عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
سالها گر بنویسم صفت مشتاقی
ماند از شوق تو صد ساله حکایت باقی
غایت ابرویش از دیده دلا حاضر باش
ترسمت بشکنی این شبشه که دور از طاقی
غمزهات هیچ فروداشت ز تیزی نکند
تا به آن زخمه نو در ره زدن عشانی
ای خوش آن مجلس خالی شده از مدعیان
مانده از می قدری باقی و آن لب ساقی
عمر باقی به جز این نیست که در خلوت انس
دست در گردن بار افکنی و الباقی
خال بر گوشه ابروی تو بی مکری نیست
نبود گوشه نشین بی حیل و زراقی
همه نقش خط و خال است به دیوان کمال
لیس الأ رقم العشق على اوراقی
ماند از شوق تو صد ساله حکایت باقی
غایت ابرویش از دیده دلا حاضر باش
ترسمت بشکنی این شبشه که دور از طاقی
غمزهات هیچ فروداشت ز تیزی نکند
تا به آن زخمه نو در ره زدن عشانی
ای خوش آن مجلس خالی شده از مدعیان
مانده از می قدری باقی و آن لب ساقی
عمر باقی به جز این نیست که در خلوت انس
دست در گردن بار افکنی و الباقی
خال بر گوشه ابروی تو بی مکری نیست
نبود گوشه نشین بی حیل و زراقی
همه نقش خط و خال است به دیوان کمال
لیس الأ رقم العشق على اوراقی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
سیمین بدنی سرو قدی پس دهانی
هر وصف که آید به زبانم به از آنی
آرام دلی دفع غمی مرهم دردی
بار کهنی عمر نوی مونس جانی
گردوست بودجان و جهان نیز خوشه ای دوست
تو دوست تر از جانی و خوشتر ز جهانی
پیش نظر اهل دل از بسکه عزیزی
همچون دهن خویش نه پیدا نه نهانی
بی وصل نوای عمر گرامی نتوان زیست
یک دم که چو عمر گذاران تا گذرانی
غلطان سوی خاک قدمت باز بیایم
صد بار چو اشکم اگر از پیش برانی
گر عمر کمال از غم عشق تو شد آخر
غم نیست گر آخر بمرداش برسانی
هر وصف که آید به زبانم به از آنی
آرام دلی دفع غمی مرهم دردی
بار کهنی عمر نوی مونس جانی
گردوست بودجان و جهان نیز خوشه ای دوست
تو دوست تر از جانی و خوشتر ز جهانی
پیش نظر اهل دل از بسکه عزیزی
همچون دهن خویش نه پیدا نه نهانی
بی وصل نوای عمر گرامی نتوان زیست
یک دم که چو عمر گذاران تا گذرانی
غلطان سوی خاک قدمت باز بیایم
صد بار چو اشکم اگر از پیش برانی
گر عمر کمال از غم عشق تو شد آخر
غم نیست گر آخر بمرداش برسانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
شیرین لبی شکر دهنی سرو قامتی
کونه کنم حدیث بخوبی نباتی
گر من در آب و آتشم از چشم و دل خوشم
کاندر میان هر دو نو باری سلامتی
ای شیخ تا بکوی بتان می کنیم طوف
با ما همگرد چون تو نه مرد ملامتی
زآن گوشه های چشم چه بینی نوای سلیم
زینسان که به چشم بکنج سلامتی
دل جست و عقل بار سفر بست و شد روان
ای غم تو خوش نشسته بکنج اقامتی
خونی که چشم مست تو با دل روانه کرد
بازتچه گفت غمزه کز آن در ندامتی
چندانکه می کشند ترا زنده کمال
صاحب نظر نی نو که صاحب کرامتی
کونه کنم حدیث بخوبی نباتی
گر من در آب و آتشم از چشم و دل خوشم
کاندر میان هر دو نو باری سلامتی
ای شیخ تا بکوی بتان می کنیم طوف
با ما همگرد چون تو نه مرد ملامتی
زآن گوشه های چشم چه بینی نوای سلیم
زینسان که به چشم بکنج سلامتی
دل جست و عقل بار سفر بست و شد روان
ای غم تو خوش نشسته بکنج اقامتی
خونی که چشم مست تو با دل روانه کرد
بازتچه گفت غمزه کز آن در ندامتی
چندانکه می کشند ترا زنده کمال
صاحب نظر نی نو که صاحب کرامتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
صنما در خط سنبل مه تابان داری
بر سر شاخ صنوبر گل خندان داری
دم عیسی همه از لعل شکر بار دهی
حسن یوسف همه در چاه زنخدان داری
تا سر زلف تو برهم نزند عالم را
صورت خویشتن از آینه پنهان داری
ای شه گلرخ شیرین دهن شور انگیز
تا کی احوال من خسته پریشان داری
تشنه شد لعل تو بر خون دل ما هر دم
گر چه در درج گهر چشمه حیوان داری
تا ربانی ز دل سوختگان گوی فرار
گرد بر گرد به از غالیه چوگان داری
ناله زار کمال است چو بلبل شب و روز
با تو در سبزه خوشبوی گلستان داری
بر سر شاخ صنوبر گل خندان داری
دم عیسی همه از لعل شکر بار دهی
حسن یوسف همه در چاه زنخدان داری
تا سر زلف تو برهم نزند عالم را
صورت خویشتن از آینه پنهان داری
ای شه گلرخ شیرین دهن شور انگیز
تا کی احوال من خسته پریشان داری
تشنه شد لعل تو بر خون دل ما هر دم
گر چه در درج گهر چشمه حیوان داری
تا ربانی ز دل سوختگان گوی فرار
گرد بر گرد به از غالیه چوگان داری
ناله زار کمال است چو بلبل شب و روز
با تو در سبزه خوشبوی گلستان داری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشقی و بی دلی بیدلبری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
این همه دارم غربی بر سری
آب چشمه من که عین مردمیست
ننگرد در حال من گر ننگری
این همه باران محنت خود مرا
بر سر از چشم تر آمد برتری
شمع مجلس دوش دور از روی جمع
گونه رخسار من دید و گری
هم به دشنامی چه باشد ای ملول
کز دعاگویان خود باد آوری
با رقیان حیفی ای شیرین دهن
چون در انگشت گدا انگشتری
نیت هر کس نداند جز کمال
جان من نو جوهری او جوهری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان
از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر
جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما
گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی
بنده وقت آن دمم کان بث شوخ عشوه گر
وعده بدادی از رهی وز ره دیگر آمدی
زودترش فرو رود پای به گل درین هوس
بر سر کوی زیر کی هر که بود سر آمدی
جور و جفای بیحدش از دل ما به در شدی
روزی اگر کمال را مونس و غمخور آمدی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
کدام سر که ندارد دماغ سودانی
کدام دل که بود خالی از تمنائی
کجاست پای روانی کدام دست و دل است
نیست بسته به زنجیر زلف زبانی
مکن ملامتم ای مدعی در این دعوی
هست در سر هر کس به قدر سودانی
چو صبح اگر نفسی میزنم ز مهر مهیست
بود هر آینه این دم زدن هم از جائی
بیا و سرو قد خویش عرضه کن بر ما
همچو سرو قدت نیست مجلس آرانی
حدیث سرو چمن با قدت نباید راست
که پیش او نتوان گفت زیر و بالایی
چنان ربوده حسن تو شد وجود کمال
که هیچگونه ندارد به خویش پروایی
کدام دل که بود خالی از تمنائی
کجاست پای روانی کدام دست و دل است
نیست بسته به زنجیر زلف زبانی
مکن ملامتم ای مدعی در این دعوی
هست در سر هر کس به قدر سودانی
چو صبح اگر نفسی میزنم ز مهر مهیست
بود هر آینه این دم زدن هم از جائی
بیا و سرو قد خویش عرضه کن بر ما
همچو سرو قدت نیست مجلس آرانی
حدیث سرو چمن با قدت نباید راست
که پیش او نتوان گفت زیر و بالایی
چنان ربوده حسن تو شد وجود کمال
که هیچگونه ندارد به خویش پروایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
گر از شاخ دولت گلی چیدمی
نسیمی ز کوی تو بشنیدمی
به بوی نو جانم خریدی صبا
اگر من بدان دولت ارزیدمی
ز کویت سگی گر رسیدی به من
از آن در حدنی پرسیدمی
دهان و لب از صد شکر شستمی
همه گرد پایش بلیسیدمی
گر این حسن بودی چو زلفت مرا
به گرد رخ خویش گردیدمی
شب و روزه سودای خود کردمی
به رخسار خود مهر ورزیدمی
به آتشکده در جمال بتان
گر از روی نو پرتوی دیدمی
چو زلف تو زنار بر بستمی
دره آتشکده بت پرستیدمی
از آن غمزه گر مست گشتی کمال
چو چشمت به محراب غلطیدمی
نسیمی ز کوی تو بشنیدمی
به بوی نو جانم خریدی صبا
اگر من بدان دولت ارزیدمی
ز کویت سگی گر رسیدی به من
از آن در حدنی پرسیدمی
دهان و لب از صد شکر شستمی
همه گرد پایش بلیسیدمی
گر این حسن بودی چو زلفت مرا
به گرد رخ خویش گردیدمی
شب و روزه سودای خود کردمی
به رخسار خود مهر ورزیدمی
به آتشکده در جمال بتان
گر از روی نو پرتوی دیدمی
چو زلف تو زنار بر بستمی
دره آتشکده بت پرستیدمی
از آن غمزه گر مست گشتی کمال
چو چشمت به محراب غلطیدمی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
اگر او یاد من دلخسته کردی
دل آه و ناله را آهسته کردی
نیامد بر سرم چون حیف میرفت
که پای نازک از من خسته کردی
به محراب ار بدیدی زاهة آن روی
دعای ابرویش پیوسته کردی
کجا پروانه با شمعی نشستی
حذر گرز آتش ننشسته کردی
کجا پیش خطش مور سلیمان
که خدمت بامیان بسته کردی
چو بخشش با نبات افتادی و قند
الب او کوزهها را دسته کردی
کمال آن پسته لب گر خواستی نقل
شکرها در دهان بسته کردی
دل آه و ناله را آهسته کردی
نیامد بر سرم چون حیف میرفت
که پای نازک از من خسته کردی
به محراب ار بدیدی زاهة آن روی
دعای ابرویش پیوسته کردی
کجا پروانه با شمعی نشستی
حذر گرز آتش ننشسته کردی
کجا پیش خطش مور سلیمان
که خدمت بامیان بسته کردی
چو بخشش با نبات افتادی و قند
الب او کوزهها را دسته کردی
کمال آن پسته لب گر خواستی نقل
شکرها در دهان بسته کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
گر باد سوی خاک من آرد ز تو بویی
چون زلف توام جان دمد از هر سو مویی
شیرین زمانی نوه من دلشده فرهاد
در مراکز دیده روان ساخته ام سوی تو جوئی
گوی دل ما گو شکن آن زلف چو چوگان
من باز تراشم ز سر از بهر تو گویی
غیرت برم و باز کنم دیده خود را
از روی تو چون باز کنم دیده به روئی
در مجلس اهل نظر امروز زمستان
جز غمزه تو نیست دگر عربده جوئی
أی مست تو سلطانی و از لعل ترا
تاج گر بر سرت از باده نابست سبویی
بگذشت کمال از ارم و روضه فرودس
تا راه گذر بافت به خاک سر کوئی
چون زلف توام جان دمد از هر سو مویی
شیرین زمانی نوه من دلشده فرهاد
در مراکز دیده روان ساخته ام سوی تو جوئی
گوی دل ما گو شکن آن زلف چو چوگان
من باز تراشم ز سر از بهر تو گویی
غیرت برم و باز کنم دیده خود را
از روی تو چون باز کنم دیده به روئی
در مجلس اهل نظر امروز زمستان
جز غمزه تو نیست دگر عربده جوئی
أی مست تو سلطانی و از لعل ترا
تاج گر بر سرت از باده نابست سبویی
بگذشت کمال از ارم و روضه فرودس
تا راه گذر بافت به خاک سر کوئی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
گر بردرت این اشک چو سیلاب گذشتی
در کوی تو این خس هم از این باب گذشتی
خار مژه گر دور شدی از گذر اشک
بر دیدة غمدیده شی خواب گذشتی
گر پیرو این اشک شدی صوفی و این آه
بر روی هوا رفتی و از آب گذشتی
ابروی تو گر دیده شدی گوشه نشین راج
از غصه و غم پشت ز محراب گذشتی
ان نیز گذشتی چو مگس ز آن لب شیرین
گر زآنکه مگس از شکر ناب گذشتی
جز لاله که نمی رست کمال از ولیانکوه
گر سیل سرشک تو ز سرخاب گذشتی
یک نامه رسیدی بنو از جانب تبریز
گر یاد تو بر خاطر احباب گذشتی
در کوی تو این خس هم از این باب گذشتی
خار مژه گر دور شدی از گذر اشک
بر دیدة غمدیده شی خواب گذشتی
گر پیرو این اشک شدی صوفی و این آه
بر روی هوا رفتی و از آب گذشتی
ابروی تو گر دیده شدی گوشه نشین راج
از غصه و غم پشت ز محراب گذشتی
ان نیز گذشتی چو مگس ز آن لب شیرین
گر زآنکه مگس از شکر ناب گذشتی
جز لاله که نمی رست کمال از ولیانکوه
گر سیل سرشک تو ز سرخاب گذشتی
یک نامه رسیدی بنو از جانب تبریز
گر یاد تو بر خاطر احباب گذشتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
گر به من یار شوی ور نشوی
تو همان باری و دیگر نشوی
من به دیده نظری هم نکنم
گر تو در دیده مصور نشوی
ای دل این درد که داری گر ازوست
شربتی نوش که خوشتر نشوی
مشو ای دیده شب هجران خشک
که چو بینی رخ او تر نشوی
مخور ای زاهد کمخواره غمم
غم خود خور تو که لاغر نشوی
ای حسود از غم او گره نالم
تو چرا کور شوی گر نشوی
بر درش حلقه زدم گفت کمال
خاک این در نشوی در نشوی
تو همان باری و دیگر نشوی
من به دیده نظری هم نکنم
گر تو در دیده مصور نشوی
ای دل این درد که داری گر ازوست
شربتی نوش که خوشتر نشوی
مشو ای دیده شب هجران خشک
که چو بینی رخ او تر نشوی
مخور ای زاهد کمخواره غمم
غم خود خور تو که لاغر نشوی
ای حسود از غم او گره نالم
تو چرا کور شوی گر نشوی
بر درش حلقه زدم گفت کمال
خاک این در نشوی در نشوی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
گر تو دل ما سوختی از آتش دوری
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
هرچند که دور از تو چو فرهاد فتادیم
چون سنگ دلان دل ننهادیم بدوری
دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور
در ماتم بلبل ننشیند گل سوری
تا با توام از روضه نیندیشم و از حور
هرجا نونی آن روضه خلدست و تو حوری
صوفی اگرت روی در آن غمزه و ابروست
پیوسته به محرابی و در عین حضوری
خوبان که به چشم همه محبوب نمایند
ایشان همه چشمند که بینند و تو نوری
گر بی تو صبور است کمال این گنهی نیست
این نکته ضروریست که صبرست ضروری
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
هرچند که دور از تو چو فرهاد فتادیم
چون سنگ دلان دل ننهادیم بدوری
دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور
در ماتم بلبل ننشیند گل سوری
تا با توام از روضه نیندیشم و از حور
هرجا نونی آن روضه خلدست و تو حوری
صوفی اگرت روی در آن غمزه و ابروست
پیوسته به محرابی و در عین حضوری
خوبان که به چشم همه محبوب نمایند
ایشان همه چشمند که بینند و تو نوری
گر بی تو صبور است کمال این گنهی نیست
این نکته ضروریست که صبرست ضروری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
گر زلف خود به فتنه و شوخی رها کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
در دل مقام سازی و در دیده جا کنی
من آن نیم که ناله کنم از تو چون قلم
گر خود به تیغ بند ز بندم جدا کنی
بر عاشقان حیب که یک یک جفا کند
از نو به ای رقیب که صد صد وفا کنی
دیدی صفای عارضش ای دیده گریه چیست
بعد از صفا به گریه چرا ماجرا کنی
آن خط همیشه مشک خطا خواندن کمال
در یک خط ای عجب ز چه چندین خطا کنی
سرهای ما کشان همه در زیر پا کنی
گفتی نمایمت رخ و گامت ز لب دهم
لطفیست این و مهر تو اینها کجا کنی
شوخی فراغ از آتش و آبت از آن مدام
در دل مقام سازی و در دیده جا کنی
من آن نیم که ناله کنم از تو چون قلم
گر خود به تیغ بند ز بندم جدا کنی
بر عاشقان حیب که یک یک جفا کند
از نو به ای رقیب که صد صد وفا کنی
دیدی صفای عارضش ای دیده گریه چیست
بعد از صفا به گریه چرا ماجرا کنی
آن خط همیشه مشک خطا خواندن کمال
در یک خط ای عجب ز چه چندین خطا کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
گفتم ای سیم ذقن گفت کرا می گوئی
گفتم ای عهد شکن گفت چها می گوئی
گفتم ای آنکه نداری سر یک موی وفا
گفت معلوم شد اکنون که مرا می گونی
گفتم ای جان ز دل سخت نو فریاد مرا
گفت با ما سخن سخت چرا می گونی
گفتم آن زلف پریشان تو با مشک خطاست
تا چند پریشان و خطا می گونی
گفتم از باد نسیم تو شنیدن چه خوشست
گفت تا کی سخن از باد هوا می گونی
گفتم از دست دل خود به ملاکم راضی
گفت این خود ز زبان و دل ما می گونی
گفتمش کی رسد از بخت پیامی به کمال
گفت آن روز که از ماش سلامی گونی
گفتم ای عهد شکن گفت چها می گوئی
