عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در کوچهٔ آن زلف مده راه صبا را
آشفته مکن مشت غبار دل ما را
محروم گلستان نبود مرغ اسیرم
تا سوی قفس راه نبسته ست صبا را
جز ناز تو کز لطف دهد تن به نیازم
با شاهکه دیدهست هم آغوش گدا را؟
مغروری شمع تو به حدّیست که در بزم
پروانهٔ سوزش ندهد بال هما را
گشتند ز حسن تو تسلّی به تجلّی
کوته نظران مهر گرفتند، سها را
خوبان، چه گروهید که با دعوی انصاف
در شهر شما، کس نخرد جنس وفا را
ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت
از کوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
پیچیده حزین غلغله در گنبد گردون
از بس که رسا زد نی کلک تو نوا را
آشفته مکن مشت غبار دل ما را
محروم گلستان نبود مرغ اسیرم
تا سوی قفس راه نبسته ست صبا را
جز ناز تو کز لطف دهد تن به نیازم
با شاهکه دیدهست هم آغوش گدا را؟
مغروری شمع تو به حدّیست که در بزم
پروانهٔ سوزش ندهد بال هما را
گشتند ز حسن تو تسلّی به تجلّی
کوته نظران مهر گرفتند، سها را
خوبان، چه گروهید که با دعوی انصاف
در شهر شما، کس نخرد جنس وفا را
ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت
از کوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
پیچیده حزین غلغله در گنبد گردون
از بس که رسا زد نی کلک تو نوا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر بیند ز قدّت مصرع برجسته مضمون را
چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را
نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش
به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را
از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش
که سازد پرده پوش عیب خود آن جامه گلگون را
به صحرا هم بود، در شهر بند جلوهٔ لیلی
سواد چشم آهو، تازه سازد داغ مجنون را
در آغوشی سهی سرو است، خاکسترنشین قمری
بدل کردن نباشد جامه هرگز، بخت وارون را
سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید
به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را
حزین از لب اگر بردارد آهت مهر خاموشی
به آسانی توان از پیش دل برداشت گردون را
چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را
نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش
به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را
از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش
که سازد پرده پوش عیب خود آن جامه گلگون را
به صحرا هم بود، در شهر بند جلوهٔ لیلی
سواد چشم آهو، تازه سازد داغ مجنون را
در آغوشی سهی سرو است، خاکسترنشین قمری
بدل کردن نباشد جامه هرگز، بخت وارون را
سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید
به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را
حزین از لب اگر بردارد آهت مهر خاموشی
به آسانی توان از پیش دل برداشت گردون را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر زردشت، دیدی یک نظر برق عتابش را
پرستشگاه می کردی، نگاه شعله تابش را
کجا نازش سر پیمانهٔ خون دلم دارد؟
تغافل باده پیما گشت، چشم نیم خوابش را
گذشت آتش عنان از دیده و، ملک دل و دینم
چو گرد از رهگذر برخاست، سیلاب شتابش را
خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم
لب پیمانه بوسیده ست لعل کامیابش را
پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد
مگر شیرازهٔ خاطر کنم تار ربابش را
خیالی دیده ام می بست با خاک کف پایی
ز بخت خفته، آنهم سرمه شد چشم رکابش را
چوبسمل می تپم از رشک، در کوی جفا جویی
به کوثر می کند زاهد غلط تیغ پرآبش را
به افغان دل آزرده دارد باده پیمایی
شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را
توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد
اگر گردآوری می کرد، دامان نقابش را
دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم
دماغ آسوده ای تا نشنود بوی کبابش را
حدیث عشق آتشناک می باشد، مپرس ازمن
تو نازک دل، نداری تاب آه سینه تابش را
ز وحشت می شود هنگامه آرایی فراموشش
به محشر گر نماید سینه، داغ بی حسابش را
خمارآگین دلم، خرم شود ساقی، زلای خم
به این یک مشت گل تعمیرکن حال خرابش را
محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم
که دستی می نهد برسینه، موج اضطرابش را؟
حزین ، از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد
زلال چشمهٔ حیوان بود دشت سرابش را
پرستشگاه می کردی، نگاه شعله تابش را
کجا نازش سر پیمانهٔ خون دلم دارد؟
تغافل باده پیما گشت، چشم نیم خوابش را
گذشت آتش عنان از دیده و، ملک دل و دینم
چو گرد از رهگذر برخاست، سیلاب شتابش را
خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم
لب پیمانه بوسیده ست لعل کامیابش را
پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد
مگر شیرازهٔ خاطر کنم تار ربابش را
خیالی دیده ام می بست با خاک کف پایی
ز بخت خفته، آنهم سرمه شد چشم رکابش را
چوبسمل می تپم از رشک، در کوی جفا جویی
به کوثر می کند زاهد غلط تیغ پرآبش را
به افغان دل آزرده دارد باده پیمایی
شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را
توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد
اگر گردآوری می کرد، دامان نقابش را
دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم
دماغ آسوده ای تا نشنود بوی کبابش را
حدیث عشق آتشناک می باشد، مپرس ازمن
تو نازک دل، نداری تاب آه سینه تابش را
ز وحشت می شود هنگامه آرایی فراموشش
به محشر گر نماید سینه، داغ بی حسابش را
خمارآگین دلم، خرم شود ساقی، زلای خم
به این یک مشت گل تعمیرکن حال خرابش را
محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم
که دستی می نهد برسینه، موج اضطرابش را؟
حزین ، از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد
زلال چشمهٔ حیوان بود دشت سرابش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
رهی ندارم بغیرکویت، الیک رجعی، لدیک زلفا
فلا تکلنی الی سواکا، الستُ شیب و لست شابا
منم فتاده، به دست اقران،چو پیر کنعان به شام هجران
ذهاب حزنی، جلاء عینی، صباح وصلک، اذا تجلی
عبث مسوزان به نارحرمان ، گذشت نتوان ز جان جانان
نقاب بگشا، جمال بنما، که سوخت جانم، درین تمنا
اگر چه صد سال ز بی خودی ها، به خاک راهت فتاده باشم
چو بازپرسی حدیث منزل، ز شوق گویم، لبثت یوما
خوشا محبت که فارغم کرد، زقید هستی،ز خود پرستی
نه ذوق کاری، نه زیر باری، نه رنج امروز، نه بیم فردا
فسانه واعظ به من چه خوانی؟ مرا به رندی فسانه کردند
مده فریبم به کیش زاهد، مدم به گوشم حدیث تقوا
دلا ندارد جهان وفایی، مگر بیابی رهی به جایی
به ملک معنی، اگر درآیی قدمت حیاً و لست تبلا
حدیث جور تو با که گویم، علاج درد دل از که جویم؟
به ما ندارد خدنگ نازت، دل ترحم، سر مدارا
حزین نباشد غم نهانی، سمر نمودن ز نکته دانی
که یار جانی چنان که دانی، بکل شیءٍ احاط علما
فلا تکلنی الی سواکا، الستُ شیب و لست شابا
منم فتاده، به دست اقران،چو پیر کنعان به شام هجران
ذهاب حزنی، جلاء عینی، صباح وصلک، اذا تجلی
عبث مسوزان به نارحرمان ، گذشت نتوان ز جان جانان
نقاب بگشا، جمال بنما، که سوخت جانم، درین تمنا
اگر چه صد سال ز بی خودی ها، به خاک راهت فتاده باشم
چو بازپرسی حدیث منزل، ز شوق گویم، لبثت یوما
خوشا محبت که فارغم کرد، زقید هستی،ز خود پرستی
نه ذوق کاری، نه زیر باری، نه رنج امروز، نه بیم فردا
فسانه واعظ به من چه خوانی؟ مرا به رندی فسانه کردند
مده فریبم به کیش زاهد، مدم به گوشم حدیث تقوا
دلا ندارد جهان وفایی، مگر بیابی رهی به جایی
به ملک معنی، اگر درآیی قدمت حیاً و لست تبلا
حدیث جور تو با که گویم، علاج درد دل از که جویم؟
به ما ندارد خدنگ نازت، دل ترحم، سر مدارا
حزین نباشد غم نهانی، سمر نمودن ز نکته دانی
که یار جانی چنان که دانی، بکل شیءٍ احاط علما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
نگاه ناز او فهمید، راز سینه جوشی را
رساند آخر به جایی، عشق فریاد خموشی را
چه پروا گر در میخانه ها را محتسب گل زد؟
نبندد نرگس مستش، دکان می فروشی را
قیامت هم سر از خواب پریشان بر نمی دارم
که دارم یادگار طره آشفته هوشی را
تغافل شیوهٔ من، گر به فریادم دهد گوشی
کنم نازکتر ازگل، پرده بلبل سروشی را
گر از سر بگذرد گلزار را خون دل تنگم
لبش چون غنچه نگذارد ز کف، پیمانه نوشی را
خدا داده ست درکیش طریقت شیوه فقرم
من از کتم عدم چون نافه دارم خرقه پوشی را
حزبن افسانه سنج شمع کلک شعله آشوبم
نیم درآستین می پرورد، آتش خروشی را
رساند آخر به جایی، عشق فریاد خموشی را
چه پروا گر در میخانه ها را محتسب گل زد؟
نبندد نرگس مستش، دکان می فروشی را
قیامت هم سر از خواب پریشان بر نمی دارم
که دارم یادگار طره آشفته هوشی را
تغافل شیوهٔ من، گر به فریادم دهد گوشی
کنم نازکتر ازگل، پرده بلبل سروشی را
گر از سر بگذرد گلزار را خون دل تنگم
لبش چون غنچه نگذارد ز کف، پیمانه نوشی را
خدا داده ست درکیش طریقت شیوه فقرم
من از کتم عدم چون نافه دارم خرقه پوشی را
حزبن افسانه سنج شمع کلک شعله آشوبم
نیم درآستین می پرورد، آتش خروشی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
سر خط تعلیم شد، شیوه استاد را
کلک کهن مشق من، تیشهٔ فرهاد را
هر سر موی من است، اینکه به میدان عشق
سینه به نشتر دهد، دشنه فولاد را
بر رخ گلرنگ تو، منت پیمانه نیست
غازه چه حاجت بود، حسن خداداد را؟
در چمن دلبری رشک بر و دوش تو
داده به آشفتگی، طرهٔ شمشاد را
ناله به خونم تپید، دیده به حالم گریست
تا تو گشادی کمین، غمزهٔ صیاد را
حسن تو حیرت فزا، ناز تو پیمان گسل
از چه تسلی کنم، خاطر ناشاد را
داد دهی بر طرف، رخصت فریاد نه
آه چه سازد کسی این همه بیداد را؟!
کرد مسخر تو را، دقت افکار من
رشته چه سان زد گره، بال پریزاد را؟
باز به آن کو رسد، مشت غبارم حزین
هست به هم الفتی، خاک من و باد را
کلک کهن مشق من، تیشهٔ فرهاد را
هر سر موی من است، اینکه به میدان عشق
سینه به نشتر دهد، دشنه فولاد را
بر رخ گلرنگ تو، منت پیمانه نیست
غازه چه حاجت بود، حسن خداداد را؟
در چمن دلبری رشک بر و دوش تو
داده به آشفتگی، طرهٔ شمشاد را
ناله به خونم تپید، دیده به حالم گریست
تا تو گشادی کمین، غمزهٔ صیاد را
حسن تو حیرت فزا، ناز تو پیمان گسل
از چه تسلی کنم، خاطر ناشاد را
داد دهی بر طرف، رخصت فریاد نه
آه چه سازد کسی این همه بیداد را؟!
کرد مسخر تو را، دقت افکار من
رشته چه سان زد گره، بال پریزاد را؟
باز به آن کو رسد، مشت غبارم حزین
هست به هم الفتی، خاک من و باد را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آتش زده آن لعل قبا، خانه زین را
بر خرمن ما برق گشاده ست کمین را
همچون کف خاکی که برد سبزه ز جایش
کردند به ما، سبز خطان تنگ زمین را
چون مهره بازیچه، دهد طرح به طفلان
کفر سر زلف تو، دل باخته دین را
آن روز نشیند به جهان نقش مرادم
کز بوسه کنم نقش لب لعل نگین را
فریادکه اندیشه موی کمر توست
زنار میان، زاهد سجاده نشین را
گویا خط پیشانیت ای زهره جبین است
بیرون نتوان برد زابروی تو چین را
در پردهٔ عشّاق نواسنجی بلبل
کی می برد از یاد تو، گلبانک حزین را؟
بر خرمن ما برق گشاده ست کمین را
همچون کف خاکی که برد سبزه ز جایش
کردند به ما، سبز خطان تنگ زمین را
چون مهره بازیچه، دهد طرح به طفلان
کفر سر زلف تو، دل باخته دین را
آن روز نشیند به جهان نقش مرادم
کز بوسه کنم نقش لب لعل نگین را
فریادکه اندیشه موی کمر توست
زنار میان، زاهد سجاده نشین را
گویا خط پیشانیت ای زهره جبین است
بیرون نتوان برد زابروی تو چین را
در پردهٔ عشّاق نواسنجی بلبل
کی می برد از یاد تو، گلبانک حزین را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گلرنگ اگر خواهی، این چهره زرین را
امروز دو بالا کن، پیمانه دوشین را
آویخته دل هر دم در زلف تو با تاری
بیمار همی خواهد، گرداندن بالین را
بی باکتر از تیغت، مژگان بلای تو
خون ریز چه آموزی، این رخنه گر دین را؟
از تیرگی عالم، تیره نشود عارف
زنگار نمی باشد، آیینه حق بین را
چون گرد بیفشاند، از دامن آزادی
شوریدگی مغزم، بوی گل و نسرین را
سازد کف خون خود در عشق حلال او
شاخ گل اگر بیند، آن دست نگارین را
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین کلکم
ای ساقی جان پر کن، آن ساغر نوشین را
امروز دو بالا کن، پیمانه دوشین را
آویخته دل هر دم در زلف تو با تاری
بیمار همی خواهد، گرداندن بالین را
بی باکتر از تیغت، مژگان بلای تو
خون ریز چه آموزی، این رخنه گر دین را؟
از تیرگی عالم، تیره نشود عارف
زنگار نمی باشد، آیینه حق بین را
چون گرد بیفشاند، از دامن آزادی
شوریدگی مغزم، بوی گل و نسرین را
سازد کف خون خود در عشق حلال او
شاخ گل اگر بیند، آن دست نگارین را
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین کلکم
ای ساقی جان پر کن، آن ساغر نوشین را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شایدکه دهد آگهی از بوی تو ما را
دیشب سر ره تنگ گرفتیم صبا را
با سینهٔ افروخته آغوش گشادیم
کای دیده به راهت دو جهان بی سر و پا را
دیری ست که از دوری خاک سرکویی
در دیده و دل ریخته ام خار جفا را
ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت
ازکوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
این نغمه به لب، بی خبر از خویش فتادم
کز خاک رهت غالیه ای بود صبا را
چون باز به خویش آمدم از عالم مستی
گفتم که بگو آن صنم هوش ربا را
کز دوریت آتش به جهان زد، دل گرمم
بیدادگرا، دل شکنا، طرفه نگارا
سوزد شب و آسوده بود روز، خوشا شمع
قد احرقنی هجرک لیلا و نهاراً
مپسند سیه روز و پریشان، دل جمعی
یکباره مکش ازکف ما، زلف دو تا را
القصه، مرا بی تو دگر تاب نمانده ست
لن اقدر فی هجرک صبراً و قرارا
احوال حزین دل و دین باخته این است
یک ره چه شود تازه کنی عهد وفا را؟
دیشب سر ره تنگ گرفتیم صبا را
با سینهٔ افروخته آغوش گشادیم
کای دیده به راهت دو جهان بی سر و پا را
دیری ست که از دوری خاک سرکویی
در دیده و دل ریخته ام خار جفا را
ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت
ازکوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
این نغمه به لب، بی خبر از خویش فتادم
کز خاک رهت غالیه ای بود صبا را
چون باز به خویش آمدم از عالم مستی
گفتم که بگو آن صنم هوش ربا را
کز دوریت آتش به جهان زد، دل گرمم
بیدادگرا، دل شکنا، طرفه نگارا
سوزد شب و آسوده بود روز، خوشا شمع
قد احرقنی هجرک لیلا و نهاراً
مپسند سیه روز و پریشان، دل جمعی
یکباره مکش ازکف ما، زلف دو تا را
القصه، مرا بی تو دگر تاب نمانده ست
لن اقدر فی هجرک صبراً و قرارا
احوال حزین دل و دین باخته این است
یک ره چه شود تازه کنی عهد وفا را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پخته به حکمتی کنم، بادهٔ نارسای را
بر سر خم نهاده ام، خشت کلیسیای را
گر بودت به عاشقی، لخت دلی نیازکن
توشه ببند بر میان، نالهٔ ره گرای را
محمل لیلی از نظر رفت اوا نشان پی گم است
گوش به راه حیرتم، زمزمهٔ درای را
برهمنی کمینه ام، سجده بر صنمکده
چین بگشا ز ابروان، قبله من، خدای را
جام صبوح کش چو گل، تا که به جلوه آورد
مشرق چاک پیرهن، سینه دلگشای را
فصل بهار روی تو، کلک زبان بریده ام
نغمه شکسته در گلو، بلبل خوش نوای را
جلوه نو خطان حزین ، ازرخ ساده خوشتراست
غالیه ساز صفحه کن، خامهٔ مشک سای را
بر سر خم نهاده ام، خشت کلیسیای را
گر بودت به عاشقی، لخت دلی نیازکن
توشه ببند بر میان، نالهٔ ره گرای را
محمل لیلی از نظر رفت اوا نشان پی گم است
گوش به راه حیرتم، زمزمهٔ درای را
برهمنی کمینه ام، سجده بر صنمکده
چین بگشا ز ابروان، قبله من، خدای را
جام صبوح کش چو گل، تا که به جلوه آورد
مشرق چاک پیرهن، سینه دلگشای را
فصل بهار روی تو، کلک زبان بریده ام
نغمه شکسته در گلو، بلبل خوش نوای را
جلوه نو خطان حزین ، ازرخ ساده خوشتراست
غالیه ساز صفحه کن، خامهٔ مشک سای را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در فتح باب میکده باشد گشاد ما
صرف سبو شود، همه خاک مراد ما
دل روشناس مصحف حسن بتان نبود
شد روشن از غبار خط او سواد ما
پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است
جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما
از مبدا فراق تو در عین برزخیم
باز آمدن به کوی تو باشد معاد ما
افراسیاب غم چو هجوم آورد حزین
جمشید، جام باده و خم کیقباد ما
صرف سبو شود، همه خاک مراد ما
دل روشناس مصحف حسن بتان نبود
شد روشن از غبار خط او سواد ما
پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است
جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما
از مبدا فراق تو در عین برزخیم
باز آمدن به کوی تو باشد معاد ما
افراسیاب غم چو هجوم آورد حزین
جمشید، جام باده و خم کیقباد ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
نیست هوای بوستان، کنج قفس خزیده را
لاله ستان خود کنم، سینهٔ داغدیده را
قاصد اگر شنیده ای، از لب یار وعده ای
رخصت بازگشت ده، جان به لب رسیده را
چشم رقیب گفتمش، محرم روی خود مکن
کرد نگار دیدهام، مصلحت شنیده را
داغ جنون نمی کشد، دست حمایت از سرم
خواجه به ناز پرورد، بندهٔ زرخریده را
خضر خجسته روی ما، راه دیار یارکو؟
عمر سفر دراز شد، رنگ رخ پریده را
پشت هلال شد دوتا، از خم ابروان تو
قامت خم گواه بس، بار ستم کشیده را
از دم مولوی حزین آذر من بهار شد
در مگشا و کم نما، گلشن نو رسیده را
لاله ستان خود کنم، سینهٔ داغدیده را
قاصد اگر شنیده ای، از لب یار وعده ای
رخصت بازگشت ده، جان به لب رسیده را
چشم رقیب گفتمش، محرم روی خود مکن
کرد نگار دیدهام، مصلحت شنیده را
داغ جنون نمی کشد، دست حمایت از سرم
خواجه به ناز پرورد، بندهٔ زرخریده را
خضر خجسته روی ما، راه دیار یارکو؟
عمر سفر دراز شد، رنگ رخ پریده را
پشت هلال شد دوتا، از خم ابروان تو
قامت خم گواه بس، بار ستم کشیده را
از دم مولوی حزین آذر من بهار شد
در مگشا و کم نما، گلشن نو رسیده را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از زلف تو داریم پریشانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
فکندم چاکها در جیب جان بی تابی خود را
کشیدم شانه ای زلف پریشان خوابی خود را
ز کشتن نیست باکم، لیک می ترسم که تیغ تو
کند ضایع ز خون گرم من، سیرابی خود را
غم عشق تو شد سرمایهٔ عزّ و قبول من
به این اکسیر زر کردم، دل سیمابی خود را
خورد از دست ساحل، سیلی تأدیب رخسارش
به مژگانم فروشد موج اگر شادابی خود را
حزین ، در سایهٔ گلشن به کف جام جمت باید
شکوفه کج نهد چون افسر دارابی خود را
کشیدم شانه ای زلف پریشان خوابی خود را
ز کشتن نیست باکم، لیک می ترسم که تیغ تو
کند ضایع ز خون گرم من، سیرابی خود را
غم عشق تو شد سرمایهٔ عزّ و قبول من
به این اکسیر زر کردم، دل سیمابی خود را
خورد از دست ساحل، سیلی تأدیب رخسارش
به مژگانم فروشد موج اگر شادابی خود را
حزین ، در سایهٔ گلشن به کف جام جمت باید
شکوفه کج نهد چون افسر دارابی خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تمنا چون نسوزد در ضمیر من؟ که می باشد
تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را
نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم
به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را
تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند
که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را
گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی
بهار عهد جمشید است جام می گساران را
سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من
در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را
شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت
پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را
زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد
نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را
حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد
ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را
تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را
نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم
به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را
تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند
که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را
گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی
بهار عهد جمشید است جام می گساران را
سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من
در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را
شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت
پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را
زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد
نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را
حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد
ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هلاک جلوه ام قد قیامت دستگاهان را
خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی
به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم
نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت
اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
سرت گردم بر اوج سروری طرف کله بشکن
شکست آن پُرشکن کاکل، سپاه کج کلاهان را
بود شور اسیران خانه زاد ناز محبوبان
تغافل کارفرما شد خروش دادخواهان را
حزین افتاده ام در حلقه روشن سوادانش
به چشم من چه منتها بود خاک صفاهان را
خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی
به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم
نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت
اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
سرت گردم بر اوج سروری طرف کله بشکن
شکست آن پُرشکن کاکل، سپاه کج کلاهان را
بود شور اسیران خانه زاد ناز محبوبان
تغافل کارفرما شد خروش دادخواهان را
حزین افتاده ام در حلقه روشن سوادانش
به چشم من چه منتها بود خاک صفاهان را