عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۷ - در وصف حسن
بر وبرز ، چون سرو آراسته
نهالی ز گلزار جان خاسته
دو ابرو کمان کش، دو زلف از کمند
درافکنده آزاد دلها، به بند
صف محشر، آشوب مژگان او
به خون تشنگان، تیغ بندان او
خطش دفتر زهد را برنوشت
غمش شادی بخت را، سرنوشت
رخش لاله ها را، جگر سوخته
چراغ دل و دیده، فروخته
چو پرتو به دل، یاد آن رو زند
به مینو، مرا سینه پهلو زند
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۵ - جبین سایی خامه بر آستان عشق
چه سان مدحت عشق سازم رقم؟
شکافد ز نامش زبان چون قلم
در اینجا قلم حکمت اندیش نیست
که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست
بر آنم که آتش به نی در زنم
گل شعله چون شمع بر سر زنم
چو پرورده عشقم و خانه زاد
حق نعمت عشق ندهم به باد
ندارد غم، آتش جگر از حریق
نیندیشد از ابر و باران غریق
دل از عشق سرکش به وجد آمده
سمندر برقصد در آتشکده
ز عشق است رخسار خور تابناک
بود زنده از عشق، دل های پاک
فزودند مقدار آدم به عشق
ز حسن ازل شد مکرّم به عشق
به دلگر ز عشقش دری می گشود
نفرموده ابلیس کردی سجود
ز عشقت گر افتد شراری به دل
به دریا شود قطره ات متّصل
فروغی به هر دل که از عشق ریخت
تجلی علم زد، سیاهی گریخت
ندانم کجا عشق را منزل است
غبار رهش نور چشم و دل است
شب خفته بختی، کند عشق روز
گشاید لوا عشق گیتی فروز
به هر جاست چون مهر، نیک اختری
دهد شمع سان زبر تیغش سری
سر از مهر و کینش نیارم برون
که جان بخشد این تیغ آلوده خون
شکفت از دمش لالهٔ باغ دل
به لب ساغر خویش از داغ دل
خوشا ساقی عشق دریا نوال
خمار است با وی، خیال محال
سر نه فلک گرم پیمانه اش
خوشا حال مستان میخانه اش
گزک از دل خود کند مستِ او
به دستی ندارد طمع دست او
مکش سر ز بی دست و پایان عشق
که بخشند افسر، گدایان عشق
گروهی سرافراز دنیا و دین
فشانده به نقد دو کون آستین
هما شهپران هوای وصال
بود خاصشان دولت بی زوال
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۸
ای نوازندهٔ دل رنجور
از تو هر داغ، یک نمکدان شور
اضطراب از دلم تراشد زنگ
از خروش دلم خراشد، سنگ
رگ جان، تار ارغنون از توست
خرد آشفتهٔ جنون از توست
خانه سوز دل غم اندیشان
نمک سینهٔ جگرریشان
لب زخمم، چو سوسن است کبود
شده از آه گرم، روزن دود
از تو دارم دلی نمک پرورد
تن رنجور، آشیانهٔ درد
عندلیب کهن نوای توام
در خروشیدنم، که نای توام
قطره با فیض توست طوفان زای
ذره با مهرت، آفتاب اندای
نوبهاران نسیم باغ دلم
لاله دامن زند به داغ دلم
نعمتت بیش از التماس من است
منتت، برتر از سپاس من است
هیبتت، پرده پوش آن نظر است
که ز خورشید تابناکتر است
دل پاک، از سروش تعلیم است
غرقهٔ موج خیز تسنیم است
خامه را از نم مداد روان
مومیایی ده شکسته زبان
دل و جان، جمله مستمندانت
آسمانها، نطاق بندانت
سربلند، آنکه در حکایت توست
دم پاک بلند رایت توست
از نفس برکشیده صبح، درفش
پرچمی کرد این پرند بنفش
قلمم موج خیز طوفان است
رقمم، حرز فیلسوفان است
کر نواگر شوم و گر خاموش
خم دل، دارد از شرابت جوش
در مدادم، فتاده موجهٔ نیل
می دمد خامه، صوراسرافیل
کیقبادم درین جهان فسوس
کز قلم می زنم، دوال به کوس
کیل من، درد عشق مکیال است
ناله در استخوان من، نال است
گر خروشم، ز دل فگارانم
ور خموشم، ز راز دارانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
آگه ز بی وفایی اغیار گشته ای
از جام حسن مستی و هشیار گشته ای
چون گل شده ست دامن پاک تو غرق خون
گویا سراسری به دل زار گشته ای
مشکین شده ست رنگ تو ای خطّ سبزفام
از بس در آفتابِ رخ یار گشته ای
فتوا ز رشک کرده هدر خون آینه
از ما زیاده تشنهٔ دیدار گشته ای
سرگشتگی بس است حزین ، آسمان نیی
بنشین به کوی عشق، که بسیار گشته ای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
بنمای رخ چون دیده را گرم تماشاکرده ای
ور خوش بود مستوریت، ما را چه رسوا کرده ای
مومن برهمن می کند، نیرنگ سازی های تو
رخ در نقاب افکنده ای، عشق آشکارا کرده ای
شوراب زمزم داده ای رگهای مژگان مرا
این سینهٔ تفسیده را صحرای بطحا کرده ای
دامان یوسف کرده ای جیب و گریبان مرا
شوق دل از کف داده را دست زلیخا کرده ای
زخم نمک سود مرا، شور بیابان داده ای
آشوب مژگان مرا هم چشم دریا کرده ای
کو قدر غم پروردگی، کو مزد دیرین بندگی
لطفی که با من کرده ای باگبر و ترساکرده ای
در قید زلف افکنده ای، کار پریشان خاطران
گل را به دامان صبا، دفتر مجزا کرده ای
چشم حزین خسته را، دور از عذار خویشتن
چون وامق دل سوخته، با داغ عذراکرده ای
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب
قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب
بیار کشتی مِی ساقیا که در یَم عشق
تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب
نه هیچ منزل آسایش است دامن خاک
نه هیچ قابل آرایش است چهرۀ آب
چگونه تشنه نمیرم که هرچه می نگرم
جهان و هرچه در او هست نیست غیر سراب
مرا زبادۀ عشق تو جرعه ای کافیست
چرا که خانۀ موری به شبنمی است خراب
دمی نشد که ز غم خاطرم بیاساید
مگر به بوی مِی لعل فام و بانگ رباب
بر آتش غم جانان دل کبابم سوخت
هنوز میچکد از دیده بر رُخم خوناب
اگر قلم به کف عشق تند خوست مترس
که خط محو کشد خلق را بروز حساب
چنان به گریه درآیم که از تلاطم اشک
به یکدگر شکند کاسۀ سرم چو حباب
غبار خیمه ز کوی تو چون تواند کند
که بسته موی تو بر گردنش هزار طناب
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
لب لعلت گزیدنم هوس است
خون او مکیدنم را هوس است
ای سراپا نمک سر انگشتی
از بیانت چشیدنم هوس است
فحش از کان قند لبهایت
من مکرّر شنیدنم هوس است
من بدور از لبت چون اسکندر
سوی حیوان دویدنم هوس است
تا فکندی بتا ز رخ پرده
حور و رضوان ندیدنم هوس است
تا نمودی تو روی شهر آشوب
بت پرستی گزیدنم هوس است
تا که کفر دو زلف تو دیدم
دل ز ایمان بریدنم هوس است
از کمان تو ناوک غمزه
به دل و جان خریدنم هوس است
گلی از گلستان عارض تو
یعنی یک بوسه چیدنم هوس است
همچو کحل الجواهری به بصر
خاک پایت کشیدنم هوس است
پرده ای شد حجاب چهرۀ جان
پردۀ جان دریدنم هوس است
هان غبارا چو طایر قدسی
سوی رضوان پریدنم هوس است
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست
بر گوش جان رساند نوید وصال دوست
پرداختم سراچۀ دل از خیال غیر
تا با فراغ بال درآید خیال دوست
چون گوی اگر اشارۀ چوگان کند سرم
پیش از بدن رود زپی اتصال دوست
جان میدهم چو شمع سحرگه گر آورد
پروانه وصال بَرید شِمال دوست
ساقی بیار مِی که به من پیر می فروش
در جام باده داد نشان جمال دوست
دایم دهد نوید وصالم ولی چه سود
باور نمیکند دل عاشق محال دوست
صد گونه دام در ره ما می نهاد چرخ
تا مرغ دل نبود گرفتار خال دوست
دیگر چه غم ز لشگر خونخوار دشمنم
چون گشت مُلک هستی من پایمال دوست
ای دل مبُر امید که هم رحمت آورد
بیند به کام دشمن اگر دوست حال دوست
مشتی گدا به نقد وصالش طمع کنند
گر پردها جمال نباشد جلال دوست
برخیز ازین میانه غبارا که مشکل است
با خاکیان راه نشین اتّصال دوست
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
گریزی نیست از کوی تو ای دوست
چسان برگردم از کوی تو ای دوست
مرا در حلقۀ زلف تو افکند
فریب چشم جادوی تو ای دوست
فشاندی زلف مشکین را و پُر شد
مشام جانم از بوی تو ای دوست
بکن چندان که خواهی جور بر من
نمیرنجم من از خوی تو ای دوست
غبار از هر دوعالم چشم پوشید
نمی بیند بجز روی تو ای دوست
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو
ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت
دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق
مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت
از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان
ظلمت فضای خانه کرّوبیان گرفت
خوبان به مهر دلشدگان را کنند اسیر
کِی مُلک دل به قوّت بازو توان گرفت
پروانه را وصال نماید شب فراق
تا شمع را ز سوز من آتش به جان گرفت
ما در پناه پیر مغانیم گو بگیر
گر گرگ گوسفند ز دست شُبان گرفت
هرگز نبرد ره به سرا بوستان گل
الّا کسی که الفت با باغبان گرفت
عارف شناخت قدر خموشی از آن که دید
آتش به جان شمع ز دست زبان گرفت
تا کِی اسیر غول بیابانی ای غبار
آنکس بریده ره که پی کاروان گرفت
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هرکه خو با دلبر ترسا گرفت
در خرابات مغان مأوا گرفت
هرکه چون مجنون به لیلی داد دل
پوست پوشید و ره صحرا گرفت
ناوک مژگان آن ابرو کمان
چون روان در عضو عضوم جا گرفت
ذزِه را خورشید رخشان در کنار
گر گرفت از همّت والا گرفت
این تن خاکی به خاک افکن که دزد
راه کی بر مَرد بی کالا گرفت
کار سهل عاشقان جان بازیست
کار عشق از این جهت بالا گرفت
خرّم آن مولا که مولایی خویش
ترک کرد و خدمت مولا گرفت
گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن
رخت بست و عزلت عنقا گرفت
چشم خون پالای اهل دل غبار
گوهری داد از کف و دریا گرفت
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد
بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد
بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان
دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد
ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد
کاشفته چو ما بر سر و پای تو در افتاد
یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند
صد عُقده به کار من بی پا و سر افتاد
دیگر خبر مردم هشیار نپرسد
آن مست که در کوی مغان بی خبر افتاد
تا زلف تو در دست نسیم سحر افتاد
کار من سودا زده زیر و زبر افتاد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نسیم صبحگاهی چون شمیم زلف یارآرد
دل مجروح مارا مرهم ازمُشک تَتار آرد
نشیند بر کنار جوی دایم مردم چشمم
به امید یکه روزی سرو قدی در کنار آرد
دلا از خود مشو نومید اگر اشک روان داری
که چون آبی به خاکی ریختی تخمی به بار آرد
چمن آرای قدرت پرورد صد خار در گلشن
که روزی گلبنی را غنچه ای از شاخ خار آرد
بسوز ای آتش عشق استخوانم را که دهقانان
زنند آتش به گلبن تا نکوتر گل به بار آرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دل دیوانه زان پیوسته خو با کودکان دارد
که کودک جیب و دامن پر ز سنگ امتحان دارد
دلم با حلقۀ زلفت گرفته آنچنان الفت
که چون مرغ شکسته بیضه رَم از آشیان دارد
مرا ای ناخدا بگذار در غرقاب حیرانی
ندارد عقل من باور که این دریا کران دارد
غرور حسن کِی فرصت دهد تا ماه من داند
که در کوی ملامت عاشقی بی خانمان دارد
بنازم نوبهار حسن آن شمشاد قامت را
که تا هست ایمنی از صدمت باد خزان دارد
چو یکجا رفت عاشق را ز کف سرمایۀ هستی
کجا خاطر پریشان از غم سود و زیان دارد
سرشک شمع بر دامان چرا پیوسته میریزد
همانا گریه از دلسوزی پروانگان دارد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر به دنبال تو یک ناله ام از دل خیزد
ناله جای جرس از ناقه و محمل خیزد
خیز ای دل که در این قافله امشب من و تو
نگذاریم که افغال ز جلاجل خیزد
نفروشم به دو صد زمزمۀ چنگ و رباب
ناله ای راکه شب هجر تو از دل خیزد
عشق را شیفته ای باید جان بر کف دست
این نه کاریست که از مردم عاقل خیزد
هر چه در مزرع دل تخم وفا بتوانی
رو بیفشان که ازین مزرعه حاصل خیزد
چون هما مرغ دلم از سر عالم برخاست
از سر کوی تو ای مه به چه مشکل خیزد؟
دامن آلوده به خون دل بلبل بینی
در گلستان جهان هر گلی از گل خیزد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمی رسد
چه رسد به ملک خراب اگر حشمی ز محتشمی رسد
شود جراحت سینه بِه ز عنایت تو اگر به من
دو سه قطره مشک تَر ای صنم ز ترشّح قلمی رسد
ز شراب شوق تو سرخوشم صنما به خاک بریز می
چه تفاوتی کند از نَمی که ز شبنمی به یَمی رسد
به وفا و مهر تو مایلم به جفا و جور تو خوشدلم
که خوشیست بر من و مثل من ستمی که از صَنمی رسد
به صباح روز قیامت ار فکنند وعدۀ وصل او
همه عمر من به دمی رود که قیامتم به دَمی رسد
چو رسی به ابر عطای او ز غبار خسته به او بگو
که به کِشت سوخته خرمنی چه شود گر از تو نَمی رسد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دلی که در خم زلف بتی اسیر نباشد
عجب مدار که بر ملک تن امیر نباشد
چنان گسسته ام از ما سوا علاقۀ الفت
که غیر زلف توام هیچ دستگیر نباشد
مرا مگوی چرا پند عاقلان نپذیری
که غیر عشق توام هیچ دلپذیر نباشد
کُشی و زنده کنی ورنه چون تو هیچ ستمگر
به قتل بی گنهان اینقدر دلیر نباشد
هزار مرتبه داری زمن گریز ولیکن
چو نیک بنگرم از تو مرا گریز نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گر گنج غمت در دل دیوانه نمی شد
ویرانه مقام من دیوانه نمی شد
شه کاش خراج از ده ویرانه نمی خواست
یا ملک دلم کاش که ویرانه نمی شد
دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت
سودای جهان با غم جانانه نمی شد
دل کاش به بیگانه وفاهای تو می دید!
تا یکسره از غیر تو بیگانه نمی شد
گر در دل شمع آتشی از عشق نمی بود
آگاه ز سوز دل پروانه نمی شد
فریادرسم شد شب هجران تو فریاد
می مردم اگر ناله ی مستانه نمی شد
امید خلاص از خَم زلفین توام بود
در دام اگر آن خال سیه دانه نمی شد
بر لشکر غم خانۀ دل، تنگ نگشتی
گر خیل خیال تو در این خانه نمی شد
روشن نشدی شمع دل از هیچ چراغم
گر پرتوی از روزن میخانه نمی شد
ساقی به یکی جرعه ز غم کرد خلاصم
زنهار گر این فکر حکیمانه نمی شد
بر عقل غبار ار نزدی آتش عشقت
در شهر به دیوانگی افسانه نمی شد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد
که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد
دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی
که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد
اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد
نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد
گر از زلفش خلاصی هست رخسارش توان دیدن
که شامی چون به پایان رفت صبحی در قفا باشد
بنازم طاقت بیمار عشقت را که در آخر
به جایی می کشد صبرش که درد او را دوا باشد
به وصل دوست تنها ره نخواهی یافتن لیکن
غبارا میرسی گر زانکه عشقت رهنما باشد