عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد
می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد
می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنها که لب چون شکرستان نو پابند
آن نقل همان در خور دندان نو پابند
زیر قدمت خاک شده جان عزیزست
هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند
از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر
آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند
آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت
طاووس ملایک مگس خوان تو پابند
از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه
مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند
زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است که جویان پر پابند
جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو بابند
گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت
عشاق حبات از لب خندان نو پابند
بردی دل عشاق کمال از سخن خوب
خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند
آن نقل همان در خور دندان نو پابند
زیر قدمت خاک شده جان عزیزست
هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند
از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر
آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند
آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت
طاووس ملایک مگس خوان تو پابند
از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه
مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند
زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است که جویان پر پابند
جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو بابند
گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت
عشاق حبات از لب خندان نو پابند
بردی دل عشاق کمال از سخن خوب
خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از باد سر زلفت یک روز پریشان شد
جان و سره مسکینان در پای تو ریزان شد
حال دل خود گفتم با چاره گر دردی
بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد
چشم که رسید آیا باز این دل خرم را
کز ناوک مژگانی آزرده پیکان شد
دل خواست شدن سوئی جان نیز روان با او
تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد
باشد همگی تاوان بر چشم من گریان
هر خانه که از باران در کوی تو ویران شد
آن مه که شبی دیدی در حسن تمام او را
از شرم جمال تو ماهیست که پنهان شد
می گفت کمال از می دارم هوس توبه
چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد
جان و سره مسکینان در پای تو ریزان شد
حال دل خود گفتم با چاره گر دردی
بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد
چشم که رسید آیا باز این دل خرم را
کز ناوک مژگانی آزرده پیکان شد
دل خواست شدن سوئی جان نیز روان با او
تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد
باشد همگی تاوان بر چشم من گریان
هر خانه که از باران در کوی تو ویران شد
آن مه که شبی دیدی در حسن تمام او را
از شرم جمال تو ماهیست که پنهان شد
می گفت کمال از می دارم هوس توبه
چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
از پرده هرکه رویت یک روز دیده باشد
کس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
صورت نگار داند کز ماه چربد آن رخ
با صورت تو مه را گر بر کشیده باشد
از حالت زلیخا آن بو برد که چون گل
پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
دزدیده حسن یوسف دیدند و کف بریدند
زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
دارد مه نو اینک خونها بگرد ناخن
انگشت حیر از تو شاید گزیده باشد
از نظره های اشک است از چشم عندلیان
هر شبنمی که بر گل یک بک چکیده باشد
آه کمال دانم شبها شنیده باشی
کیوان شنید صد ره به هم شنیده باشد
کس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
صورت نگار داند کز ماه چربد آن رخ
با صورت تو مه را گر بر کشیده باشد
از حالت زلیخا آن بو برد که چون گل
پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
دزدیده حسن یوسف دیدند و کف بریدند
زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
دارد مه نو اینک خونها بگرد ناخن
انگشت حیر از تو شاید گزیده باشد
از نظره های اشک است از چشم عندلیان
هر شبنمی که بر گل یک بک چکیده باشد
آه کمال دانم شبها شنیده باشی
کیوان شنید صد ره به هم شنیده باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
از تو چشمم چو غطت کی طرف مه باشد
با خیال تو کرا در دل من ره باشد
پیش رخسار تو افزون تر ازین آه کشم
بیشتر ناله مرغان به سحرگه باشد
طره از نار مده تاب که آن زلف دراز
شب عمرست و نخواهیم که کوته باشد
کس ندانست که آن نقل دهان روزی کیست
رزق در پرده نیست که آگه باشد
قد و رفتار گر اینست زهی گستاخی
که بجز سایه تو کس به تو همره باشد
استخوانم ز په واقعه شطرنج کنید
تا نهم رخ به بساطی که چنین شه باشد
گر به بینی دهن ننگ وقد بار کمال
بوسه ده خواه و بگز صفر و الف ده باشد
با خیال تو کرا در دل من ره باشد
پیش رخسار تو افزون تر ازین آه کشم
بیشتر ناله مرغان به سحرگه باشد
طره از نار مده تاب که آن زلف دراز
شب عمرست و نخواهیم که کوته باشد
کس ندانست که آن نقل دهان روزی کیست
رزق در پرده نیست که آگه باشد
قد و رفتار گر اینست زهی گستاخی
که بجز سایه تو کس به تو همره باشد
استخوانم ز په واقعه شطرنج کنید
تا نهم رخ به بساطی که چنین شه باشد
گر به بینی دهن ننگ وقد بار کمال
بوسه ده خواه و بگز صفر و الف ده باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
از سر هوای وصل تو بیرون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
چشمم نظر به غیر جمالت نمی کند
باد نو از طبیعت موزون نمی رود
تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد
کاندر میان دیده و دل خون نمی رود
آن صورتی که با تو مرا دست داده بود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
آری مگر علاج به قانون نمی رود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
گفتی نمی رود به دلت آرزوی من
ای آرزوی دیده و دل چون نمی رود
دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست
گر بر مراد رأی نو گردون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
چشمم نظر به غیر جمالت نمی کند
باد نو از طبیعت موزون نمی رود
تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد
کاندر میان دیده و دل خون نمی رود
آن صورتی که با تو مرا دست داده بود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
آری مگر علاج به قانون نمی رود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
گفتی نمی رود به دلت آرزوی من
ای آرزوی دیده و دل چون نمی رود
دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست
گر بر مراد رأی نو گردون نمی رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
از کوی دوست دوش نسیمی به من رسید
کر لطف او رمیده روانم به من رسید
جانم فدای باد که از یک نسیم او
صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت
با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
جانها دم از روایح رحمان همی زنند
آری مگر پیام اویس از قرن رسید
گوشی چه کرده ام ز نکوئی که در عوض
کآنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
که بی سهیل کشیدیم در یمن
سهل است چون سهیل دگر با بمن رسید
بودیم نا امید به یکبارگی ز جان
ناگه امید ادنسب عناالحزن رسید
خورشید ذره پرور و جمشید مهر فر
ماه ستاره لشکر و شاه ختن رسید
دم در کشیده بود کمال از سخن کنون
درج سخن گشاده که وقت سخن رسید
کر لطف او رمیده روانم به من رسید
جانم فدای باد که از یک نسیم او
صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت
با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
جانها دم از روایح رحمان همی زنند
آری مگر پیام اویس از قرن رسید
گوشی چه کرده ام ز نکوئی که در عوض
کآنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
که بی سهیل کشیدیم در یمن
سهل است چون سهیل دگر با بمن رسید
بودیم نا امید به یکبارگی ز جان
ناگه امید ادنسب عناالحزن رسید
خورشید ذره پرور و جمشید مهر فر
ماه ستاره لشکر و شاه ختن رسید
دم در کشیده بود کمال از سخن کنون
درج سخن گشاده که وقت سخن رسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
از لب او سختی چون به زبان می آید
گوئیا آب حیاتی به دهان می آید
خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت
در دل خسته مراه نیز چنان می آید
بر در او نه منم آمده جان بر کف دست
هرکه دورست ازان روی به جان می آید
چون نباید به چمن نعره زنان بلبل مست
از گل افتاد جدا ز آن به فغان می آید
قصه بار جدائیست درین نامه رواست
بر کبوتر اگر این باره گران می آید
زاتش شوق همه سوختگیهای دل است
هرچه در نامه قلم را به زبان می آید
در قلم هیچ شکی نیست کزین غصه کمال
آنشی هست که دود از سر آن می آید
گوئیا آب حیاتی به دهان می آید
خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت
در دل خسته مراه نیز چنان می آید
بر در او نه منم آمده جان بر کف دست
هرکه دورست ازان روی به جان می آید
چون نباید به چمن نعره زنان بلبل مست
از گل افتاد جدا ز آن به فغان می آید
قصه بار جدائیست درین نامه رواست
بر کبوتر اگر این باره گران می آید
زاتش شوق همه سوختگیهای دل است
هرچه در نامه قلم را به زبان می آید
در قلم هیچ شکی نیست کزین غصه کمال
آنشی هست که دود از سر آن می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
گوید به رقیبان که فراموش کنیدش
بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست
گر میل نمیدید دل از دست نمی داد
منعم مکنید از لب شیرین که در آخر
گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد
بفرست به خوارزم کمال این همه دره
گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
گوید به رقیبان که فراموش کنیدش
بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست
گر میل نمیدید دل از دست نمی داد
منعم مکنید از لب شیرین که در آخر
گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد
بفرست به خوارزم کمال این همه دره
گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
اگر وظیفة دردت زمان زمان نرسد
حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی که نرا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا
پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم
که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
کجا به ما رسد آن زلف کز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی که ریسمان نرسد
چنین که نسبت روی تو می کنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سریست که بر خاک پاش خواهم سود
زمفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیارست
به ذوق بادة صافی ارغوان نرسد
کمال تا نشوی هیچ مگذر از در باره
که زحمت تو بدان خاک آستان نرسد
حلاونی بدل و لذتی به جان نرسد
حلاوتی که نرا در چه زنخدان است
هزار یوسف مصری به قعر آن نرسد
تو هر طرف که کشی نیر من ز رشک آنجا
پر شوم که بهر سینه ذوق آن نرسد
مکش مرا که ز بس لاغری همی ترسم
که روی تیغ تو ناگه به استخوان نرسد
کجا به ما رسد آن زلف کز زنخدانت
فتاده ایم به چاهی که ریسمان نرسد
چنین که نسبت روی تو می کنند به ماه
چگونه از تو سر او به آسمان نرسد
مرا سریست که بر خاک پاش خواهم سود
زمفلسان خود او را جز این زیان نرسد
نعیم و لذت دنیا اگر چه بسیارست
به ذوق بادة صافی ارغوان نرسد
کمال تا نشوی هیچ مگذر از در باره
که زحمت تو بدان خاک آستان نرسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
امشب آن به به وثاق که فرو می آید
اگر به مهمان من آید چه نکو می آید
بنهم عود دل سوخته بر آتش شوق
گر بدانم که پری وار ببو می آید
دیده از دست نظر خون تو ریزد گویند
ظاهرا هر چه بگویند ازو می آید
حلقه حلقه دل احباب بهم بر زده است
مگر اینست که آن سلسله مو می آید
آنکه در صومعه میرفت با بریق وضو
از در میکده اینک به سپر می آید
زیر لب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازک از جمله فرو می آید
تا چها در سر آن غمزه مستت کمال
که سوی غمزدگان عربده جو می آید
اگر به مهمان من آید چه نکو می آید
بنهم عود دل سوخته بر آتش شوق
گر بدانم که پری وار ببو می آید
دیده از دست نظر خون تو ریزد گویند
ظاهرا هر چه بگویند ازو می آید
حلقه حلقه دل احباب بهم بر زده است
مگر اینست که آن سلسله مو می آید
آنکه در صومعه میرفت با بریق وضو
از در میکده اینک به سپر می آید
زیر لب هرچه صراحی به قدح می گوید
در دل نازک از جمله فرو می آید
تا چها در سر آن غمزه مستت کمال
که سوی غمزدگان عربده جو می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
اهل دل زلف درازت رشته جان گفته اند
زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفته اند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خرده بینان وصف آن پیدا و پنهان گفته اند
زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب
از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفته اند
قامتی همچون الف داری و ابروئی چور نون
در تو هر آنی که گفتند از پی آن گفته اند
وصف آن زلف و دهان سودانیان تنگدل
نیک نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاستست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند
گفته های نسته از شوق جمال او کمال
هر چه مرغان خوش الحان در گلستان گفته اند
زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفته اند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خرده بینان وصف آن پیدا و پنهان گفته اند
زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب
از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفته اند
قامتی همچون الف داری و ابروئی چور نون
در تو هر آنی که گفتند از پی آن گفته اند
وصف آن زلف و دهان سودانیان تنگدل
نیک نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاستست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند
گفته های نسته از شوق جمال او کمال
هر چه مرغان خوش الحان در گلستان گفته اند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ای آتش سودای توأم سوخته چون عود
کس را نه بر آید ز تمنای تو مقصود
خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان
شاهانه زمان جمله ایازند و تو محمود
گفتم که به کامی رسم از وصل تو لیکن
بسیار تمناست که در خاک بفرسود
جانم ز غمت عاقبت کار برآمد
والمنة لله که تمنای من آن بود
آنگاه میاد ای مه خوبان که برآرد
شمع رخت از جان من سوخته دل دود
گاهی به نوا زلف توام ساخته چون چنگ
گاهی به جفا هجر توأم سوخته چون عود
چون دولت دیدار تو مقصود کمال است
نی نقصان نکند گر شود از وصل تو خوشنود
کس را نه بر آید ز تمنای تو مقصود
خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان
شاهانه زمان جمله ایازند و تو محمود
گفتم که به کامی رسم از وصل تو لیکن
بسیار تمناست که در خاک بفرسود
جانم ز غمت عاقبت کار برآمد
والمنة لله که تمنای من آن بود
آنگاه میاد ای مه خوبان که برآرد
شمع رخت از جان من سوخته دل دود
گاهی به نوا زلف توام ساخته چون چنگ
گاهی به جفا هجر توأم سوخته چون عود
چون دولت دیدار تو مقصود کمال است
نی نقصان نکند گر شود از وصل تو خوشنود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
ای گل نو ز توأم بوی کسی می آید
در دلم تازه غم روی کسی می آید
بر تو ای سرو لب جوی چو می افتد چشم
بادم از قامت دلجوی کسی می آید
وقت طاعت چو نظر میفکنم بر محراب
پیش چشمم خم ابروی کسی می آید
بر ای نافه چین درد سر خود که مرا
نکهت غالیه از بوی کسی می آید
می برد باد دل ما و خدا بارش باد
اگر از خاک سر کوی کسی میآید
گو بیا نیر بلا بر دل و بر صدر نشین
اگر از غمزه جادوی کسی می آید
پای دل رفت به زنجیر مگر پیش کمال
خبر از حلقه گیسوی کسی می آید
در دلم تازه غم روی کسی می آید
بر تو ای سرو لب جوی چو می افتد چشم
بادم از قامت دلجوی کسی می آید
وقت طاعت چو نظر میفکنم بر محراب
پیش چشمم خم ابروی کسی می آید
بر ای نافه چین درد سر خود که مرا
نکهت غالیه از بوی کسی می آید
می برد باد دل ما و خدا بارش باد
اگر از خاک سر کوی کسی میآید
گو بیا نیر بلا بر دل و بر صدر نشین
اگر از غمزه جادوی کسی می آید
پای دل رفت به زنجیر مگر پیش کمال
خبر از حلقه گیسوی کسی می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ای مرا در هجر رویت چشم تر چون سر سفید
شد ز شست و شوی اشکم جام ها در بر سفید
از غم نادیدنت وز دیدن روی رقیب
یک دو دم چشمم سیاهست و دمی دیگر سفید
دیده می گردد سفید از انتظار روی خوب
ز انتظار به اینک دید، اختر سفید
پیش رویت هندوانند آن همه خال سیاه
هندوان بنگر بناگوش و عذار و بر سفید
گوئیا روی رنبیت نامه اعمال اوست
کان به صد شستن نگردد تا دم محشر سفید
هندوان زلف و خالت را دعائی میکنم
باد هر دو روسیه را رو چو مشکتر سفید
گوسیه باش و سفید آن رسته دندان و خال
مشک نیکوتر سیاه و در بود خوشتر سفید
روی چون دینارت از اشک تو سرخ اولی کمال
اسنانکه باشد کم بها هرگه که باشد زر سفید
شد ز شست و شوی اشکم جام ها در بر سفید
از غم نادیدنت وز دیدن روی رقیب
یک دو دم چشمم سیاهست و دمی دیگر سفید
دیده می گردد سفید از انتظار روی خوب
ز انتظار به اینک دید، اختر سفید
پیش رویت هندوانند آن همه خال سیاه
هندوان بنگر بناگوش و عذار و بر سفید
گوئیا روی رنبیت نامه اعمال اوست
کان به صد شستن نگردد تا دم محشر سفید
هندوان زلف و خالت را دعائی میکنم
باد هر دو روسیه را رو چو مشکتر سفید
گوسیه باش و سفید آن رسته دندان و خال
مشک نیکوتر سیاه و در بود خوشتر سفید
روی چون دینارت از اشک تو سرخ اولی کمال
اسنانکه باشد کم بها هرگه که باشد زر سفید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بادی که نیست از سر کوی تو نیست باد
دور هست و نیست همره بوی نو نیست باد
تا هست در با اثر حسینی و نیست
باد آشفته سلاسل موی تو نیست باد
هر کس کهیافت بوی تو آنگه ز شوق آن
چون باد نیست در تک و پوی تو نیست باد
گو شو خراب خانه چشمم ز سیل اشک
چشمی که هست بر لب جوی تو نیست باد
رفتم به باغ بی تو و گفتم به باغبان
هر گل که هست بر لب جوی تو نیست باد
تو دیر ز میکده ای رند درد نوش
زاهد که سنگ زد به سبوی تو نیست باد
گر گوییم کمال ز من حاجتی بخواه
گویم رقیب از سر کوی تو نیست باد
دور هست و نیست همره بوی نو نیست باد
تا هست در با اثر حسینی و نیست
باد آشفته سلاسل موی تو نیست باد
هر کس کهیافت بوی تو آنگه ز شوق آن
چون باد نیست در تک و پوی تو نیست باد
گو شو خراب خانه چشمم ز سیل اشک
چشمی که هست بر لب جوی تو نیست باد
رفتم به باغ بی تو و گفتم به باغبان
هر گل که هست بر لب جوی تو نیست باد
تو دیر ز میکده ای رند درد نوش
زاهد که سنگ زد به سبوی تو نیست باد
گر گوییم کمال ز من حاجتی بخواه
گویم رقیب از سر کوی تو نیست باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
پرسیدن باران کهن رسم قدیم است
چونست که در عهد تو این رسم برافتاد
معذور بود یارم اگر دیر بپرسید
کز کوی وفا خانه او دورتر افتاد
شاید که بروبد همه سرو خرامان
زان سایه که از قد تو بر رهگذر افتاد
گفتم جوابی نه کم از گفته سعدی
بل کاین دو غزل خوبتر از یکدیگر افتاد
این لاف نه در خورد کمال است ولیکن
با رستم دستان برند هرکه درافتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
پرسیدن باران کهن رسم قدیم است
چونست که در عهد تو این رسم برافتاد
معذور بود یارم اگر دیر بپرسید
کز کوی وفا خانه او دورتر افتاد
شاید که بروبد همه سرو خرامان
زان سایه که از قد تو بر رهگذر افتاد
گفتم جوابی نه کم از گفته سعدی
بل کاین دو غزل خوبتر از یکدیگر افتاد
این لاف نه در خورد کمال است ولیکن
با رستم دستان برند هرکه درافتاد