عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
نگذارد که بافتاده کند هر چه تواند
غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری
برسن بندد و هر سو پیِ بازی بدواند
لیک با این همه دانم که بجای من بی‌دل
دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند
زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم
که بود قابل مهرش خدائیش بخواند
بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم
کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند
نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش
نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند
کند ار دلبری از من بود از راه ارادت
ور نه گردش شود ار چرخ ز دامن بفشاند
غزلی دوش فرستاد وحیدالحق والدین
منش این نام نهادم که بتوحید بماند
بود این نیز جواب غزل حضرت عبدی
بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند
تو بهر پر که گشائی دم سیمرغ ببندی
شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند
هیچکس جان خود از تن نپراند پی‌صیدی
فلکش زهر اجل گر بپراند بچشاند
نفسی گر بخدا از بر من دور نشینی
غم هجرن تو این قالب خاکی بدراند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۶ - غم بیهوده
اگر صد سال در این دار فانی
بمانی، عاقبت بایست مردن
چو می دانی که باید عاقبت مرد
چه حاصل، از غم بیهوده خوردن
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۸ - مجال مکث و درنگ
ای که آسوده خفته ای شب و روز
زیر این طاق لاجوردی رنگ
چشم خود باز کن، که اینجا نیست
هیچ کس را مجال مکث و درنگ
بایدت رفت و زین سرای فراخ
عاقبت در میان قبری تنگ
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۰ - بخل و حسد
عجب آید مرا که می دانیم
عاقبت جای ماست زیر لحد
در حق هم، در این جهان ما را
نیست کاری، به غیر بخل و حسد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۲ - حال خویش
گر مردگان ز زیر لحد سر بر آوردند
معلوم زندگان شود احوال حول قبر
شاید به حال خویش بگریند زار زار
بر زندگی خود نکنند از هراس صبر
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۵ - عز و شرف
در کرب و بلا اگر شود مدفن من
در عز و شرف نیست کسی مانندم
چون خاک شوم زخاک من سبحه کنند
وانگه به سر دست بگردانندم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز چشم ساقی و تاب شراب و بانگ رباب
به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب
رفیق صادق و یار موافق ار نبود
رفیق رطل شرابست و یار غار کباب
اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب
پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب
سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم
که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب
ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر
دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب
کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم
نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب
متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان
که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب
مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال
که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب
به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند
به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب
حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »
که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره می‌توان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همچنان تیر که ناگه ز کمان می‌گذرد
از من آن ترک کماندار چنان می‌گذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان می‌گذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان می‌گذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان می‌گذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان می‌گذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان می‌گذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان می‌گذرد؟
هرکجا می‌گذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان می‌گذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان می‌گذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان می‌گذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان می‌گذرد
غیرت ماه فلک بین که روان می‌آید
عبرت سرو چمن بین که چمان می‌گذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلایی‌ست که بر پیر و جوان می‌گذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان می‌گذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان می‌گذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوت‌های نطفه و مضغه که مبدل می‌شود و به زندگی می‌رسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاک‌ها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورت‌های دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب می‌اندازد و روز بازمی‌آرد، عجب که ریزه‌های اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همی‌جنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده می‌کند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماه‌رویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلی‌ست در آن جهان است. این جهان باغی‌ست و سرایی‌ست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشی‌های آن را و عجایب‌های آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یک‌ماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمی‌خوری.
تو هر لقمه که می‌خوری بدان که آن لقمه تو را می‌خورد و عمر تو را کم می‌کند، و این زمان که می‌گذرد چون سیلابی‌ست که تو را می‌رباید و می‌گذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که می‌طلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بی‌عمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب بازمی‌رود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمی‌بینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب می‌کنند، و چون حساب می‌کنند دانی که بی‌فایده نمی‌کنند.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶۶
وَنُوشه رِهْ گِمٌهْ چییهْ ته دامِنِ چاکْ؟
نوروزْ بِمُونه، نظرْدارْنی سوی خاکْ؟
ته پنج روزهْ عُمرْ دارنی، تِرِهْ چییِه باکْ؟
هر کَسْ به دنی کَمْ بزیسْته، هَسِّه پاکْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۶
دِنْیا ره بفانیه، بقا ندارنه
مرگ با آدمی حقّه، دعوا ندارنه
اجل اجله (اجل هسّه)، شاه و گدا ندارنه
هر کس پی مال (بی‌عمل) شونه، حیا ندارنه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۴
یارون و دوستون، اندی نکنین مُونّه
ونه بمردن، بوردن قدیمه خونه
دِ جفت کوه سنگ و نه قبر میونه (بشونه)
زنْ پرچیمه سَرْ، اِشِنِهْ کی جوونه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۹۳
زنگی دیمه که سرچشمه‌ی حیات بویی
عاجِ تَنْ ره دیمهْ کِه رنگ داشته شویی
امیر گنه: این حکایتْ وینه بُویی
عاجِ تَنْ که حوره، تَنْ ندارْنهْ شُویی