گفتم ای آنکه نداری سر یک موی وفا
گفت معلوم شد اکنون که مرا می گونی
گفتم ای جان ز دل سخت نو فریاد مرا
گفت با ما سخن سخت چرا می گونی
گفتم آن زلف پریشان تو با مشک خطاست
تا چند پریشان و خطا می گونی
گفتم از باد نسیم تو شنیدن چه خوشست
گفت تا کی سخن از باد هوا می گونی
گفتم از دست دل خود به ملاکم راضی
گفت این خود ز زبان و دل ما می گونی
گفتمش کی رسد از بخت پیامی به کمال
گفت آن روز که از ماش سلامی گونی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی
لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال
که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی
خالهای سیه تو بزنخدان گوئی
دهنت دانه بچه کرد ز بیم تنگی
تا چرا غمزه و ابروی توأم زود نکشت
سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی
صوفی ار جام لبت بیند و در کنج حضور
نشکند شیشه سالوسة زهی بی سنگی
جامه رنگین چه کنی جام طلب کز می عشق
رنگ آنراست که دارد صفت بی رنگی
تا هنوزت قدمی در ره هستیست کمال
رو که از مقصد خود دور به صد فرسنگی
لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی
به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال
که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی
خالهای سیه تو بزنخدان گوئی
دهنت دانه بچه کرد ز بیم تنگی
تا چرا غمزه و ابروی توأم زود نکشت
سالها رفت که با تیر و کمان در جنگی
صوفی ار جام لبت بیند و در کنج حضور
نشکند شیشه سالوسة زهی بی سنگی
جامه رنگین چه کنی جام طلب کز می عشق
رنگ آنراست که دارد صفت بی رنگی
تا هنوزت قدمی در ره هستیست کمال
رو که از مقصد خود دور به صد فرسنگی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
مبارک منزلی خوش سرزمینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
براین من که گر باشد جز این نیست
که حوری هست و فردوس برینی
یقین دانی که چشمش عین فتنه است
گرت حاصل شود عین الیقینی
به آن لب ملک دلها شد مسلم
سلیمان ملک راند به انگبینی
جو پیش رخ خط آری سوزیم جان
شد این حرفم درست از پیش بینی
بشوید چشمم از غیرت به صد آب
چو بینم بر درت نقش جبینی
کمال از سینه گل مهر آن سرو
تزید صدر پی بالا نشینی
که آنجا سر برآرد نازنینی
براین من که گر باشد جز این نیست
که حوری هست و فردوس برینی
یقین دانی که چشمش عین فتنه است
گرت حاصل شود عین الیقینی
به آن لب ملک دلها شد مسلم
سلیمان ملک راند به انگبینی
جو پیش رخ خط آری سوزیم جان
شد این حرفم درست از پیش بینی
بشوید چشمم از غیرت به صد آب
چو بینم بر درت نقش جبینی
کمال از سینه گل مهر آن سرو
تزید صدر پی بالا نشینی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
مپوشان روی خود ای شوخ خود رای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
ستم تا کی کتنی فرمانیم جور
کرم فرما دگر اینها مفرمای
از دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاوسیست چندین رشته بر پای
تو ماهی دیده و دل منزل تست
دلت هر جا فرود آید فرود آی
دل ویرانه مأوای تو کردیم
چو در مأوا نباشی وای ماوای
روم گفتی و سایم رخ بر آن در
اگر آسودگی خواهی میاسای
کمال آن استان کردی تمنا
بهشت عدن بادت مسکن و جای
تو چشمی چشم بر عشاق بگشای
ستم تا کی کتنی فرمانیم جور
کرم فرما دگر اینها مفرمای
از دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاوسیست چندین رشته بر پای
تو ماهی دیده و دل منزل تست
دلت هر جا فرود آید فرود آی
دل ویرانه مأوای تو کردیم
چو در مأوا نباشی وای ماوای
روم گفتی و سایم رخ بر آن در
اگر آسودگی خواهی میاسای
کمال آن استان کردی تمنا
بهشت عدن بادت مسکن و جای