عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۴
نه عمر عزیز داد یک راحت دل
نه سعی جمیل کرد حل مشکل دل
زنهار ز سعی و کوشش پر باطل
فریاد ز عمر ضایع بیحاصل
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۹ - تجدید مطلع
باری ازین عمر سفله سیر شدم سیر
تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر
پیر پسند ای عروس مرگ! چرائی؟
من که جوانم، چه عیب دارم «بی پیر»؟
زود به من هر چه می کنی، بکن ای دهر!
آنچه ز دست آید، مباد کنی دیر!
از چه بر اوضاع کائنات نخندم؟
مسخره بازیست این جهان زبر و زیر!
آخر انصاف برده، ای فلک انصاف!
اندک وجدان، ای آسمان مه و تیر!
گرسنه من، نجل نان مدام خورد خر
برهنه من، پوستین خز، تن خنزیر؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۲ - شراب مرگ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟
بدین مشقت الا، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
بجامی از می چرخ است مستی ایساقی
گرم که مست کنی، هستیم نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت، انتحار کنم
ز پیش آن که، اجل هستیم فدا سازد
چرا نه هستی خود را، فدای یار کنم
ز بس که صدمه هشیاری، ز جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نیست کس بعهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او بر خش ناز و من خاک رهگذر چسان
دست بر عنان زنم شهسوار خویش را
مهر من طلوع کند در هوای خود ببین
اضطراب ذره بی‌قرار خویش را
باز پیچ و خم مکن همچو شعله‌ام
یا برون کن از دلم خارخار خویش را
شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی
یار شهر بنگرم شهریار خویش را
مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من
دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را
که با اغیار بیند لطفهای بی‌حسابش را
شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن
از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را
چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره‌اش گیرم
نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را
چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند
بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را
چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق
که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را
مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب
فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را
دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر
چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را
کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد
چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را
ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی
که می‌آرد بمکتب مدعی از پی کتابش را
چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم
سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را
دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش
که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را
ز بس نقد دل و دین را شمرد اسودگی بنگر
چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع بکین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روح‌القدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
که نه آنجا بکسی کار کسی افتاده است
فصل گل شد چه بمرغی گذرد آه که او
بی پروبال بکنج قفسی افتاده است
سوز دم رشگ درین بادیه هرجا بینم
آتشی جسته و در جان خسی افتاده است
محمل ناز که زین‌دشت گذشته است که باز
دل بدنبال صدای جرسی افتاده است
آمدم سوی تو اکنون نکنم چون فریاد
که گذارم بر فیاد رسی افتاده است
هر کسم دید بدنبال نگاهت بیخود
گفت مستی بقفای عسسی افتاده است
نه همین خفته ز بیداد تو در خون مشتاق
کشته تیغ تو در خاک بسی افتاده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دلم بی‌او صفا هرگز ندیده است
لبم بی‌او نوا هرگز ندیده است
من آن حاجت طلب در کوی عشقم
که تأثیر از دعا هرگز ندیده است
نشاید خواندم بلبل که آن گل
نوا زین بی‌نوا هرگز ندیده است
مرا عشق تو در راهی فکنده است
که رهرو رهنما هرگز ندیده است
مرا چشمیست کز عشق نکویان
نگاه آشنا هرگز ندیده است
عجب ملکیست استغنا که چشمی
درین کشور گدا هرگز ندیده است
چه باغست اینکه مرغی برگ عیشی
درین بستان‌سرا هرگز ندیده است
پر از اغیار بزمت دایم اما
درو مشتاق جا هرگز ندیده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت
هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیه‌بخت عشق آگاه است
که تیره‌روز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیم غمین که بگردون مرا فغان نرسد
اگر ببار رسد گو بآسمان نرسد
چه پرورش دهم آن نخل را درین گلشن
که چون رسد ثمر او بباغبان نرسد
چرا کشم چو نه آهم رسد ز ضعف بر او
که از کمان جهد این تیر و بر نشان نرسد
بده برنج ره عشق تن کجا مشتاق
رسد بمنزل جانانه تا بجان نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من
برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من
نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم
گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من
بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی
نه من ز امیدواران توام امیدگاه من
مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم
بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من
من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد
ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من
ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد
رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینه‌ایم و حیف که نیست
یار ما یار یار دیرینه
آمد و رسم دوستداری نو
کرد با دوستدار دیرینه
یاد از بنده کهن نکند
جز خداوندگار دیرینه
جوربس از تو ناامید مباد
گردد امیدوار دیرینه
کیست بر آستانه‌ات مشتاق
بنده‌ای خاکسار دیرینه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گو در ره عشقم نرسد راهنمائی
کافتاده‌ام و نیست مرا قوت پائی
پی برگ تراز گلبن خشگیم درین باغ
هیهات که مرغی رسد از ما بنوائی
ران اشک خود از چشم من افتاده که هرگز
زین قطره گیاهی نکند نشو و نمائی
آسوده بکوی عدمم کز کسی آنجا
نه بیم جفائیست نه امید وفائی
در راه صبا دیده امید مرا بس
گردی که گهی آوردم از کف پائی
تنها نه ز من عشق تو شد فاش که هر دم
سر میزند این آتش سوزنده ز جائی
مستیم و ندانیم درین میکده مشتاق
غیر از زدن دستی و کوبیدن پائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته می‌پنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خورده‌ام زین دانه‌افشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه می‌پنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده می‌انگاشتم روزی
مجو بی‌طلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذره‌ای گرداشتم روزی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
زین باغ که خار او زگل افزونست
در ساغر لاله‌اش می گلگونست
گل از بلبل که قسمت ما خار است
صهبا از گل که روزی ما خونست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
دیشب که مرا بصحبت یار گذشت
در جرگ رقیبان دل آزار گذشت
وصلی که مرا از پس عمری رو داد
وآن نیز بکام دل اغیار گذشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
وصل تو نصیبم ای دل افروز مباد
وز باد زپی هجر غم اندوز مباد
گفتی برت آیم بشب و روز روم
امید که باد آن شب و آن روز مباد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۳
ندارم امید بهی زین زمانه
که عمرم همه در امید بهی شد
جهان از لئیمان تهی به ولیکن
به ناکام ما از کریمان تهی شد