عمری در این خلوت به سر
گر فرو شد آفتاب سیدم
نعمت الله خوش برآمد چون قمر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
راه را گم کرده ای جان پدر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشقبازی گر کنی با من نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری ببینی نور او
خوش به چشم ما در آ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
چنین دردی که من دارم همیشه بی دوا خوشتر
بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر
ز آب چشم ما هر سو روان آبی است گر جوئی
خوشست این چشمهٔ روشن ببین درچشم ما خوشتر
محیط عشق موجی زد همه عالم شده سیراب
از این دریای بی پایان بود این چشمها خوشتر
حدیث جنت و حوران مگو در مجلس رندان
در آ در بزم سرمستان که اینجا حالیا خوشتر
به فرمان خدا ساقی مدامم جام می بخشد
خوشست این بخشش ، اماچون به فرمان خدا خوشتر
حجابت گر سر موئی بود چون بینوا بتراش
که پیش جمله درویشان قلندر بینوا خوشتر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
حریف نعمت اللهیم ، صحبت بی ریا خوشتر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
آمد خیال غیر چو خوابیم در نظر
بنمود کاینات سرابیم در نظر
کردند جلوه صورت و معنی به یکدیگر
چون شاهدان حور نقابیم در نظر
چون رند و لاابالی و سرمست و عاشقیم
عالم نموده جام شرابیم در نظر
چشمم به نور دیدن رویش منور است
شکرت که نیست هیچ حجابیم در نظر
هرگز نخورده ایم می دوستی غیر
گرچه مدام مست و خرابیم در نظر
آن دم که تشنه بودم و آبم نبود بود
بحر محیط قطرهٔ آبیم در نظر
بر لوح دل نوشته ام اسرار سیدم
باشد مدام همچو کتابیم در نظر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
اگر سودای ما داری ز سودای جهان بگذر
و گر ما را هواداری ز سود و از زیان بگذر
خیال این و آن بگذار اگر ما را طلبکاری
چه بندی نقش بی حاصل بیا از این و آن بگذر
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
اگر می نوشیش بستان و گر نه شو روان بگذر
حیات طیبه جوئی زمانی همدم ما شو
بهشت جاودان خواهی به بزم عاشقان بگذر
بیا گر عشق می بازی که ما معشوق یارانیم
برو گر عاشق مائی رها کن دل ز جان بگذر
در آب دیدهٔ ما جو خیال آنکه می دانی
قدم بر دیدهٔ ما نه ز بحر بیکران بگذر
اگر گنجی طلبکاری که در ویرانه ای یابی
بیا و نعمت الله را به شهر کوبیان بگذر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
عشق بازی از سر جان درگذر
کفر را بگذار و ایمان در گذر
دنیی و عقبی به این و آن گذار
همچو ما از این و از آن درگذر
زاهدان گر عیب رندان می کنند
درگذر از جرم ایشان درگذر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
بشنو و چون شیر مردان درگذر
در طریق عاشقی مردانه رو
تا بیابی ذوق مستان در گذر
بی تکلف نعمت الله را بجوی
در خیال نقش بندان در گذر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
بشنو حضرتش به دست آور
منصب خدمتش به دست آور
سر خود را به پای او انداز
دامن دولتش به دست آور
دل ما راست همت عالی
دل بجو همتش به دست آور
جام گیتی نمای را بطلب
مظهر رحمتش به دست آور
آن حضوری که روحت افزاید
در چنان حضرتش به دست آور
نعمت الله را طلب می کن
منعم و نعمتش به دست آور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
برو و دلبری به دست آور
به سوی عاشقان مست آور
بزم عشق است عاشقانه برو
ساغری از می الست آور
عاشق و مست و رند و او باشیم
شاهد مست می پرست آور
مرغ دام فنا چه خواهی کرد
شاهباز بقا به دست آور
نعمت خلق را به جا بگذار
نعمت الله را به دست آور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
بیا و یک دمی با ما برآور
زمانی با من شیدا بر آور
چو لیلی جانب مجنون به دست آر
مراد خاطر ما را برآور
بر آور کام جان خستهٔ ما
کرم کن کام جان ما بر آور
ز روی لطف روی خویش بنما
فغان از پیر و از برنا برآور
به بحر دل چو غواصان فرو رو
چو ما گوهر از این دریا برآور
اگر خواهی حیات جاودانی
دمی با جام می جانا برآور
به شادی نعمت الله جام می نوش
دمار از زاهد رعنا برآور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
خوش بر در میخانه نشستیم دگر بار
خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار
ما توبه شکستیم ولی عهد درستی
با ساقی سرمست ببستیم دگر بار
با عاقل مخمور دگر کار نداریم
رستیم ز دردسر و مستیم گر بار
در خلوت زاهد بنشستیم دو روزی
المنةلله که برستیم دگر بار
ما اهل خدائیم و پرستیم خدا را
خود را به خدائی نپرستیم دگر بار
در دیدهٔ ما نقش خیالی است نظر کن
کان نقش خیالیست که بستیم دگر بار
ما را به لب جوی مجو زان که به مردی
چون سید از این جوی بجستیم دگر بار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
یار یاران یار باش ای یار
چه کنی دوستی تو با اغیار
نار چون نار را نمی سوزد
نار شو تا تو را نسوزد نار
سر موئی حجاب اگر داری
به سر ما که ازمیان بردار
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل رها کن به خدمت دلدار
کار ما عاشقی و میخواری است
غیر از این نیست عاشقان را کار
رند مست از خمار نندیشد
زان که باشد مدام با اغیار
وحده لاشریک له گفتم
کردم اقرار کی کنم انکار
گرچه دل را تو قلب می خوانی
باشد آن نقد مخزن اسرار
گفتهٔ سیدم خوشی می خواند
نعمت الله ز یاد هم مگذار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
منم آئینهٔ حقیقت یار
گرچه باشد حقیقت آینه دار
نور چشم من است و در دیده
نیست جز روی خوب او دیدار
خانه خالی و یار در خلوت
لیس فی الدار غیره دیار
در خرابات عشق می گردیم
عاشق و رند و لاابالی وار
نتوان یافت در همه عالم
همچو من دردمند دُردی خوار
فارغ از محتسب گرفته شراب
آمده مست بر سر بازار
همدمم جام و محرمم باده
نعمت الله حریف و ساقی یار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
بندهٔ خود ز خاک ره بردار
یک زمانی مرا به من بگذار
جان سپاری کنم به دیده و سر
گر تو گوئی که جان روا بسپار
ای دل ار عاشقی بیا می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
ذوق عاقل مجو تو از عاقل
روی چون گل به نوک خار مخار
کار ما عاشقی و میخواریست
دولت این دولتست و کار این کار
گنج داری و بینوا گردی
کنج دل جوی و گنج را بردار
بر سر دار اگر نهی قدمی
نعمت الله بود تو را سردار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
عاشق و مست و رندم و جانباز
در میخانه را گشادم باز
الصلا ای حریف میخواران
قدمی نه بیا و خود در باز
شاهد غیب و ساقی عشقیم
مطربا ساز عشق ما بنواز
برو ای عقل حیله را بگذار
تو و زهد و نماز و ما و نیاز
در خرابات رند او باشیم
دعوت ما چه می کنی بنماز
محرم راز خلوت جانیم
یک زمان خانه را به ما پرداز
سید ما به عشق بندهٔ ماست
اوست محمود و نعمةالله ایاز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیا و پردهٔ هستی برانداز
به خاک نیستی خود را درانداز
برانداز این بنای خودپرستی
ز نو طرحی و فرشی دیگر انداز
سرای عقل ، بنیادی ندارد
خرابش ساز و بنیادش برانداز
سر زلف بتی رعنا به دست آر
چو سرمستان به پای او سرانداز
چو عشقش مجمری بر آتش انداز
تو عود جان روان در مجمر انداز
خراباتست و رندان لاابالی
بیا ساقی و می در ساغر انداز
اگر خواهی که یابی ذوق سید
نظر بر معنی صورتگر انداز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
میخانه سبیل ماست امروز
هنگام می و صفاست امروز
از دولت عشق پادشاهیم
صد شه بر ما گداست امروز
بگذر ز حدیث دی و فردا
دریاب که روز ماست امروز
آن رند که شب حریف ما بود
سر حلقهٔ اولیاست امروز
مائیم حریف و جام بر دست
مخمور کسی چراست امروز
از فتنهٔ چشم مست ساقی
عالم همه پر بلاست امروز
مائیم حریف نعمت الله
بزمی به از این کراست امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل به دست زلف او دادیم باز
با پریشانی در افتادیم باز
بر امید آنکه بر ما بگذرد
رو به خاک راه بنهادیم باز
در خرابات مغان مستانه ایم
خوش در میخانه بگشادیم باز
توبه بشکستیم فارغ از خمار
داد خود از جام می دادیم باز
عقل بود استاد و ما مزدور او
این زمان استاد استادیم باز
غم بسی خوردیم از هجران ولی
از وصال یار دلشادیم باز
بندهٔ سید شدیم از جان و دل
از غلام و خواجه آزادیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
جام می را به نوش و خوش می‌باش
نوش و نوش و خموش و خوش می‌باش
همچو خم شرابخانه به ذوق
خود به خود خوش بجوش و خوش می‌باش
خلعتی نو اگر به تو نرسد
باش با کهنه پوش و خوش می‌باش
چه کنی هوش مست باش مدام
بگذر از عقل و هوش و خوش می‌باش
عاشقانه سبوی می می‌کش
همچو رندان به دوش و خوش می‌باش
بزم عشق است و عاشقان سر‌مست
خوش بیا می بنوش و خوش می‌باش
در ره عاشقی چو سید ما
عاشقانه بکوش و خوش می‌باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
جان به جانان سپار و خوش می باش
دل به دلبر گذار و خوش می باش
آن یکی در هزار خوش می بین
یک به یک می شمار و خوش می باش
گرچه با عاشقی و سرمستی
فارغی از خمار و خوش می باش
در خرابات عشق رندانه
با می خوشگوار خوش می باش
بنظر می نگار نقش و نگار
با خیال نگار خوش می باش
عاشقانه در آ به مجلس ما
دمی با ما برآر خوش می باش
جام می نوش شادی سید
از کسی غم مدار خوش می باش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
گر فسرده نیستی گر ما نه باش
عاقلی ور عاشقی دیوانه باش
آشنائی گر کنی با عاشقان
عاشقانه از خود بیگانه باش
عشق بحر بیکران است ای پسر
گر به دریا می روی مردانه باش
زاهد مغرور و کُنج صومعه
تو مقیم گوشهٔ میخانه باش
عشق دریا صورت تو چون صدف
معنیش چون طالب دردانه باش
شمع عشقش صورتی در ما فکند
ذوق اگر داری بیا پروانه باش
تن رها کن جان به جانانه می سپار
نعمت الله را بجو جانانه باش