عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دارم ز درد عشق تو بر دل هزار داغ
مجروح عشق را ز دو عالم بود فراغ
عارف چو راه یافت بخلوتگه شهود
شد پیش او جهان همه گلزار و باغ وراغ
با آن قد چو طوبی و رخسار چون بهشت
دارم فراغت از گل و سرو و ز کشت و باغ
مستم مدام و نیست ز هشیاریم خبر
بازم بعشوه چشم تو میگیردم ایاغ
در راه جست و جوی بدم تا که یافتم
از ترک مست خویش ز هر ذره سراغ
بشنو نوای بلبل جان از گل وصال
از گلشن دلت چو برون شد کلاغ و زاغ
با زاهدان مگوی اسیری ز سر عشق
شکر مناسب است بطوطی نه با کلاغ
مجروح عشق را ز دو عالم بود فراغ
عارف چو راه یافت بخلوتگه شهود
شد پیش او جهان همه گلزار و باغ وراغ
با آن قد چو طوبی و رخسار چون بهشت
دارم فراغت از گل و سرو و ز کشت و باغ
مستم مدام و نیست ز هشیاریم خبر
بازم بعشوه چشم تو میگیردم ایاغ
در راه جست و جوی بدم تا که یافتم
از ترک مست خویش ز هر ذره سراغ
بشنو نوای بلبل جان از گل وصال
از گلشن دلت چو برون شد کلاغ و زاغ
با زاهدان مگوی اسیری ز سر عشق
شکر مناسب است بطوطی نه با کلاغ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بگرفت صیت حسن تو از قاف تا بقاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
تا او فتاد پرتو رویت بنون و کاف
آئینه جمال تو دیدیم هرچه بود
عارف کسی بود که بدین دارد اعتراف
یارست هرچه هست درین دار غیر نیست
برحق چرا تو نسبت باطل کنی گزاف
عشاق او بمذهب عشقند متفق
در دین عشق کفر بود گر کنی خلاف
بر فقر و نیستی است تولای عاشقان
زاهد ز کبر و هستی خود این همه ملاف
عنقای وحدتم همه جا قاف قرب ماست
مجموع کاینات مرا گشته کوه قاف
آئینه دل تو چو صافست اسیریا
دارد همیشه میل ازین روبروی صاف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
وقت کوچ آمد نفیرالطریقست الطریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
ره خطرناکست یاران وا ممانید از رفیق
در طریق عشق جانان عاشق جانباز باش
گر همی خواهی که حاصل گرددت ذوق طریق
هیچ سالک ره نیابد در مقام وصل دوست
فی طریق العشق لولم یهده شیخ شفیق
جز نمود هست مطلق نیست نفس کاینات
کل مافی الکون موج و هوکالبحرالعمیق
ز اشتیاق جام وصلت در خمارم ساقیا
لطف فرما از لب لعلت شرابی چون عقیق
عاشق دیوانه را با عقل و هشیاری چه کار
چون ز جام عشق دایم میکشد جانش رحیق
از غم دنیا و دین پیوسته باشد در کنار
هرکه در بحر فنا همچو اسیری شد غریق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عاشقان را دین و مذهب شد وفاق
عشق ورزی راست ناید با نفاق
تا درآمد پای عشق اندر میان
عاشق و معشوق دارند اتفاق
عاشقان در نیستی جا کرده اند
زاهد از هستی نماید طمطراق
خان و مان عقل ویران کرده ام
تا بکوی عشق بگرفتم وثاق
زاهدان را ذوق عرفان از کجا
غیر عارف را ندادند این مذاق
هست مشتاق جمالش هر دو کون
در دو عالم نیست کس بی اشتیاق
ناصحم گوید بترک عشق گو
ترک جان گفتن اسیری هست شاق
عشق ورزی راست ناید با نفاق
تا درآمد پای عشق اندر میان
عاشق و معشوق دارند اتفاق
عاشقان در نیستی جا کرده اند
زاهد از هستی نماید طمطراق
خان و مان عقل ویران کرده ام
تا بکوی عشق بگرفتم وثاق
زاهدان را ذوق عرفان از کجا
غیر عارف را ندادند این مذاق
هست مشتاق جمالش هر دو کون
در دو عالم نیست کس بی اشتیاق
ناصحم گوید بترک عشق گو
ترک جان گفتن اسیری هست شاق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
شاه و گدا یکسان بود بر درگه سلطان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
صدپایه از طاق فلک بالاترست ایوان عشق
برقطع سر از عاشقان گر حکم راند شاه عشق
قطعا نمی پیچند سر عشاق از فرمان عشق
پیش طبیب عاشقان بیمار درد عشق را
جز جان فشانی از غمش هرگز نشد درمان عشق
غواص دریای فناآورد بیرون عاقبت
درهای اسرار یقین زین بحر بی پایان عشق
عاشق براه عشق او در کوی خواری و فنا
تا بی سروسامان نگشت پیدا نشد سامان عشق
آن ترک چشم و غمزه اش از عاشقان بی نوا
رخت دل و جان ناگهان بردند در تالان عشق
بربود گوی عاشقی آخر اسیری از میان
تا اسب همت از کران در راند در میدان عشق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
بر جانان فشان جان را اگر هستی دلا عاشق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
اگر خود را نمی بازی اسیر قید هجرانی
چو از قید خودی رستی وصالش را شدی لایق
اگر مشتاق خورشید جمال روی عذرائی
بسوز از آتش عشقش وجود خویش چون وامق
دوای درد مهجوری جمال نوربخش آمد
بحمدالله که من باری طبیبی دیده ام حاذق
جهانی گر بکوی عشق لاف عاشقی میزد
بسربازی شدی آخر اسیری برهمه فایق
که هر کو عشق می ورزد چو جان بازد بود صادق
اگر خود را نمی بازی اسیر قید هجرانی
چو از قید خودی رستی وصالش را شدی لایق
اگر مشتاق خورشید جمال روی عذرائی
بسوز از آتش عشقش وجود خویش چون وامق
دوای درد مهجوری جمال نوربخش آمد
بحمدالله که من باری طبیبی دیده ام حاذق
جهانی گر بکوی عشق لاف عاشقی میزد
بسربازی شدی آخر اسیری برهمه فایق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
در جستن معشوق نه عاشق چالاک
تا روح مجرد نشد از قید علایق
کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک
کی نور تجلی جمال تو توان دید
تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک
من مست می عشق توام هرچه که هستم
گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک
دلدار در آید بنهد رخت اقامت
چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک
زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز
کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک
شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری
تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای در شعاع روی تو عقل خبیردنگ
در راه عشقت آمده پای خرد بسنگ
مست شراب عشقم و از عقل بیخبر
واعظ بما مگو سخن زهد و ریو و رنگ
ناموس اگر برفت بعشق تو گو برو
ما را بعشق دوست چه پروای نام و ننگ
صاحب دلان، دلا از من بیدل برد بزور
هر دم بعشوه دگر آن یار شوخ شنگ
جانم نبود بی می و معشوق یک نفس
زان دم که ما بدامن رندان زدیم چنگ
گوید رباب نغمه شوق تو زیر و بم
آید صدای عشق تو زآواز عود و چنگ
تا او فتاد پرده عزت ز روی یار
در تاب حسن اوست اسیری دلو و دنگ
در راه عشقت آمده پای خرد بسنگ
مست شراب عشقم و از عقل بیخبر
واعظ بما مگو سخن زهد و ریو و رنگ
ناموس اگر برفت بعشق تو گو برو
ما را بعشق دوست چه پروای نام و ننگ
صاحب دلان، دلا از من بیدل برد بزور
هر دم بعشوه دگر آن یار شوخ شنگ
جانم نبود بی می و معشوق یک نفس
زان دم که ما بدامن رندان زدیم چنگ
گوید رباب نغمه شوق تو زیر و بم
آید صدای عشق تو زآواز عود و چنگ
تا او فتاد پرده عزت ز روی یار
در تاب حسن اوست اسیری دلو و دنگ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
آوازه حسن تو گرفتست ممالک
در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک
چون پرده پندار برانداخت جمالت
در پرتو حسن تو شد اشیا همه هالک
عیبم مکن ای زاهد اگر رندم و عاشق
چون حکم قضا بود چنین نحن کذلک
ما ترک سر و جان بره عشق تو گفتیم
ناصح چه شود در رهش ار هست مهالک
از دامن دل گرد دو عالم چو برافشاند
شد جان اسیری بره عشق تو سالک
در ملک ملاحت نبود غیر تو مالک
چون پرده پندار برانداخت جمالت
در پرتو حسن تو شد اشیا همه هالک
عیبم مکن ای زاهد اگر رندم و عاشق
چون حکم قضا بود چنین نحن کذلک
ما ترک سر و جان بره عشق تو گفتیم
ناصح چه شود در رهش ار هست مهالک
از دامن دل گرد دو عالم چو برافشاند
شد جان اسیری بره عشق تو سالک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گر پرده برنداری زان رخ ز جان غمناک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
آهی کشم که آتش افتد درون افلاک
در حیرتم که با ماست آن یار هرکجا هست
من گه ز وصل شادان گه از فراق غمناک
گر نیست عشق بازی از جانب توبا ما
پس در میانه پیغام بهرچه بود لولاک
مائی حجاب ما شد اندر میانه ای کاش
عشق آتشی فروزد سوزد منی من پاک
گر نیست نقش آدم در خاک تیره پنهان
پس چرخ و انجم از چیست گردان بگرد این خاک
از حسن با کمالش واقف نشد کماهی
هر چند کرد کوشش در فکر عقل دراک
گر سالک طریقی چندان برو درین راه
