عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
به گاه خلوت جفتی، به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ، چنگ نوازی
به وعده روبه بازی، به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شکفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه ی اویی ولیک گرگ تباری
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
برخیز و بر افروز هلا قبله ی زردشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵
در افکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی
زمین برسان خونالود دیبا
هوا برسان نیل اندود مشتی
بطعم نوش گشته چشمه ی آب
برنگ دیده ی آهوی دشتی
بهشت عدن را گلزار ماند
درخت آراسته حور بهشتی
چنان گردد جهان هزمان که در دشت
پلنگ آهو نگیرد جز بکشتی
بتی باید کنون خورشید چهره
مهی گر دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
میی بر گونه ی جامه ی کنشتی
جهان طاووس گونه گشت گویی
بجایی نرمی و جایی درشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشتی
ز گِل بوی گلاب آید بد انسان
که پنداری گُل اندر گِل سرشتی
دقیقی چار خصلت بر گزیده است
بگیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوت رنگ و ناله ی چنگ
می چون زنگ و کیش زردهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی
زمین برسان خونالود دیبا
هوا برسان نیل اندود مشتی
بطعم نوش گشته چشمه ی آب
برنگ دیده ی آهوی دشتی
بهشت عدن را گلزار ماند
درخت آراسته حور بهشتی
چنان گردد جهان هزمان که در دشت
پلنگ آهو نگیرد جز بکشتی
بتی باید کنون خورشید چهره
مهی گر دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
میی بر گونه ی جامه ی کنشتی
جهان طاووس گونه گشت گویی
بجایی نرمی و جایی درشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشتی
ز گِل بوی گلاب آید بد انسان
که پنداری گُل اندر گِل سرشتی
دقیقی چار خصلت بر گزیده است
بگیتی از همه خوبی و زشتی
لب یاقوت رنگ و ناله ی چنگ
می چون زنگ و کیش زردهشتی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷ - مزیّن به مدح حضرت علی بن الحسین علیه السلام
یک دو روزی در کفم آن سیم ساق افتاده بود
یاد آن ایام خوش، کین اتفاق افتاده بود
بهره ای کز عمر خود بردیم، این اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کی وصالش اتفاق و کی فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستین روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت می نمود
لیک نشنیدم که بس تکلیف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر یار
مهر و مه را خوش قرانی اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کید ارباب نفاق افتاده بود
سید سجاد زین العابدین چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود
آن مریض عشق کو را تلخی زهر بلا
در هوای دوست شیرین در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش می سوخت تن
لرزه بر ارکان این نیلی رواق افتاده بود
بار دادندی اگر حجاب درگاهش «محیط»
هم چو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود
یاد آن ایام خوش، کین اتفاق افتاده بود
بهره ای کز عمر خود بردیم، این اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کی وصالش اتفاق و کی فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستین روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت می نمود
لیک نشنیدم که بس تکلیف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر یار
مهر و مه را خوش قرانی اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کید ارباب نفاق افتاده بود
سید سجاد زین العابدین چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود
آن مریض عشق کو را تلخی زهر بلا
در هوای دوست شیرین در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش می سوخت تن
لرزه بر ارکان این نیلی رواق افتاده بود
بار دادندی اگر حجاب درگاهش «محیط»
هم چو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۸ - در مدح نور دیده ی مجتبی حضرت قاسم علیه السلام
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیرالمؤمنین و اهل بیت طاهرین علیه السلام
دل در غم تو دژم نباشد
نیش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمی دژم نباشد
در شهر یکی نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پیوسته به جز خیال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ی عشق
هرگز زپی درم نباشد
آن را که قناعت است پیشه
اندیشه ی بیش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گردید
در سجاده بر صنم نباشد
می نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو یافت
آلوده ی درد و غم نباشد
از غیر علی و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهی که برش وجود کونین
جز قطره به نزد یَم نباشد
بی داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ی شریعت و دین
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درین جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از یاد علی «محیط» غافل
در عمر به هیچ دم نباشد
جز نام نشان و هستی من
با بود تو چون عدم نباشد
نیش تو زنوش کم نباشد
با زلف و رخ تو دل شب و روز
شاد است و دمی دژم نباشد
در شهر یکی نشان ندارم
کز عشق تو متهم نباشد
پیوسته به جز خیال خطت
بر لوح بصر زغم نباشد
آن دل که گرفت سکه ی عشق
هرگز زپی درم نباشد
آن را که قناعت است پیشه
اندیشه ی بیش و کم نباشد
عارف که صمد پرست گردید
در سجاده بر صنم نباشد
می نوش و مخور غم جهان زانک
جز جام نشان زجم نباشد
هر دل که به باده شست و شو یافت
آلوده ی درد و غم نباشد
از غیر علی و آل ما را
از کس طمع کرم نباشد
شاهی که برش وجود کونین
جز قطره به نزد یَم نباشد
بی داغ غلامش زشاهان
اندر عرب و عجم نباشد
در محکمه ی شریعت و دین
عادل تر از او حَکَم نباشد
تنها نه درین جهان که جز او
حاکم صف حشر هم نباشد
از یاد علی «محیط» غافل
در عمر به هیچ دم نباشد
جز نام نشان و هستی من
با بود تو چون عدم نباشد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۱ - مختوم به مدح خانواده ی عصمت و طهارت علیه السلام
عجب مدار اگر وضع عالم است پریش
که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل
که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست
به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
نخست گام، نمودم وداع هستی خود
طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
به جز لبم که زلعل تو یافت بهبودی
شنیده ای زنمک به شود، جراحت ریش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
امید وصل تو دارد، دل محال اندیش
ز رنج و راحت دوران غمین و شاد مباش
که نیستی است سرانجام هر دو، ای درویش
به جد و جهد نخواهد شدن، میسر نوش
زخوان غیب تو را، چون نصیب آمده نیش
ولای احمد و آل است کیش ما یا رب
بدار باقی ما را، برین شریعت و کیش
طریق صدق و ارادت گرفته پیش «محیط»
امید هست کزین ره رسد به مقصد خویش
که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل
که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست
به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
نخست گام، نمودم وداع هستی خود
طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
به جز لبم که زلعل تو یافت بهبودی
شنیده ای زنمک به شود، جراحت ریش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
امید وصل تو دارد، دل محال اندیش
ز رنج و راحت دوران غمین و شاد مباش
که نیستی است سرانجام هر دو، ای درویش
به جد و جهد نخواهد شدن، میسر نوش
زخوان غیب تو را، چون نصیب آمده نیش
ولای احمد و آل است کیش ما یا رب
بدار باقی ما را، برین شریعت و کیش
طریق صدق و ارادت گرفته پیش «محیط»
امید هست کزین ره رسد به مقصد خویش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۱ - مختوم و موشّح به مدح آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم
افکنده موی یارم، بس عقده ها به کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۰ - و له ایضاً علیه الرَّحمَةِ و الغُفران
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً الرَّحممَه
المنة الله که گرفتار کمندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی