عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
مجلس معطرست و به آن وقت ما خوش است
کز خال و روی یار عبیری در آتش است
با درد عشق ناله بلانی است سینه سوز
اور مسکین دل ضعیف که دایم بلاکش است
داری سر نظاره نشین در سرای چشم
کز اشک سرخ بام و در او منفش است
گفتی که ما ز بار کشی بس نمی کنیم
این نکته باز گوی به باران که پس خوش است
دارد به خستگی سر پیکان او هنوز
صیدی که زخم خورد؛ آن تیر و ترکش است
گناه خویش نوشتن فرشته را
در دستش ار معارضه با آن پریوش است
طومار زلف یار که شب خوانیش کمال
پیش چراغ خوان که سوادی مشوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
مرا با تو نقل و شراب آرزوست
از آن لب سوال و جواب آرزوست
میان صفای می و شیشه باز
مرا از تو جنگ و عتاب آرزوست
اگر دیده دیدار جوید رواست
که نم دیده را آفتاب آرزوست
به خون گر نه ای قانع اینک جگر
گرت خوردن این کباب آرزوست
شبی آستان درت زیر سر
مرا با خیال تو خواب آرزوست
حجاب من از پیش رو دور ساز
که روی نوام بی نقاب آرزوست
پیامی بده گه گهی با کمال
کزان لب به گوشم خطاب آرزوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مرا از چشم تو نازی نیاز است
به نازی کش مرا چندین چه نازاست
دلم بنواز یعنی سوز و بگداز
که دل مسکین غمت مسکین نواز است
رخت دارند و خط بیچارگان دوست
که این بیچاره سوز آن چاره ساز است
مده گو لب چو زلف آمد به دستم
که گر روزش نبوسم شب دراز است
لبش نرم گدازد از دم من
که آه سینه سوزم جان گداز است
به رویش واعظا شد سجده واجب
سخن کوتاه کن وقت نماز است
کمال از زلف او بونی نیابی
گرت از صد سر و جان احتراز است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
مرا با زلف او گر دسترس نیست
همین سودا که در سر هست پس نیست
عنان دولت از اول . بیفتاد
به دست ناکسان در دست کس نیست
شکر را گر مپوشان خال مشکینی
که صبر از انگبین کار مگس نیست
مفتی رخت من امشب چنان برد
که جز چشمی که پوشم از عس نیست
اگر دانم که در روضه نیائی
نمی دانم که مشتی خاک و خس نیست
چمن بی روی گل با عندلیبان
به دلگیری کم از قید قس نیست
بی بلبل هم آواز کمال است
ولی مرغی چو او شیرین نفسی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
مرا بر رخ از دیده خون آمد است
که اشک از چه بر من برون آمد است
کجا ایستد از چکیدن سرشک
که این شیشه ها سرنگون آمد است
دل آمد بخود در چه آن زقن
که زندان علاج جنون آمد است
گرفتم حساب جمالش به ماه
رخ او ز صدمه نزون آمد است
کسی برد ازو بوی چون عود سوز
که آنجا به سوز درون آمد است
دهانش به ابرو به نقش من است
چو میمی که در پیش نون آمد است
از قند سخن ساخت حلوا کمال
به بینید باران که چون آمد است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مرا دلیست که جز با غم تو سر خوش نیست
ترا سری که سر این دل جفاکش نیست
ز طره های تو تنها به من پریشانم
کدام دل که به سودای آن مشوش نیست
به چشم نرگس مست ار چه شیوه دارد
ولى مدام چو چشم خوش تو سرخوش نیست
خلیل ماست خیال نو روز و شب زآنست
کش احتراز ز درد دل پر آتش نیست
از حال نیرة من ناصح از کجا داند
چو او مقید آن بند زلف سرکش نیست
نه آدمی است که حیوان مطلقش خوانند
گرش تعلق بابی بدان پریوش نیست
ترا ز دلق مرقع چه حاصل است کمال
گرت صراحی و جام مدام در کش نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مرا که ساغر چشم از غم تو پر خون است
چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است
حکایت نو به تفسیر شرح نتوان کرد
که جور و محت خوبان ز وصف بیرون است
به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز
از راه لطف نپرسی که حال تو چون است
چه اعتبار به عهد تو حسن لیلی را
که زیر هرخم زلفت هزار مجنون است
چو جان من به لب آمد رقیب را چه خبر
که من غریقم و او بر کنار جیجون است
بر آن شمایل موزون چگونه دل نرود
على الخصوص کسی را که طبع موزون است
خوشست اگر به حدیث کمال داری گوش
لطافت سخنانش چو در مکنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بی محنت او راحتی نیست
که تا عیشی نباشد عشرتی نیست
بسی دیدم نعیم و ناز عالم
ز ناز دوست خوشتر نعمتی نیست
بگوخونم بریز از کس میندیش
که خون بی کسان را حرمتی نیست
گناهش مینویسی ای فرشته
ترا خود هیچ انسانیتی نیست
به چشمش گر کم از خس می نمایم
خسی را این هم اندک عزتی نیست
من ومهرش که در خیل گدایان
چو من درویش صاحب همتی نیست
کمال اینجا چه درویشی فروشی
که شاهان را برین در قیمتی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مرا گفتی برین در این فغان چیست؟
خروش بلبلان در بوستان چیست
چرا خواهم شب وصل تو بالین
اگر خواب آیدم آن آستان چیست
چرا جویم من از ساقی می و نقل
می ما آن لب و نقل آن دهان چیست
چو بوسی زان دهان خواهم گزی لب
مراد تو ازین آزار جان چیست
دهانت هست گفتم چون میانت
چه می باشد دهان گفت و میان چیست
اگر نگرفته خوی رقیبان
به ما جنگ و عتابت هر زمان چیست
از تو چشم کمال از گریه خون است
ترا با ماوراء النهریان چیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
هست آن چشمیم و باز آن چشم میجوئیم مست
پیش بالابش حدیث سرو می گوئیم پست نیست
هست گفتند آن دهان را هر چه می گویند نیست
گفتند آن میانرا هر چه می گویند هست
دل شکست از غصه کآن ابرو ز چشم انداختش
شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شکست
خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش
چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست
گفته بود از غمزه پیکانها نشانم در دلت
هرچه گفت آن سنگدل بک یک مرا در دل نشست
مرحبانی داشت دل مقصود ازان مقصود دل
مرحبا ای دل گرت مقصود خواهد داد دست
تیم کشته مانده بود از نیم ناز او کمال
یک دو شیوه گر نمی کرد آن دو چشم نیم مست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست
مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست
راز دهنت باز نمود آن لب شیرین
که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست
گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی
از تیر نترسم که مرا هم جگری هست
حال دلم از ناوک آن غمزه بپرسید
او را همه وقتی چو از اینجا گذری هست
چون زان نو شد سر طلب آن مکن از ما
تا خلق ندانند که بامات سری هست
منع نظر از زلف و رخت نیست به توجیه
هرجا که بود دور تسلسل نظری هست
تا چند کمال این همه اندوه تو زان زلف
شب گرچه دراز است به او هم سحری هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مطلع حسن جمال است آفتاب روی دوست
حسن مطلع بین که در مطلع حدیث روی دوست
آن خط از رحمت به خط سیر آمد آبتی
از زبان بیدلان تفسیر این آبت نکوست
ورد صبح و ذکر شامم وصف آن رویست و مو
این چه میمون صبح و شام و این چه زیا روی و موست
دل که چون گونیست در میدان عشق آشفته حال
گر بچوگان نسبت زلفت کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سبوست
بی لبت گر شد لبالب ساغر از اشکم رواست
اولین چیزی که رفت اندر سر می آبروست
هر حریفی بیخود از می وز لب ساقی کمال
اهل مجلس سر بسر مست می و او مست دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
مقام عشق تو هر چند منزل خطر است
فدای بکر مویت گرم هزار سر است
چه حالت است که بردیم گنج و رنج نبود
بگوی دوست مگر بخت نیک راهبر است
ر است هدیه این رو به اولین قدمی
مقیم کوی سلامت به مرد این سفر است
نظر بدلت ملمع مکن که زیر گلیم
نشان صورت پوشیدگان حق دگر است
کسی که ره به خرابات هوشمندان برد
بدور چشم تو گر مست نیست بیخبر است
بیا و بر سر چشم به سلطنت بنشین
که سرو بر طرف جویبار خوبتر است
اگر کمال ز لعل لب تو جوید کام
عجب مدار که سودای طوطیان شکر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مه را ز ثاب حسن تو هر شب قیامت است
کان سرو را چه شیوه رفتار و قامت است
گر خلق را ز عشق تو باشد قیامتی
باری نیامت دل ما زآن قیامت تست
از خاک کوی دوست برانگیختی مرا
یا ایها الرقیب چه جای ملامت است
بر باد می دهم به هوای تو عمر خویش
تا ذرهای ز خاک وجودم سلامت است
چشمی که جز بروی تو روزی نظر فکند
امروز از خجالت آن در ندامت است
ما را بروز وصل تو بریان هزار جان
بر عاشقان کری تو یکسر غرامت است
بشکن کمال بر سر سجاده توبه را
کاینجا چه جای توبه و زهد و سلامت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
مه لاف حسن زد به نو زا رخ بر او گرفت
خط جانب رخ نو گرفت و نکو گرفت
بوی تو چون شنیدن گل عندلیب مست
چندان کشید ناله که آواز او گرفت
از بوس پایه سرو بهم پوست باز کرد
در هر گه که پای بوس توأم آرزو گرفت
زاهد به صحبت نو پر رندان درد نوش
آن روز بار یافت که بر سر سبو گرفت
شوق لبت به میکده اش برد موکشان
پیری که از مرید همه ساله مو گرفت
گلگون سوار بر ره عشق نو خیل اشک
در ریختند و روی زمین را فرو گرفت
ضایع مکن که حرف بود در بصر کمال
چشم تو سرمه ای که از آن خاک گو گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میل دلم بروی تو هر دم زیادت است
وین حد دوستی و کمال ارادت است
هر بامداد روی نو د بدن به فال نیک
ما را دلیل خبر و نشان سعادت است
تو آفتاب عالم هستی و جان ما
دایم ژنیش روی تو در استعادت است
خوش خاطرم ز درد تو از بهر مصلحت
گر ناله میکنم غرض من عبادت است
گر عادت است رسم نخلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
از هر چه در کمال تو آید زیادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست
زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا
که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ
این همه هست، میانست و دهان دریایست
پیش آن غمزه کباب جگر من منهید
که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و کمان دریایست
خوشم آمد که ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود بود نشان دریایست
باش گور پر خط تو دیدگریان کمال
پر سر سبزه بود آب روان دریایست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نیست مرا دوستر از دوست دوست
اوست مرا دوست مرا دوست اوست
دم ز رخ دوست زند آینه
در نظر مردم از آن دوست روست
دل خم ابروی تو دارد هوس
صدر نشین بین که چه محراب جوست
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست
آنکه ز هر رنگ می از خم مرا
باده یک رنگ ببارد سبوست
نافه چین را که نسیم تو داشت
در طلب از شوق تو بدرید پوست
سرو لب جوست قدت ز آن مرا
دیده لب جوی و لب جوست دوست
چیست ز غم حال تو گفتی کمال
تا رخ زیبای تو دیدم نکوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
وعل بنان خانه براندازم آرزوست
ساقی بیا که باده و دمسازم آرزوست
چنگ خمیده قامت بسیار گو کجاست
کان پیر خشک مغز تر آوازم آرزوست
تی شوش حریف مست نواز است و چنگی نیز
اینها به یک در محرم همرازم آرزوست
دوشم به یک دو نغمه چه خوشوقت ساخت چنگ
ای مطرب آن دو نغمه خوش، بازم آرزوست
در قلب نیزه بازی مژگان آن پری
خونریز این دو چشم نظر بازم آرزوست
ہر مرغ جان فضای جهان است چون قفس
تا در هوای کوی تو پروازم آرزوست
از بهر پاس خاطر تبریزیان کمال
با ساربان مگوی که شیرازم آرزوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصل تو ما را بهشت و ناز نعیم است
پی نو بهشت برین عذاب الیم است
حلقه گیسوی حور و محبت رضوان
گر تو نباشی سلاسل است و جحیم است
در شب تنهائی فراق تو ما را
به جگر موز بار و ناله ندیم است
همدم عشاق جز نسیم صبا نیست
تا سر زلف خوشت بدست نسیم است
باده بده ساقیا که موسم گل ریز
توبه زمنی خلاف رای حکیم است
گشت بسی سال و ماه کز سر کویت
جان به سفر رفت و دل هنوز مقیم است
پای بنه بر سر کمال که او را
هت تفاخر برین خدای علیم است