عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
با رنگ لعلی تو، به صهبا چه احتیاج؟
با نرگست، به ساغر و مینا چه احتیاج؟
قامت نهال و چهره گل و طره یاسمین
گلشن تویی، تو را به تماشا چه احتیاج؟
خون هزار دل ز لبت موج می زند
لعل تو را به بادهٔ حمرا چه احتیاج؟
از جان گذشتگان به جهان ناز می کنند
عشاق خسته را به مسیحا چه احتیاج؟
لعلت مرا به بوسه تواند غنی کند
بذل کریم را به تمنا چه احتیاج؟
سرمایه ی دوکون به هرگوشه باخته ست
با خواجه، رند بی سر و پا را چه احتیاج؟
بیرون منه ز دایره ی خود قدم حزین
داری دل گشاده، به صحرا چه احتیاج؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ای در نظر ناز تو، سلطان و گدا هیچ
آیا خبرت هست ز حال دل ما هیچ؟
از منتم آزاد، به عشق تو که دارم
دردی که نیفتد سر و کارش به دوا هیچ
نه کفر پذیرد سر زلف تو نه اسلام
در بندگی عشق تو شد طاعت ما هیچ
انصاف کساد است به بازار محبت
جانهای گرانمایه نیاید به بها هیچ
عاشق برد از بخت به دیوان که فریاد؟
بگسستن دل مشکل و امّید وفا هیچ
پیمانهٔ تسلیم شکسته ست خمارش
رندیکه ندارد خبر از درد و صفا هیچ
غوغای حزین است ز فریاد نظیری
بانگی که نباشد نکند کوه صدا هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ماییم و همین آرزوی یار و دگر هیچ
قاصد برسان مژدهٔ دیدار و دگر هیچ
هر مشکلی از دولت عشقت شده آسان
دل مانده، همین عقدهٔ دشوار و دگر هیچ
ما از طمع وصل تو در عشق گذشتیم
بگذر ز هم آغوشی اغیار و دگر هیچ
طرفی که من از عشق بتان بسته ام این است
در خاک برم حسرت دیدار و دگر هیچ
سهل است اگر چرخ نگردد به مرادم
محروم نگردد کسی از یار و دگر هیچ
مستی ست،که درمان دل سوختهٔ ماست
ساقی برسان ساغر سرشار و دگر هیچ
برتاب حزین ، از دو جهان دیدهٔ دل را
عشق است درین دایره، درکار و دگر هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
صور قیامت دمید، نالهء مرغان صبح
پردهٔ دل ها درید، چاک گریبان صبح
عاشق بیدار یافت دولت دیدار را
دیدهٔ بیدار برد، فیض گلستان صبح
چون دم عیسی دهد، مرده دلان را حیات
مطلع صبح آیتی ست، آمده در شأن صبح
ظلمت شبها بلاست، عاشق مهجور را
زنگ ز دلها برد، چهرهٔ تابان صبح
درد جدایی بلاست، گر همه یک ساعت است
شمع شبستان گداخت از تف هجران صبح
زیب جبین ساخته، طرّهٔ شب رنگ را
ریخته آن مه لقا، مشک به دامان صبح
با دل چاک حزین ، صبح چها می کند؟!
شور قیامت بود چاشنی خوان صبح
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای نگاه تو پی غارت دلها گستاخ
غمزهٔ شوخ تو، با مومن و ترسا گستاخ
شرم حسن تو به حدّی ست که با اینهمه شوق
نگشوده ست کسی چشم تماشا گستاخ
شیشه های دل ارباب وفا ریخته است
به سر کوی محبت، ننهی پا گستاخ
شمع را بال و پر مرغ نظر سوخته است
نتوان دید در آن چهرهٔ زیبا گستاخ
نقد یوسف صفتان، قلب زبونیست حزین
من کیم تا کنم اندیشهٔ سودا گستاخ؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
زان شمع گلعذاران، هرجا سخن برآید
پروانه از چراغان، مرغ از چمن برآید
گر طره برفشاند، آن عنبرین سلاسل
شوریده سر به بویش، مشک از ختن برآید
در هر زمین که گردد، میراب عشق، دهقان
گر خار و خس فشانی سرو و سمن برآید
همچون صدف به سینه، هر نکته را بپرور
گوهر نگشته حیف است، حرف از دهن برآید
دارم ز داغ حسرت، روشن مزار خود را
مانند شمع فانوس، آه از کفن برآید
چون برگ گل که آید، با آب جو ز گلشن
با اشک، پارهٔ دل، از چشم من برآید
احسان عشق با من افزون حزین از آنست
کز عهدهٔ بیانش، کام و دهن برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
اشکم از دیده به دنبال کسی می آید
ناله بر لب، پی فریادرسی می آید
آتشم گر زده ای، شمع صفت خندانم
شکر جور تو کنم، تا نفسی می آید
محمل ناز که در سینهٔ ما صحرایی ست؟
کز دل چاک صدای جرسی می آید
تهمت آلود، شود دامنش از غیرت عشق
هر کجا حسن، به دام هوسی می آید
سینهٔ چاک چه سازد به شکوه دل ما
فر سیمرغ کجا در قفسی می آید؟
خستگی مانع بیداد ستمکاران نیست
فتنه ز آن نرگس بیمار بسی می آید
تازه کردی روش حافظ شیراز، حزین
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
چون نخل تو از ناز گرانبار برآید
شمشاد ز جا، سرو ز رفتار برآید
دل می رود از سینه و پیکان تو باقی ست
رحم است بر آن یار که از یار برآید
شرمندهٔ عشقیم که بی چاره و تدبیر
آسان کند آن کار که دشوار برآید
از ناخن عشقم رگ جان زمزمه ساز است
بی زخمه صدا کی شود، از تار برآید؟
بگذار حزین از کف خود بادهٔ پندار
تا ساغرت از میکده سرشار برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمی که حرف وداعت به گوش می آید
دلم به رنگ جرس در خروش می آید
نگاه مستِ که دارد سر خرابی ما
که اشک از مژه، طوفان به دوش می آید
زتاب می مگر آن چهره ارغوانی شد؟
که خون مشرب طاقت به جوش می آید
عبث، چه زخمه فلک می زند به تار تنم؟
مرا که از سر هر مو خروش می آید
دلم چو ساغر سیماب می تپد یا رب
کدام رند ز مستی به هوش می آید؟
نسیم مصر وصال آنقدرگلوسوز است
که بوی پیرهنش، شعله پوش می آید
دو روز با فلک سنگدل بساز حزین
که عاقبت به در می فروش می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
به آیینی که ترسا زاده از بتخانه می آید
نگاه از گوشهٔ آن نرگس مستانه می آید
مگر افکنده لعل آبدارش از نظر می را
که اشک حسرتی از دیدهٔ پیمانه می آید
به یاد لعل میگون تو، در خاک لحد ما را
همان از دیده سیل گریهٔ مستانه می آید
تجلّی زار می بینم، سر خاک شهیدان را
مگر شمعی به طوف مشهد پروانه می آید
حزین آراستند از نو، خرابات محبّت را
مگر داغی به سر وقت دل دیوانه می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سیه چشمی دلم را از پی تسخیر می آید
غزالی در هوای صید این نخجیر می آید
جنونم آنقدرها شور دارد در ره شوقش
که از موج نگاهم، نالهٔ زنجیر می آید
عیار عشق چون زد بر محک اندیشه، دانستم
که خون کوهکن آخر ز جوی شیر می آید
خضر را چشمه سار زندگانی باد ارزانی
مرا آب حیات از جدول شمشیر می آید
سرت گردم شکیبا نیست،از ضعف است می دانی
اگر جان بر لبم در انتظارت دیر می آید
شکار دامن دشت تمنا خاک خواهد شد
حزین از سینه آهم بس که بی تأثیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
به خاطر چون خیال لعل آن رنگین عتاب آید
چو مستان از دهان خامه ام بوی شراب آید
دلی دارم که رنگ از پرتو مهتاب می بازد
چه خواهم کرد، اگر آن آتشین رو بی نقاب آید
حجاب عشق می بندد نظر، مجنون مسکین را