کاخر رسی بمنزل بی بار فکر و ادراک
معروف و معرفت را غایب نبود زان گفت
آن عارف یگانه سبحان ما عرفناک
معشوق لاابالی عاشق نجوید الا
آنکس که چون اسیری رندست ومست وبی باک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
درد عشق آمد دوای درد دل
نیست باری جز غمش درخورد دل
من ندیدم در گلستان وجود
هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل
هرکه جان و دل ز یاد غیر دوست
می کند خالی بود او مرد دل
جز فغان و ناله دلسوز نیست
در فراق دوست بازآورد دل
می برد نراد جان داو از جهان
چون ببازد مهره های نرد دل
آتشی جان سوز در ملک و ملک
می زند هر لحظه آه سرد دل
رهبر جان اسیری در جهان
نیست ای جان جهان جز درد دل
نیست باری جز غمش درخورد دل
من ندیدم در گلستان وجود
هیچ گل خوشبوی تر از ورد دل
هرکه جان و دل ز یاد غیر دوست
می کند خالی بود او مرد دل
جز فغان و ناله دلسوز نیست
در فراق دوست بازآورد دل
می برد نراد جان داو از جهان
چون ببازد مهره های نرد دل
آتشی جان سوز در ملک و ملک
می زند هر لحظه آه سرد دل
رهبر جان اسیری در جهان
نیست ای جان جهان جز درد دل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در کشور جان و ملکت دل
بگرفت سپاه عشق منزل
ائین و رسوم نو نهادند
تا گشت رسوم عقل زایل
از عجز سپاه عقل نامد
با لشکر عشق در مقابل
شد سکه بنام عشق مشهور
از عقل نبرد نام عاقل
هرجا که نشان عاشقی بود
از دولت عشق گشت مقبل
وآنکس که بطور عقل دم زد
در عالم عشق بود جاهل
در فتوی عشق قول عاشق
حق آمد و گفت عقل باطل
هر کس که قبول عشق گردد
در مذهب عاشقی است قابل
در مکتب عشق براسیری
شد کشف همه نکات مشکل
بگرفت سپاه عشق منزل
ائین و رسوم نو نهادند
تا گشت رسوم عقل زایل
از عجز سپاه عقل نامد
با لشکر عشق در مقابل
شد سکه بنام عشق مشهور
از عقل نبرد نام عاقل
هرجا که نشان عاشقی بود
از دولت عشق گشت مقبل
وآنکس که بطور عقل دم زد
در عالم عشق بود جاهل
در فتوی عشق قول عاشق
حق آمد و گفت عقل باطل
هر کس که قبول عشق گردد
در مذهب عاشقی است قابل
در مکتب عشق براسیری
شد کشف همه نکات مشکل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو عشقش از دلت گشتست زایل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
زهی بزم و ساقی و حسن و جمال
زهی مستی و ذوق و جام وصال
زهی مطرب و چنگ و آواز نی
زهی شورش و وجد ارباب حال
چه رندان می نوش پرهیزکار
چه عشاق جانباز نیکو خصال
خرابات عشق است و رندان مست
می و مطرب و شاهد بی مثال
چه نور تجلی و سکر و فنا
چه صحو و بقائی بحق لایزال
عجب سیر و طیری ز بالای عرش
چه حالست حالات اهل کمال
چه رفتار و قامت چه زیبا نگار
چه چشم است و ابرو چه غنج دلال
چه رندان عاشق چه معشوق و می
عجب عشق و حالی که ناید بقال
اسیری ز عشقست جاهت بلند
مبادا بجاهت زپستی زوال
زهی مستی و ذوق و جام وصال
زهی مطرب و چنگ و آواز نی
زهی شورش و وجد ارباب حال
چه رندان می نوش پرهیزکار
چه عشاق جانباز نیکو خصال
خرابات عشق است و رندان مست
می و مطرب و شاهد بی مثال
چه نور تجلی و سکر و فنا
چه صحو و بقائی بحق لایزال
عجب سیر و طیری ز بالای عرش
چه حالست حالات اهل کمال
چه رفتار و قامت چه زیبا نگار
چه چشم است و ابرو چه غنج دلال
چه رندان عاشق چه معشوق و می
عجب عشق و حالی که ناید بقال
اسیری ز عشقست جاهت بلند
مبادا بجاهت زپستی زوال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
من بحسنت ز ازل واله و شیدا بودم
عاشق بی دل و دیوانه و رسوا بودم
قطره بودم چو شدم غرقه دریا(ی) قدم
قطرگی رفت و دگر من همه دریا بودم
مست و قلاش ببوی تو بمیخانه مقیم
تا که بودم بهوای تو ازین ها بودم
چون که برداشت ز رخ پرده جمال مطلق
تا که دیدم ز همه قید معرا بودم
تا نماید بدلم عکس جمال ساقی
چو می صاف ز غش پاک و مصفا بودم
چون ز خود فانی و باقی ببقای تو شدم
در همه کون و مکان مطلق و بی جا بودم
تا شد آزاد ز قید تو اسیری جانم
بخدا بین که چو عین همه اشیا بودم
عاشق بی دل و دیوانه و رسوا بودم
قطره بودم چو شدم غرقه دریا(ی) قدم
قطرگی رفت و دگر من همه دریا بودم
مست و قلاش ببوی تو بمیخانه مقیم
تا که بودم بهوای تو ازین ها بودم
چون که برداشت ز رخ پرده جمال مطلق
تا که دیدم ز همه قید معرا بودم
تا نماید بدلم عکس جمال ساقی
چو می صاف ز غش پاک و مصفا بودم
چون ز خود فانی و باقی ببقای تو شدم
در همه کون و مکان مطلق و بی جا بودم
تا شد آزاد ز قید تو اسیری جانم
بخدا بین که چو عین همه اشیا بودم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ماز عشق یار دردل آتشی افروختیم
هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم
گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود
شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم
زنده می سازد لبش هردم هزاران مرده را
ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم
چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل
ما بسودای وصالش جمله را بفروختیم
در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن
در فراق او دریدیم و بوصلش دوختیم
از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد
چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم
هرچه نقش غیر در وی بود کلی سوختیم
گر نباشد عشق ما حسنش کجا پیدا شود
شمع رویش را ز نور عشق ما افروختیم
زنده می سازد لبش هردم هزاران مرده را
ما ز لعل او هم اینجا نفخ صور آموختیم
چون رواجی داشت در بازار عشقش دین و دل
ما بسودای وصالش جمله را بفروختیم
در لباس عشق جانان ما لباس جان و تن
در فراق او دریدیم و بوصلش دوختیم
از فسون عقل نتوان عشق را از دست داد
چونکه عمری ای اسیری ما همین اندوختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ما عاشق مست آن لقائیم
معشوقه پرست بی نوائیم
شیدائی عشق و بیخود از خود
مست می لعل جانفزائیم
بیگانه ز عقل و صبر و هوشیم
با عشق و جنون آشنائیم
وقت است بدر شویم از خود
در کوی قلندری درآئیم
ما رند و قمارباز و بی باک
هم گوشه نشین و پارسائیم
اوباش و حریف شاهد و می
هم صاحب ورد و با دعائیم
پیوسته شدست جان بجانان
تا ماز خودی خود جدائیم
مائی و منی حجاب ره بود
مائی چو برفت مانه مائیم
با دوست یکی شویم اسیری
از قید خودی اگر برائیم
معشوقه پرست بی نوائیم
شیدائی عشق و بیخود از خود
مست می لعل جانفزائیم
بیگانه ز عقل و صبر و هوشیم
با عشق و جنون آشنائیم
وقت است بدر شویم از خود
در کوی قلندری درآئیم
ما رند و قمارباز و بی باک
هم گوشه نشین و پارسائیم
اوباش و حریف شاهد و می
هم صاحب ورد و با دعائیم
پیوسته شدست جان بجانان
تا ماز خودی خود جدائیم
مائی و منی حجاب ره بود
مائی چو برفت مانه مائیم
با دوست یکی شویم اسیری
از قید خودی اگر برائیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
زنگ دوئی ز آینه دل زدوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
تا حسن جانفزای تو با تو نموده ایم
همچو کلیم تا که بطور دل آمدیم
انی اناالله از همه عالم شنوده ایم
در گلشن وصال چو شاهان بعیش و ناز
دایم حریف شاهد و پیمانه بوده ایم
بگذار ای رقیب مرا با جفای دوست
مایار خود بجور و وفا آزموده ایم
گفتم که عشق ما بتو هر دم فزون چراست
گفتا از آنکه ما بملاحت فزوده ایم
گفتم بدیر و کعبه چرا روی کرده اند
گفتا از آنکه ما همه جا رو نموده ایم
گفتم که پیر میکده این در چه بسته؟
گفتا اسیریا که درآ در گشوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم
در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم
تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت
ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم
چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست
عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم
گر چه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا
در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم
دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم
در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم
در قمار عشق جانان جان و دل درباختم
محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم
عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل
من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم