عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانه ام
کز نگاه آشنایش از خرد بیگانه ام
من شرارم دوری آتش نمی سازد مرا
تا ز آتش دور گشتم بافنا هم خانه ام
بی نصیبم از شراب وصل گویی چون حباب
سرنگون ایجاد شد روز ازل پیمانه ام
هر نفس با مرگ امیدی بسر می آورم
نگذرد یک دم که شیون نیست در ویرانه ام
آن زهر شمعی در آتش این زهر گل در خروش
ننگ عشاقند داغ بلبل و پروانه ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران
برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش
چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل
که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن
گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
اسیران غمش دانند قدر کشته گردیدن
کجا داند کسی قدر خلاصی چون گرفتاران
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من
کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم
گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم
تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را
به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من
رخی کز اشک خونین شسته شد زردی نمی بیند
بحمدالله خزان از پی نمی بیند بهار من
تو گویی چاره دل کن زاول دل نمیدادم
اگر در دست من بودی عنان اختیار من
زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن
ز روز کس ندارد پای کم شب های تار من
معانی تازه و الفاظ تر سیراب میکرد
اگر بر تشنه خوانند شعر آبدار من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن
صورت جان را در روی تو نتوان دیدن
من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست
روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن
زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود
کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن
دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن
هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید
سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن
رخت آسان نتوان دید که آسان نبود
چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تا کی کنی آزار من زار شکسته
آزردگی ای هست در آزار شکسته
بیهوده چه رنجم که زمن زود گذشتی
زودی گذرند از بر دیوار شکسته
آسان نرود محنت هجران تو از دل
بیرون نرود زود ز ناچار شکسته
جان از کف عشاق پریشان نستانی
تا خون نکنی دل چو خریدار شکسته
رحم است به دل ها که تو را بس که غیوری
قانع نتوان کرد به آزار شکسته
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
می خورم می از برای گریه مستانه ای
ورنه از مستی چه خط دارد چو من دیوانه ای
گر بود بیماری این حالی که دارد چشم یار
راحت آن باشد که بیماری بود در خانه ای
هر کجا حسنی بود عشقی یست از ما سرمپیچ
هست گل را بلبلی و شمع را پروانه ای
مستی ما را به می حاجت نباشد می کند
گردش چشم تو کار گردش پیمانه ای
گفتمش دل گفت در زلف حال خویش گفت
می شنیدم در شب از دیوانه یی افسانه ای
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمی کردی
دریغا دمبدم درد و غمم افزون نمی کردی
مصیبت های پی در پی دمادم گریه می خواهد
چه می کردم اگر هردم دلم را خون نمی کردی
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
اگر لیلی نمی بودی، مرا مجنون نمی کردی
تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد
چرا امیدوارم می نمودی چون نمی کردی
زرنگ زردرازم فاش می کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نمیکردی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی
کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی
فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت
که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی
مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی
نداشت جای که دروی گره شود سخنی
به گریه گوش که تا نور در نظر داری
صبا نیاورد از مصر بوی پیرهنی
به گاه سوختن دل کناره گیر و بسوز
نه شمع باش که سازی نخست انجمنی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
صاحبا شد مدتی تا شاهدان فکرتت
از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب
شعر تو آب روان است و روانم تشنه است
چون روا داری که باشد تشنه محروم آب
لیک دوش از حامت گفت است طبع دوربین
آن چنان عذری که نتوان رد آن در هیچ باب
گفت معنی های او بکرند و ما نامحرمان
بکراز نا محرمان واجب شمار و اجتناب
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
گمان برم که مگر سر بر آسمان سودم
سرم شبی که بر آن خاک آستان آید
شدم زضعف چو مویی و از نزاکت طبع
گرش بدل گذرم بر دلش گران آید
گل از نشاط کله سوی آسمان افکند
صبا ز کویت اگر سوی گلستان آید
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
شاید که دیرتر کند از سینه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوی ترا با وطن چه کار
مرغی که جان دهد چه غم آشیان خورد
با آن که خون من خوری، از رشک سوختم
با غمزه کو که خون من از من نهان خورد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد
نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد
نه خود کامی یست گر خواهم نقاب از رخ براندازد
مرا غیرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد
مصیبت دوستم پهلوی بیدردی به خاکم کن
که خواهم بعد مردن نیز روحم در عذاب افتد
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰
شعله ی شوق تو از پا ننشیند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به دریای دگر
هر زمان از طرفی جلوه کند زان هردم
همچو دیوانه فهم روی به صحرای دگر
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
وصل بیش از هجر جان سوزد نبینی عندلیب
در خزان خاموش باشد در بهار افغان کند
کم به بستان رو بهار آخر شد و نشگفت گل
غنچه از شرم تو گل را چند در زندان کند
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو بستم دیده دید از رخنه مژگان نظر رویش
چو آن مرغی که از چاک قفس بیند گلستان را
تمنای تو چاک سینه و داغ جگر خواهند
دوامی هست داغ سینه و چاک گریبان را
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
داده ام ایمان به کفر زلف آن ترسا چه
وه کزین سودا چه منت ها دگر بر دین نهم
بر ندارم سوز پشت پای او تا زنده ام
گوش بی چون زلف با او سربیک بالین نهم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵
کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است
ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
دلم که مرده هندوی زلف اوست چرا
نسوخت مرده ز هند و نسوختن عیب است
به یک نگه چو خریدی، به یک نگه مفروش
گران خریدن و ارزان فروختن عیب است
به چاک جامه دگر عیب من مکن، ناصح
دریدنش هنر است ارچه دوختن عیب است