عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر عشق تو داغ جان گذار است
صد شکر که داغ دلنواز است
گر درد تو بار صحبت ماست
غم نیز ز محرمان راز است
دل کم نکند نیازمندی
سرمایة عاشقان نیازاست
محمود مگر به مرگ خود مرد
کو کشته غمزه باز است
پاکیزه رخی و پاک دامن
شایسته آنکه پاکباز است
با زلف تو نه ها که دارم
کوته نکنم که شب دراز است
حلقه چه زند کمال بردر
دایم در رحمت تو باز است
صد شکر که داغ دلنواز است
گر درد تو بار صحبت ماست
غم نیز ز محرمان راز است
دل کم نکند نیازمندی
سرمایة عاشقان نیازاست
محمود مگر به مرگ خود مرد
کو کشته غمزه باز است
پاکیزه رخی و پاک دامن
شایسته آنکه پاکباز است
با زلف تو نه ها که دارم
کوته نکنم که شب دراز است
حلقه چه زند کمال بردر
دایم در رحمت تو باز است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
گر قصد خون ماست پس از دل ربودنت
میباید آن رخ از پس برقع نمودنت
بیرون مشر ز دیده که با آن جمال و زیب
زیبد درون خانه پس پرده بودنت
هر چند خوبتر شود از بستن انگبین
شیرین ترست از آن به سخن لب گشودنت
گر دل شب فراق چنین ناله ها کشد
ای دل کسی به خواب نه بینه غنودنت
فریاد ما شنو، بنو گونیم نشنوی
فریاد و آه ما ز سخن ناشنودنت
ای بوی گل ترا به کف پاش نسبت است
مرغ چمن چنین نتواند ستودنت
آزردن از گزاف بود نور دیده را
تا کی کمال دیده بر آن پای سودنت
میباید آن رخ از پس برقع نمودنت
بیرون مشر ز دیده که با آن جمال و زیب
زیبد درون خانه پس پرده بودنت
هر چند خوبتر شود از بستن انگبین
شیرین ترست از آن به سخن لب گشودنت
گر دل شب فراق چنین ناله ها کشد
ای دل کسی به خواب نه بینه غنودنت
فریاد ما شنو، بنو گونیم نشنوی
فریاد و آه ما ز سخن ناشنودنت
ای بوی گل ترا به کف پاش نسبت است
مرغ چمن چنین نتواند ستودنت
آزردن از گزاف بود نور دیده را
تا کی کمال دیده بر آن پای سودنت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گر کشندم به غمزه چشمانت
نیست ک دین عشق تاوانت
بر دلم آمدست تیر تو حیف
که جراحت کشید پیکانت
به آب حیات تر نکنند
تشنگان چه زنخدانت
سرو اگر در چمن کشد میدان
نیست در حسن مرد میدانت
طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ
گر بدیدن هزار دستانت
آب تو آفریده اند از جان
آفرین خدای بر جانت
زاهد انگشت میگزد چو کمال
گر چه شیرین لبست و دندانت
نیست ک دین عشق تاوانت
بر دلم آمدست تیر تو حیف
که جراحت کشید پیکانت
به آب حیات تر نکنند
تشنگان چه زنخدانت
سرو اگر در چمن کشد میدان
نیست در حسن مرد میدانت
طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ
گر بدیدن هزار دستانت
آب تو آفریده اند از جان
آفرین خدای بر جانت
زاهد انگشت میگزد چو کمال
گر چه شیرین لبست و دندانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر مرا از نظر انداختی این هم نظری است
هر جفائی که رسد از تو وفای دگری است
دل مجروح مرا هست برآن تیر گرفت
که چرا از حرم خاص تو او را گذری است
باش تا حسن نو روزی به ظهور انجامد
که از آن روز هنوز این رخ زیبا سحری است
ای حسود از سر کین عیب محبان تا چند
عیب خود بین تو که پنداشتهای آن هنری است
برسانید ز من با سگ کویش امشب
عفو فرما گرت از ناله ما دردسری است
دی رقیب از لب او داد به من مژده قتل
دهنش پر ز شکر باد که این خوش خبری است
وصل او می طلبی مختصر این است کمال
کین تما نه به اندازه هر مختصری است
هر جفائی که رسد از تو وفای دگری است
دل مجروح مرا هست برآن تیر گرفت
که چرا از حرم خاص تو او را گذری است
باش تا حسن نو روزی به ظهور انجامد
که از آن روز هنوز این رخ زیبا سحری است
ای حسود از سر کین عیب محبان تا چند
عیب خود بین تو که پنداشتهای آن هنری است
برسانید ز من با سگ کویش امشب
عفو فرما گرت از ناله ما دردسری است
دی رقیب از لب او داد به من مژده قتل
دهنش پر ز شکر باد که این خوش خبری است
وصل او می طلبی مختصر این است کمال
کین تما نه به اندازه هر مختصری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گر مرا سر رود اندر غم جانان غم نیست
عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست
عهد بستی که دگر از تو نه بردارم دل
ترسم آنست که پیمان بنان محکم نیست
دارم از دست تو بسیار شکابت لیکن
با که گویم که درین حال کسم محرم نیست
جز به میل تو ندارد دل مسکین ذوقی
بلبل سوخته را باغ و گلستان کم نیست
به گدایان نظری دارند شاهانه جهان
لله الحمد نرا قاعد آن هم نیست
لب لعل تو چو جام است پر از آب حیات
چه توان کرد که با ما نفسی همدم نیست
رو غنیمت شمر امروز کمال این دم را
زانکه اندر دو جهان خوشتر ازین یکدم نیست
عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست
عهد بستی که دگر از تو نه بردارم دل
ترسم آنست که پیمان بنان محکم نیست
دارم از دست تو بسیار شکابت لیکن
با که گویم که درین حال کسم محرم نیست
جز به میل تو ندارد دل مسکین ذوقی
بلبل سوخته را باغ و گلستان کم نیست
به گدایان نظری دارند شاهانه جهان
لله الحمد نرا قاعد آن هم نیست
لب لعل تو چو جام است پر از آب حیات
چه توان کرد که با ما نفسی همدم نیست
رو غنیمت شمر امروز کمال این دم را
زانکه اندر دو جهان خوشتر ازین یکدم نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر یار طبیب درد من نیست
دردا که امید زیستن نیست
بیمار را به تندرستی
جز ناله درون پیرهن نیست
هر سر که برید از در یار
ماند به سری که بریدن نیست
رویت همه با چراغ جستم
شمع به هیچ انجمن نیست
ماند به تو غنچه این قدر هست
کو را سخن و نرا دهن نیست
توبه ز نو بود بت شکستم
مؤمن نبود که بت شکن نیست
عالم سخن کمال بگرفت
امروز جز این سخن سخن نیست
دردا که امید زیستن نیست
بیمار را به تندرستی
جز ناله درون پیرهن نیست
هر سر که برید از در یار
ماند به سری که بریدن نیست
رویت همه با چراغ جستم
شمع به هیچ انجمن نیست
ماند به تو غنچه این قدر هست
کو را سخن و نرا دهن نیست
توبه ز نو بود بت شکستم
مؤمن نبود که بت شکن نیست
عالم سخن کمال بگرفت
امروز جز این سخن سخن نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گفتمت سنگدلی آمد ازین نکته گرانت
آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت
گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی
هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت
این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری
گر کند بی سر و پانی ز تو سودی چه زیانت
من و بیداری شب وآرزوی شمع جمالت
من و بیماری باریک و تمنای میانت
رشکم آمد ز تو ای شمع که تا روز به خلوت
پیش او سوخته دوش زهی راحت جانت
گرجفا خواهم و جور از تو هم آن است و هم اینت
ور وفا جویم و مهر از تو به این است و نه آنت
گفته بودی چو شوی هیچ بر آنی به زبانم
من شدم هیچ ولی هیچ نگنجد به دهانت
ریخت آن به نظر خون کمال از خم ابرو
حیفم آید نه از آن کشته که از تیر و کمانت
آن هم از سنگدلی بود که گفتیم چنانت
گر صبا خوانمت از لطف و گل از غایت خوبی
هم از این خسته شود خاطر نازک هم از آنت
این همه دستگه حسن و ملاحت که تو داری
گر کند بی سر و پانی ز تو سودی چه زیانت
من و بیداری شب وآرزوی شمع جمالت
من و بیماری باریک و تمنای میانت
رشکم آمد ز تو ای شمع که تا روز به خلوت
پیش او سوخته دوش زهی راحت جانت
گرجفا خواهم و جور از تو هم آن است و هم اینت
ور وفا جویم و مهر از تو به این است و نه آنت
گفته بودی چو شوی هیچ بر آنی به زبانم
من شدم هیچ ولی هیچ نگنجد به دهانت
ریخت آن به نظر خون کمال از خم ابرو
حیفم آید نه از آن کشته که از تیر و کمانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
گفتی از پیشم برو بگذر ز جان گفتی و رفتی
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
گوئیم هر دم سگ کو گویمت با خاک راه
این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت
دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا
این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت
ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست
گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت
سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب
این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت
ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم
پس چرا میایستی چندین روان گفتی و رفت
گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال
سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت
قصه کوته تر بمیرهای ناتوان گفتی و رفت
گوئیم هر دم سگ کو گویمت با خاک راه
این چنین گر حیف باشد آنچنان گفتی و رفت
دی شنیدم کز گدایان درت خواندی مرا
این چه تعظیم است خاک آستان گفتی و رفت
ای صبا وقتی که پیغامی بما آری ز دوست
گر ندانی نام او نامهربان گفتی و رفت
سوی ما تا چند اشارتهای پنهان با رقیب
این پریشان را ز جمع ما بران گفتی و رفت
ماجرای ما چو خواهی باز گفت ای آب چشم
پس چرا میایستی چندین روان گفتی و رفت
گر به جان گویند نتوان شد سوی جانان کمال
سهل باشد این حکایت ترک جان گفتی و رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گل از پیراهنت بونی شنیدست
گریبان از برای آن دریده ست
چو دید اندر چمن دامن کشانت
ز حسن و لطف خود دامن کشیده است
به نو بر فلک کم مینماید
مگر از دور ابروی تو دیدهست
حدیثی از لبت هر کس که بنوشت
زکلکش بر ورق سرخی چکیده ست
از چندین تیر کاندر ترکش تست
دل مجروح را تیری رسیده است
ندیدست آن دهان هیچ آفریده
به حکم آنکه از امید کشتن از
کمال از غصه خود را کشت گوئی
هیچ آفریده ست نیفت بریده ست
گریبان از برای آن دریده ست
چو دید اندر چمن دامن کشانت
ز حسن و لطف خود دامن کشیده است
به نو بر فلک کم مینماید
مگر از دور ابروی تو دیدهست
حدیثی از لبت هر کس که بنوشت
زکلکش بر ورق سرخی چکیده ست
از چندین تیر کاندر ترکش تست
دل مجروح را تیری رسیده است
ندیدست آن دهان هیچ آفریده
به حکم آنکه از امید کشتن از
کمال از غصه خود را کشت گوئی
هیچ آفریده ست نیفت بریده ست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گل به صد لطف بدید آن برو پنداشت تن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
نازک اندام که ز آسیب صبا تاب نداشت
ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است
ای گل از سیم بناگوش بشم گیر به وام
مایه حسن و میندیش که قرض حسن است
نکنم جز به خیال قد نو نه دراز
بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است
نیست الا اثر سوز دل و آه درون
بر لب از خال تو این دود که بر جان من است
مشک بر گردن آن ترک خطا نیست
بت چینش مگر آورده خراج ختن است
ز زلف میچکد آب حیات از سخنان تو کمال
سخن این است که گونی تو دگرها سخن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
نازک اندام که ز آسیب صبا تاب نداشت
ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است
ای گل از سیم بناگوش بشم گیر به وام
مایه حسن و میندیش که قرض حسن است
نکنم جز به خیال قد نو نه دراز
بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است
نیست الا اثر سوز دل و آه درون
بر لب از خال تو این دود که بر جان من است
مشک بر گردن آن ترک خطا نیست
بت چینش مگر آورده خراج ختن است
ز زلف میچکد آب حیات از سخنان تو کمال
سخن این است که گونی تو دگرها سخن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست
سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست
چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست
چون نمی بیند نظیر روی او گل جز در آب
بر لب جو می کند زآنروی جست وجوی دوست
از انتظار پای بوس سرو آب استاده بود
چون بدید آن قامت و بالا روان شد سوی دوست
تا ابد ریحان رحمت سر برآرد از گلم
گر برم با خاک بونی از نسیم موی دوست
بر سر آن کر کند افغان به دور گل کمال
بلبلان در بوستان نالند و او رکوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
باد صباش نیک بزن گو که به زده است
زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید
در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
این دل به عاشقی نه از امروز شد علم
کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
باید حکیم را سوی بیمار خانه برد
گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم
سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
باشد به دور چشم تو از حد برون خطا
هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال
تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
گلی چون سرو ما در هر چمن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
به باریکی لبهاش ار سخن هست
در آن سوی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمد الله که خونه زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاک
گرش گردی ز کویت به کفن نیست
نشد دل جز میان بار و من گم
به او باشد بنین باری به من نیست
کمال آن مشک مو را نیک دریاب
کزین آهر به صحرای ختن نیست
و گر باشد چنین نازک بدن نیست
به باریکی لبهاش ار سخن هست
در آن سوی میان باری سخن نیست
از آن حلوای لبها صوفیان را
بجز انگشت حسرت در دهن نیست
مرا بیمار پرسی آمد و گفت
بحمد الله که خونه زیستن نیست
نیاساید شهید عشق در خاک
گرش گردی ز کویت به کفن نیست
نشد دل جز میان بار و من گم
به او باشد بنین باری به من نیست
کمال آن مشک مو را نیک دریاب
کزین آهر به صحرای ختن نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گو خلق بدانید که دلدار من این است
معشوق ستمکار جفاکاره من این است
محبوب من و جان من و همنفس من
خویش من و پیوند من و بار من این است
بوی سر زلفش به من آرد همه شب باد
از همنفسان یار وفادار من این است
من خاک رهم بلکه بسی کمتر از آن نیز
در حضرت او قیمت و مقدار من این است
تنواخت به نیر دگری کشته خود را
از غمزه صید افکنش آزار من این است
با آنکه طبیب است شود شاد به دردم
داند که دوای دل بیما من این است
گویند کمال از پی او چند گنی جان
تا هست ز جانم رمقی کار من این است
معشوق ستمکار جفاکاره من این است
محبوب من و جان من و همنفس من
خویش من و پیوند من و بار من این است
بوی سر زلفش به من آرد همه شب باد
از همنفسان یار وفادار من این است
من خاک رهم بلکه بسی کمتر از آن نیز
در حضرت او قیمت و مقدار من این است
تنواخت به نیر دگری کشته خود را
از غمزه صید افکنش آزار من این است
با آنکه طبیب است شود شاد به دردم
داند که دوای دل بیما من این است
گویند کمال از پی او چند گنی جان
تا هست ز جانم رمقی کار من این است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
لبت را هر که چون شگر مزیده است
یقین میدان که عمرش پر مزید است
نه بیند تلخی جان کندن آن کس
که لعل جانفزایت را گزید است
نرنجم از تو گر تابی ز من روی
که از خورشید دایم این سزید است
نخواهم دید من روی صبا را
ازین غیرت که در کویت وزید است
وصالت را در عالم نیست آمد
هنوز اندر مقام من یزید است
به بوی حلقه زنجیر مشکین
دل دیوانه در زلفت خزید است
کمال خسته را ای دوست دریاب
که از جان در غم عشقت مزید است
یقین میدان که عمرش پر مزید است
نه بیند تلخی جان کندن آن کس
که لعل جانفزایت را گزید است
نرنجم از تو گر تابی ز من روی
که از خورشید دایم این سزید است
نخواهم دید من روی صبا را
ازین غیرت که در کویت وزید است
وصالت را در عالم نیست آمد
هنوز اندر مقام من یزید است
به بوی حلقه زنجیر مشکین
دل دیوانه در زلفت خزید است
کمال خسته را ای دوست دریاب
که از جان در غم عشقت مزید است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت
به خنده نمکین شور در جهان انداخت
گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه
کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت
چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش
ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت
به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد
شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت
و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید
خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت
بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش
سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت
کمال بر قدمت سر چگونه اندازد
ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت
به خنده نمکین شور در جهان انداخت
گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه
کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت
چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش
ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت
به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد
شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت
و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید
خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت
بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش
سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت
کمال بر قدمت سر چگونه اندازد
ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
لعل جان بخشت ز جان ناز کتراست
قدت از سرو روان ناز کتراست
برگ گل چندانکه دارد نازکی
خاطر بلبل از آن ناز کتراست
آمدن هر دم به ناز و رفتنت
از نسیم جان فشان ناز کتراست
الحق از سر رشته باریک و هم
از بریشم آن میان ناز کتراست
ناز کم کن بره چنین دل جان من
خود چه دل کز جان جان ناز کتراست
ای دل نازک مزاج از روی خوب
آن طلب از حسن کان ناز کتراست
گر چه نازک نکته گفتی کمال
زین حکایت آن دهان ناز کتراست
قدت از سرو روان ناز کتراست
برگ گل چندانکه دارد نازکی
خاطر بلبل از آن ناز کتراست
آمدن هر دم به ناز و رفتنت
از نسیم جان فشان ناز کتراست
الحق از سر رشته باریک و هم
از بریشم آن میان ناز کتراست
ناز کم کن بره چنین دل جان من
خود چه دل کز جان جان ناز کتراست
ای دل نازک مزاج از روی خوب
آن طلب از حسن کان ناز کتراست
گر چه نازک نکته گفتی کمال
زین حکایت آن دهان ناز کتراست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ماه در حسن برخسار تو خویشاوند است
آفرین بر پدری کش چو تونی فرزند است
نشمرندم دگر اهل نظر از آدمیان
گر بگویم به جمال تو پری مانند است
عاشق سرو قدت را نتوان کرد شمار
بر درختی عدد برگ که داند چند است
حور عین را چو سر زلف سیه چشمی بین
که ز کوی تو به فردوس برین خرسند است
بر در بار گر افزون نکند ناله زار
چه کند طالب دیدار که حاجتمند است
خوش بود موعظه و حکمت صاحب نفسان
نغمه نی شنو ار گوش دلت بره پند است
عکس لعلش اگر افتد به لب جام کمال
نوش کن چون شکر آن باشد که در وی قند است
آفرین بر پدری کش چو تونی فرزند است
نشمرندم دگر اهل نظر از آدمیان
گر بگویم به جمال تو پری مانند است
عاشق سرو قدت را نتوان کرد شمار
بر درختی عدد برگ که داند چند است
حور عین را چو سر زلف سیه چشمی بین
که ز کوی تو به فردوس برین خرسند است
بر در بار گر افزون نکند ناله زار
چه کند طالب دیدار که حاجتمند است
خوش بود موعظه و حکمت صاحب نفسان
نغمه نی شنو ار گوش دلت بره پند است
عکس لعلش اگر افتد به لب جام کمال
نوش کن چون شکر آن باشد که در وی قند است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
مائیم و دلی پر خون بر خاک سر کویت
غمگین بهمه رونی در آرزوی رویت
تو سروی و ما چون آب آورده به پایت سر
می ماند و ما نشه بز خاک سر کویت
راضیم بدشنامی گر باد کئی ورنه
تا عمر بود باقی مانیم دعا گویت
ما با در جهان گردیم قسمت همه عالم را
ایشان و جهان ای جان مائیم و یکی مویت
زلف تو دریغ آید ای جان که به باد افتد
تدبیر که هم حیف است گر گل شنود بویت
گر من دل خود جویم در کوی تو نگذاری
پسند جفا چندین بر عاشق دلجویت
گویند کمال این ره تا چند همی پوشی
تا هست تک و پونی مانیم و نک و پویت
غمگین بهمه رونی در آرزوی رویت
تو سروی و ما چون آب آورده به پایت سر
می ماند و ما نشه بز خاک سر کویت
راضیم بدشنامی گر باد کئی ورنه
تا عمر بود باقی مانیم دعا گویت
ما با در جهان گردیم قسمت همه عالم را
ایشان و جهان ای جان مائیم و یکی مویت
زلف تو دریغ آید ای جان که به باد افتد
تدبیر که هم حیف است گر گل شنود بویت
گر من دل خود جویم در کوی تو نگذاری
پسند جفا چندین بر عاشق دلجویت
گویند کمال این ره تا چند همی پوشی
تا هست تک و پونی مانیم و نک و پویت