اگر لیلی، برون از پردهٔ شرم و حجاب آید
نمی گردد دل سرگشته ظرف کبریای تو
شکوه بحر،کی در خلوت تنگ حباب آید؟
ز شوخی لیلی ناز آفرین را می کند مجنون
اگر طرز نگاهت، چشم آهو را به خواب آید
ز جیبم صد بیابان خار خار بی خودی جوشد
به خوابم گر شبی آن شاخ گل مست و خراب آید
سمند ناز را یک لحظه ننمایی عنان داری
تو را گر موج خون بی گناهان تا رکاب آید
سیاهی می برد از نامه های ما گنهکاران
نمی آید ز دریا آنچه از چشم پرآب آید
درون لبریز داغ عشق آتش پاره ای دارم
حزین از دل اگر آهی کشم بوی کباب آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
شب زلف تو در خیالم آمد
از بخت خود انفعالم آمد
بی رحم تر است غمزه، امروز
گویا رحمش به حالم آمد
یاد قد اوست قسمت من
شادم که، الف به فالم آمد
از حرمت خون دل شناسی
پیمانه کشی، حلالم آمد
آبی ای زخم تشنه بردار
اشک دریا نوالم آمد
گفتی نظر از جهان فروبند
کاینک رخ بی مثالم آمد
از هر مژه، زین اشارت، انگشت
بر دیده امتثالم آمد
خورشید رخ تو شد مقابل
جانی به تن هلالم آمد
چون آینه وصل بی حجابی
از حیرت آن جمالم آمد
افسرده دمان، حذر که چون شمع
حرفی به زبان لالم آمد
از دیده و دل کناره گیرید
وحشی نگهان، غزالم آمد
عشرتکده عدم، کجایی؟
از هستی خود ملالم آمد
اوراق دل حزین گشودم
عشق تو به وصف حالم آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
یک ره به سر تربتم از ناز نیامد
این جان ز تن رفته، دگر باز نیامد
پیغام دروغی که فریبد دل ما را
افسوس کزان لعل فسون ساز نیامد
خونین جگری بی تو نهفتیم ولیکن
از گریه، نگه داشتن راز نیامد
رفتم که نویسم من سودا زده حرفی
از مطلب گم گشته خبر باز نیامد
روزی که به دل ناله گره بود حزین را
ناقوس صنم خانه به آواز نیامد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
شبی ز هجر تو ما را به سر نمی آید
که پارهٔ جگر از چشم تر نمی آید
به رنگ مو، ز سرم خار پا برون آمد
چها که در ره عشقت به سر نمی آید
نکوست هر چه کند با من فلک زده دوست
که بد، به دیدهٔ صاحب نظر نمی آید
مگر به رنگ سبو، می به کام ما ریزند
ز دست بستهٔ ما کار بر نمی آید
حزین بی خبر از خود، ز خود خبردار است
تو را که با خودی، از خود خبر نمی آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
کند بر تخت عزت جا، چو از تن جان برون آید
به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم
رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها
نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد
که دل از عهدهٔ آن کاوش مژگان برون آید
به پای خُم من مخمور، لب بر خاک می مالم
سبوی قسمتم خشک از دل عمّان برون آید
ز کودک مشربی ها می خورد زاهد غم روزی
که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید
حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن
که تا کام صدف از منّت احسان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
از ناز نقش پایت، بر خاک مشکل آید
هر جا قدم گذاری، بر پارهٔ دل آید
کو قاصدی که آرد، سویت دگر پیامم
آواز دل به گوشت، از ضعف مشکل آید
از آب دیده شویم، گر باشدش نشانی
در حشر اگر به دستم، دامان قاتل آید
از ناله های شبگیر، دل یافت وصل مقصود
چون باد شرطه خیزد، کشتی به ساحل آید
زین دانه های اشکم، کز سوز دل فشانم
جز داغ های حسرت، دیگر چه حاصل آید؟
ز آیینهٔ سکندر و ز جام جم خلاصم
تا دیده می گشایم، دل در مقابل آید
با حسن بی حد دل چشمی که آشنا شد
خورشید در حسابش، یک فرد باطل آید
دلدار رخ نماید، چشم از جهان چو بستی
لیلی برون ز محمل، در پردهٔ دل آید
جان می کشد کدورت ز آمیزش تن ما
باشد ز خاک وادی، سیلاب چون گل آید
تن را به هر چه دادی، انجام کارت آن است
دیوار افتد آخر هر سو که مایل آید
غافل، به سینه گم شد در عاشقی حزین را
آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفت
با صد امیدواری، ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم، چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت، آزاد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشد