عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
ایدل طلب وصل دلارام مکن
خو را و مرا سخره ایام مکن
سودای وصال یار تا چند پزی
ایسوخته آخر طمع خام مکن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
ای عادت من مهر رخت ورزیدن
واندر طلبت گرد جهان گردیدن
تو نور دو چشم منی ایجان جهان
پس بیتو جهان چگونه یارم دیدن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۰
از عشق ویم منع نکو نیست مکن
تکلیف مرا بر آن که خونیست مکن
مائیم و دل فرو گرفته غم عشق
گنجای نصیحت اندرو نیست مکن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۶
با نرگس جادوی تو گفت ابن یمین
کز تست دل خسته چنین زار و حزین
ناگاه بگوش او فرو گفت خرد
برخیز و مده صداع مستان چندین
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
لعلت بشکر خنده همیبارد جان
عکس رخ تو بدیده بنگارد جان
جان ابن یمین بهر نثار قدمت
دارد صنما ورنه چرا دارد جان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱
ای مونس چشم من خیال رخ تو
وی دانه مرغ روحم خال رخ تو
چون عاشق مهجور پریشان از چیست
زلفین تو چون یافت وصال رخ تو
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۲
ای قبله عشاق جهان ابروی تو
بردی دل خلق و دارد آن ابروی تو
گر طالب صید دل مشتاقان نیست
از چیست که افتاده چنین بر روی تو
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۳
او شاه منست و من مرا ورا بنده
من خود همه اویم و بدو ماننده
چون از لبش آب زندگانی خوردم
مانند خضر همیشه باشم زنده
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۹
رویت که بر اوست مظهر لطف اله
زیباست بر او سه نقطه خال سیاه
کوبی من و توسه بوسه مشاطه حسن
از عنبر تر نهاده بر صفحه ماه
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۲
در صورت ما جمال خود می بینی
در دیده ما خیال خود می بینی
در سینه ما سرور خود مییابی
در کسوت ما وصال خود می بینی
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧ - ایضاً
یقولون فی البستان للعین لذه
و فی الخمر و الماء الذی غیر آسن
اذا شئت أن تلقی المحاسن کلها
ففی و جه من تهوی جمیع المحاسن
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٠ - ترجمه
هر ناصحی که بود ز من خواست توبه ئی
گویا که عشق خوش پسران هست از گناه
تا در جهان ز عنبر و کافور زلف و رخ
باشد نشان چگونه کنم توبه از نکاه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٣ - ایضاً
یارب ان لم یکن فی وصله طمع
ولیس لی فرج من طول هجرته
فاشف السقام الذی فی مقلته
و استر صباحه خدیه بلحیته
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴۴ - ترجمه
کردگار اگر طمع نتوان بوصلش داشتن
وز فراق دیر باز او نباشم رستگار
غمزه جادوی او را ده ز بیماری شفا
خوبی رخسار او را زیر خط پوشیده دار
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۴ - ایضاً
آتیک یا مولای بالامس زایرا
فما انت مطلوبی و قد انا خائبا
رجعت و قلبی یعلم الله ضیق
ترکت هناک الروح عنی نائبا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح معین الدین حسین هنگام ادای حج
شیرمردان چو عزم کار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - خطاب بچند دوست مسافر خود
سلام من که رساند بدان خجسته دیار
که هست مجمع احباب و محضر احرار
به بقعه که درو دوستان من جمعند
چه دوست؟ جانم واز جان عزیز تر صد بار
هزار بوسه بر آن خاک برنهد وانگه
سلام من برساند چگونه عاشق وار
به لطف گوید کاین لعبتان دیده ی من
زگرم و سرد نگهدارهان و هان زنهار
همه چو لاله و گل نو شکفته اند و لطیف
نگاه دار گل ولاله را ززحمت خار
عزیز باشد نو باوه هر کجا که رسد
شکوفه ی دل ما را چنان گرامی دار
قضا بدان قدر آب آتش انگیزد
اگر نشیند بر دامنی زباد غبار
غلام و چاکر آب و هوای آن خاکم
اگر بسازد با دوستانم این یکبار
به غیر غنچه بدو مباد کس دلتنگ
به غیر نرگس در وی مباد کس بیمار
زمن ببرد عزیزان و دوستانم چرخ
به من جز این نتواند زمانه ی غدار
همی بنالم از شوق دوستان قدیم
چنانکه زیرگه اززخم زخمه نالدزار
بدم چو بلبل آنگه که پیش دیده ی من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون زدوری ایشان دو جوی میرانم
زآب دیده و دم بسته ام چو بوتیمار
زبس سرشک چو شنگرف و آه سرددلم
گرفته آینه ی طبع من کنون زنگار
تو زندگانی بی دوستان مدان ازعمر
که مرگ به زچنین زندگی بود صد بار
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - خوش بودن با ناخوشی
به خدائی که قدرتش بر صنع
هیچ محتاج آب و آتش نیست
که مرا، گر چه ناخوشی با من
بی جمال تو، زیستن خوش نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - دوری
بخدائی که عقل کلی را
بر درش سر بر آستان دیدم
از پی وصف حضرت عزش
دهن نطق بی زبان دیدم
که من از دوری تو دور از تو
بی تکلف هلاک جان دیدم
در دل از اشتیاق خدمت تو
شعله ها تا بآسمان دیدم
غیبت تو نه آن اثرها کرد
که توان گفت مثل آن دیدم
دوستانرا که پیش طلعت تو
دسته دسته زمان زمان دیدم
هست ماهی خدای میداند
که اگر از یکی نشان دیدم
بود ذات تو همچو آینه
کاندران روی دوستان دیدم
بیتو تاریک شد جهان بر من
که برویت همه جهان دیدم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - تعزل
ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان