عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۰
ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن
به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن
مرا ز آینه روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن
چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن
متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن
میسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن
ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن
دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن
به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن
مرا ز آینه روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن
چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن
متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن
میسرست جلا تا به سرمه عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن
ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن
دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۹
ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۶
غم حریص ز دینار می شود افزون
ز گنج پیچ و خم مار می شود افزون
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
که شور سیل ز کهسار می شود افزون
مبر به گلشن جنت مرا که از کوثر
خمار تشنه دیدار می شود افزون
ازان به خاک قناعت نموده ام چون مور
که حرص من ز شکرزار می شود افزون
مرا به بی کسی خویشتن کنید رها
که درد من ز پرستار می شود افزون
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز خط فروغ رخ یار می شود افزون
یکی هزار شد از عندلیب شورش من
که ذوق کار ز همکار می شود افزون
امیدها به خطش داشتم، ندانستم
که شب گرانی بیمار می شود افزون
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، حرص طمعکار می شود افزون
اگر چه بار ز دلها به برگ می خیزد
ز برگ بر دل من بار می شود افزون
به قدر آنچه دهی ره به دل تمنا را
تردد دل افگار می شود افزون
سبک شدی به نظرها و از تهی مغزی
علاقه تو به دستار می شود افزون
شکست هر قدر افزون رسد به گوهر من
امید من به خریدار می شود افزون
چه حالت است که از سر زدن مرا چو قلم
کشش به عالم گفتار می شود افزون
ز حرف تلخ مرا خارخار دل صائب
به آن دو لعل شکربار می شود افزون
ز گنج پیچ و خم مار می شود افزون
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
که شور سیل ز کهسار می شود افزون
مبر به گلشن جنت مرا که از کوثر
خمار تشنه دیدار می شود افزون
ازان به خاک قناعت نموده ام چون مور
که حرص من ز شکرزار می شود افزون
مرا به بی کسی خویشتن کنید رها
که درد من ز پرستار می شود افزون
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز خط فروغ رخ یار می شود افزون
یکی هزار شد از عندلیب شورش من
که ذوق کار ز همکار می شود افزون
امیدها به خطش داشتم، ندانستم
که شب گرانی بیمار می شود افزون
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، حرص طمعکار می شود افزون
اگر چه بار ز دلها به برگ می خیزد
ز برگ بر دل من بار می شود افزون
به قدر آنچه دهی ره به دل تمنا را
تردد دل افگار می شود افزون
سبک شدی به نظرها و از تهی مغزی
علاقه تو به دستار می شود افزون
شکست هر قدر افزون رسد به گوهر من
امید من به خریدار می شود افزون
چه حالت است که از سر زدن مرا چو قلم
کشش به عالم گفتار می شود افزون
ز حرف تلخ مرا خارخار دل صائب
به آن دو لعل شکربار می شود افزون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۴
چند ای دل غمین به مداران گریستن؟
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۱
همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۰
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۱
هر چند به ظاهر چون روان در بدنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۲
از داغ بود چهره افروخته من
گردد ز شرر زنده دل سوخته من
چون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشد
از سیلی صرصر رخ افروخته من
چون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسار
خون است شراب جگرسوخته من
پوشیدن چشم است مرا خانه صیاد
غافل مشو از باز نظردوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
در دامن صحرای دل سوخته من
فریاد که چون غنچه پی سوختن دل
شد مشت شراری زراندوخته من
صائب کند از سایه خود وحشت صیاد
رم کرده غزالی که شد آموخته من
گردد ز شرر زنده دل سوخته من
چون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشد
از سیلی صرصر رخ افروخته من
چون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسار
خون است شراب جگرسوخته من
پوشیدن چشم است مرا خانه صیاد
غافل مشو از باز نظردوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
در دامن صحرای دل سوخته من
فریاد که چون غنچه پی سوختن دل
شد مشت شراری زراندوخته من
صائب کند از سایه خود وحشت صیاد
رم کرده غزالی که شد آموخته من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۸
ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو
گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو
جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو
یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو
پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو
می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو
از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو
بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو
می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو
خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو
تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو
گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو
جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو
یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو
پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو
می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو
از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو
بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو
می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو
خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو
تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۳
ای بهار آفرینش گرده سیمای تو
رشته جانها خس و خاشاک از دریای تو
جوی خون از دیده خورشید می سازد روان
چهره خاک از فروغ لاله حمرای تو
خاک تا گردن میان آب پنهان گشته است
بس که می سوزد دلش از آتش سودای تو
دامن بی طاقتان را خاک نتواند گرفت
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو
گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی است
رشته جانها رگ ابری است از دریای تو
خاک شد بیدار از خواب گران نیستی
از عرق افشانی رخسار جان افزای تو
تیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حیران است صائب در رخ زیبای تو
رشته جانها خس و خاشاک از دریای تو
جوی خون از دیده خورشید می سازد روان
چهره خاک از فروغ لاله حمرای تو
خاک تا گردن میان آب پنهان گشته است
بس که می سوزد دلش از آتش سودای تو
دامن بی طاقتان را خاک نتواند گرفت
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو
گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی است
رشته جانها رگ ابری است از دریای تو
خاک شد بیدار از خواب گران نیستی
از عرق افشانی رخسار جان افزای تو
تیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حیران است صائب در رخ زیبای تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۵
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۰
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۳
از شراب لعل تا رخسار را افروختی
هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی
دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است
روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی
در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد
تا ز عارض خانه آیینه را افروختی
آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن
کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی
بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب
می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی
قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی
یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی
هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی
دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است
روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی
در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد
تا ز عارض خانه آیینه را افروختی
آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن
کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی
بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب
می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی
قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی
یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۳
چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسی؟
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۴
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باد کسی!
جامه خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۹
چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پی
ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی
در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی
در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۵
به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۴
چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۱
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۴
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی