عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
گویند دل ز جانان بر گیر حاش لله
هرگز چگونه از جان دل بر توان گرفتن
در عمر خود گرفتم یک بوسه از دهانش
گر بخت بار باشد دیگر توان گرفتن
هرگز بود که یک شب مست از درم در آید
کان فتنه را به مستی در بر توان گرفتن
تا کی به بوی زلفش مجمر توان نهادن
تا کی به یاد لعلش ساغر توان گرفتن
جان و سرو دل و زر کردم نثار پایش
بهر متاع سهلی دل بر توان گرفتن
دایم کمال شعرش در روی خود بمالد
سحر حلال باشد در زر توان گرفتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
ما باز دل نهادیم بر جور دلستانان
ما را به ما گذارید باران و مهربانان
از بیم بد زبانان بردن نمی توانیم
الا به زیر لبها نام شکر دهانان
با چشم و غمزه تو افتاده جان شیرین
همچون مویزه امانت در دست ترکمانان
خال تو خورد خونم تا داشت باغ آن رخ
آری حرام خواره باشند باغبانان
چشمان بکشتن ما تا چند رنجه سازی
بخشای نا توانی بر جان ناتوانان
در زلف تو مقید جانیست هر تنی را
بگذار تا نشانند آن زلف جان فشانان
دلبر چو خط برآرد سوزد کمال جانت
این حرف یاد دارم از نا نوشته خوانان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز
نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن
همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه
پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن
دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت
چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن
باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت
آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن
ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار
بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن
سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال
از خجالت باز نتوانست بر برداشتن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
من و محنت تو زهی راحت من
چه راحت که بخت من و دولت من
چو من با تو باشم زهی راحت تو
اگر این نباشد زهی محنت من
به دشنام من رنجه گشتی شنیدم
زهی خواری نو زهی عزت من
من و اقتدا با تو در هر نمازی
همین است تا زنده ام نیت من
غمم گو مخور چونکه آن یار دیرین
تکو می شناسد حق نعمت من
زنصدبع میترسم ای جان روانتر
ز خاک در او بر زحمت من
کمال این شرف تا قیامت ترا بس
که گوید فلانیست در خدمت من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین
غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین
صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه
دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین
رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل
بین که از هجر رخت در گشته بی تاب اینچنین
هر شبی در خواب می بینم که سنگین دلتری
باشد آری عادت بخت گرانخواب اینچنین
تا که از من گشتی ای دلدار سیمین تن جدا
می چکد بر دامنم از دیده خوناب اینچنین
نیست ما را در قبال جور جز مهر و وفا
زانکه باشد اهل دل را رسم و آداب اینچنین
یاد رویت می کند چون ماه را بیند کمال
می برد لذت به شبها دل ز مهتاب اینچنین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۳
نمی دهد دهنت کام ما از آن لب شیرین
را به تنگ دلان می کنند مصابقه چندین
چو بوسه زنو خواهم سوی رقیب گزی لب
زهی تعلل رنگین زمی بهانه شیرین
همیشه من ز خدا دولت وصال تو خواهم
بود که وقت دعا بگذرد فرشته آمین
اگر سعادت و دولت دواسبه آبدم از پی
چو در رکاب تو باشم کدام مرتبه به زین
چنین که خواب شب از ما به چشم مست ربودی
دگر به خواب نبینی که سر نهیم به بالین
دلا چو نقد تو جز بار آبگینه نباشد
مکن معامله بار دگر به آن دل سنگین
رسید تا در دهلی نوافل سخن من
کجاست خسرو تا بشنود مقالت شیرین
کمال چون سخنت به ز خسرو و حسن آمد
دگر مدار ازین و از آن توقع تحسین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
په جویست آن روان در فر شیرین
که پرسد دیر دیر از یار دیرین
جگر خون گشت مسکین آهوانرا
بخوان بر بولهب تبت نه یاسین
چه افتادست لیلی را به پرسید
که آدم بود بین الماء و الطین
رقیب ما بمرد الحمدلله
که نقش ما ندارد صورت چین
مرا وقتی در آن کو پا به گل رفت
میترا هفت بیت خویش چندین
چو زد بر آب نقشش دیده دانست
به زر کاری و جدولهای رنگین
کمال از سادگی با نقش و تذهیب
که گرید سنگ بر فرهاد مسکین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او
باد جان من فدای عشوه شیرین او
دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ
ما و شبهای دراز و گیوی مشکین او
دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز
مخت غافل بود مسکین از دل سنگین او
گو بپرس از حال رنجوری که غیر از آب چشم
کس نیاید ز آشنایان بر سر بالین او
عاشقی و مسکنت چندانکه راه و رسم ماست
هست عیاری و شوخی شیوه و آئین او
با قدش نرگس برابر دید روزی سرو را
خاک زد باد صبا در چشم کوته بین او
حاصلی از گریه هم چندان نمی بینم که هست
در من آن آتش که هر آبی دهد تسکین او
گرچه سلطانی و داری حکم بر جان کمال
رحمتی کن تا توانی بر دل مسکین او
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
آه که خاک راه شد دیده من براه تو
کرده چر کاه چهره ام فرقت عمر کاه تو
بر دل من جفای تو بس که نهاده بار غم
غیر نبرده پی بدان چون شده بارگاه نو
بنده ام و به جز درت نیست پناه من دگر
چون تو پناه بنده باد خدا پناه تو
شاه بنانی و ترا کشته عشق لشکری
نیست شهان ملک را بیشتر از سپاه نو
گرچه بلند پایه چون قد خود به سلطنت
هست از آن بلندتر ناله داد خواه نو
بار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان
باد هواست پیش او ناله ما و آه تو
پرتو روی او دلت سوخت کمال و همچنان
توبه نکرد از نظر دیده رو سیاه تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
اگر دشنام می گونی مرا گو
که از جانت دعاگویم دعاگو
چو گونی ناسزای هر که خواهی
منت پرسم کرا گفتی تراگو
روم گفتی و دردی آورم باز
چو درد آوردی ای مونس دراگو
تو خوش می آی و می مینوش و میرو
کسی را خوش نمی آید میاگو
دمی آبی نخوردم بیتو هرگز
تو هم بی من چرا خوردی چراگو
برآمد گفتمش جانم ز غم گفت
چرا عاشق شدن جانت بر آگو
نخواهم بار شد گفتی به باران
چه بار ای شوخ به مهر آشناگو
اگر احسانی نباشد در نو باری
برین در چند باشد این ثناگو
کمال آن شوخ اگر ندهد ترا دست
جفاهای جهانرا مرحباگو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
ای حریم کعبه دل کوی تو
قبلفندان مقبل روی تو
گوشه گیران کرده در محرابها
همچو چشمت مستی از ابروی تو
پارسا چندین نگبر در دماغ
کی تواند کی شنیدن بوی تو
گر کنم وصف دهانت سالها
کرده ام وصف سر یک موی تو
خواب چشمان تو دارند از چه روی
سر نهد زلف تو بر زانوی تو
دلکش است آن زلف و آن قلا بهاست
آنکه ما را می کشد دل سوی تو
گرچه گم شد بر سر کویت کمال
بافتم بازش بجست و جوی تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
ای دلاویزتر از رشته جان کا کل تو
برده سوی تو دلم موی کشان کاکل تو
سنبل غالیه سایست چو صبا شانه زده
شده بر خرمن گل مشک فشان کا کل تو
داده از کار فرو بستة من موی بموی
خبر آن طرة دلبند و نشان کاکل تو
همچو شمشاد که از باد به پیچ افتد و تاب
در تو پیچیده و افتاده چنان کاکل تو
گر بسازند گل از غالیه و آب حیات
هم نشابد که بشویند به آن کاکل تو
عود خوش بو بود و مشک ولیکن ز همه
بر سر آمد چو بر آمد ز میان کاکل تو
دل که دزدید سر زلف تو از دست کمال
برده و در زیر کله کرد نهان کاکل تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
ای دل غلام أو شدی ای من غلام تو
بادت مبارک اینکه جهان شد به کام تو
از من به رسم بنده نوازی به او بگو
مشتاق خدمت است غلام غلام تو
آخر نه از توأم همه وقت آمدی پیام
آخر کجا شد آن کرم مستدام تو
پیش از سلام پیش روم قاعد ترا
گر در نماز باشم و آرد سلام تو
نام کتار و بوس چو بردن نمی توان
هم بر کنار نامه ببوسیمه نام تو
صد گوش دیگرم ز خدا باشد آرزو
روزی که بشنوم ز رسولی پیام تو
ای کاش نامه روی به پیچیدی از کمال
تا او بگوش خویش شنیدی کلام تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
ای کاش رفتمی چو صبا در حریم تو
تا زنده گشتمی نفسی از نسیم تو
از تو امید قطع کنم این روا بود
ما را امیدهاست به لطف عمیم تو
گر بگذری نو از سر عهد قدیم ما
ز ما نگذریم از سر عهد قدیم تو
ای آنکه منع می کنی از عاشقی مرا
فریاد از این طبیعت نا مستقیم تو
ما را به صحبت خود اگر راه نمی دهی
باری رقیب کیست که باشد ندیم تو
آیا چگونه بر کند در غم فراق
پرورده در وصال به ناز و نعیم تو
مغرور عشوه شده باز ای کمال
او از سلامت نر و طبع سلیم تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
ای نور دیده را نگرانی بسوی تو
جانا تعلقیست دلم را بکوی تو
گر دیگران ز وصل تو درمان طلب کنند
ما را بس است درد تو و آرزوی تو
چشم جهان به ماه رخت دین سالهاست
بگذشت روز ما و ندیدست روی تو
از رهگذار بار چه برخیزد ار دمی
دل را گشایشی رسد از بند موی تو
با ما دمی برآر که جان غریب ما
ماندست در بدن متعلق ببویه تو
بنشین دمی بجوی دل ما که سالها
ننشسته ایم بکنفس از جست و جوی تو
گونی حکایتی زلبش گفته کمال
کاب حیات میچکد از گفتگوی تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
چاره کس نکند غمزه خونخواره تو
خون نگرید چه کند عاشق بیچاره تو
کرد با خاک سر و جان عزیزان هموار
داغ پیوسته و درد غم همواره تو
هر کسی راز دل ریشه بود ناله و آه
ناله ماه ز دل سختتر از خاره تو
انه منم از وطن افتاده غریب نو و بس
ای مقیمان و غریبان همه آواره تو
روز حشر از دل عاشق به جز این نیست سؤال
که چه آمد به نو از بار ستمکاره تو
گر کنی پرده ز رخ دور مرانه چشم مرا
بود لایق و شایسته نظاره تو
چند پوشیده بر آئی چو شنودندة کمال
فی جینی از خرقه صد پارۂ تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چو در جان کرد و دل جا غمزه تو
میان مردمش خواننده جادو
به تیر تو شکاری را نظرهاست
که بیند از قا سوی تو آهو
به جنت بیشتر سوزند مردم
اگر باشد بحور این چشم ابرو
چو خاک پا فروشی بر کشیده
دو چشم تر بسازیمش ترازو
از لب شفتالوئی دو لطف کن لطف
اگر چه العنب گویند دو دو
مگر زلفت پشیمانست از ظلم
که دارد از ندامت سر به زانو
کمال آن ترک اگر آید به مهمان
سر و جان پیشکش بر رسم ترغو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
دل سوی او رفت جان هم گو برو
جان و سر گو در سر دلجو
گر سر شوریده چون گو برفت
برو بر سر چوگان زلفش گو
تا نیفتد راز ما برروی روز
برو ای سرشک امشب ز پیش رو برو
جوی چشم آب روان دارد هنوز
گر ملولی لب لب این جو برو
ای دل از جام عدم دل برمگیر
در پی روی نکو نیکو برو
ای صبا گر جانفشانیت آرزوست
بر سر آن ستبل گلبو برو
چون سراید بر گل رویش کمال
از چمن گو بلبل خوشگر برو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
دل ضعیف به یکباره ناتوان شد ازو
پدید نیست نشانش مگر نهان شد از و
اگرچه در غم اوه شد هلاک من نزدیک
بدین قدر ستمی دور چون توان شد از و
براه عاشق اگر بحر آتش آمد عشق
زنیرگیست که چون دود بر کران شد از و
بدان گناه که بی او به خواب میشد چشم
چنان زدم شب هجرش که خون روان شد ازو
کمال عمر گرانمایه ات به سودا رفت
چه مایه بین که درین راه ترا زیان شد ازو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
زهی زان قامت رعنای دلجو
که چون سرو ایستاده برلب جو
گواهی میدهد روی نکویش
که این حور آمده از باغ بینو
دل از نیر نگاهش صید گردید
کماندار است آن پیوسته ابرو
برغم خوبرویان آن پری رخ
خوش اخلاق است وخوش رفتار و خوشخو
بنازم گونه های تابناکش
که می باشد چو گل خوشرنگ و خوشبو
بسی شادان شود هر کس که بیند
به روی سینه اش شبه دو لیمو
کمال آن لعل لب ناریست خندان
که باشد سیب سیمینش به پهلو