عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
عاقل سپر زخم زبان گوش گران یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
گر عقل بود این سپر از پنبه توان یافت
شیطان چه تمتع برد از اهل تجرد
رهزن چه درین بادیه از ریگ روان یافت
دنیاطلب، از موی میانان نشد آگاه
بس دیده که او حسن کمر در همیان یافت
ما را هدف ناوک بیداد نوشتند
آنروز که ابروی بتان شکل کمان یافت
نازم بخرابات که از هر در خانه
آبی که سیاهی برد از بخت توان یافت
از فقر و فنا می برد آلوده دنیا
فیضی که شکم بنده ز ماه رمضان یافت
سرگشته کلیم از پی آنم که درین راه
هر کس بطریق دگر از دوست نشان یافت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت
بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت
می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت
یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت
ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت
دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت
حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند
آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست
گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند
چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد
کاروان عمر رفت و بخت ما در خواب ماند
دشمنان از خصمی ما سینه ها پرداختند
کینه ما همچنان در خاطر احباب ماند
نفع دارد نوشداروی جهان ناخوردنش
منفعت زین به کزینسان نامی از سهراب ماند
هر چه بود از دل بغیر از نقش ابروی تو رفت
عاقبت زین مسجد ویران همین محراب ماند
شمعهای بزم ما با هم نمی سوزد کلیم
مجلس ما را شراب آخر شد و مهتاب ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود
خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت
در کار نفکند گرهی را که وا شود
با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال
چندان ببر که توشه راه فنا شود
ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود
شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه آب بقا شود
نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست
در کشتی شکسته اگر ناخدا شود
اشکم باد شعله بالای او کلیم
از دیده ام برنگ شرر در هوا شود
خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود
چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت
در کار نفکند گرهی را که وا شود
با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال
چندان ببر که توشه راه فنا شود
ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد
گر بر گل زمین گذرد خار پا شود
شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار
مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود
شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق
گر نقش پای چشمه آب بقا شود
نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست
در کشتی شکسته اگر ناخدا شود
اشکم باد شعله بالای او کلیم
از دیده ام برنگ شرر در هوا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
حسنی که باو عشق سروکار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
عیش در کلبه ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
گر حق نگری لایق منصور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
داری که ز چوب شجر طور نباشد
سهلست، بغمنامه ما یک نظر افکن
این مهر و وفائیست که منظور نباشد
کی پنبه کند کار نمک بر سر داغم
بخت من سودا زده گر شور نباشد
یارب نمک لعل لبت باد حرامش
هر زخم جفای تو که ناسور نباشد
در خویش توان دید چوبینش بکمالست
آن کعبه مقصد که رهش دور نباشد
دست هوسم از لب ساغر نشود دور
تا پای امیدم بلب گور نباشد
کوریست که با دستکش خویش نسازد
گر عقل ترا نفس تو مأمور نباشد
گر اهل رضا راه بفردوس نیابند
در دوزخشان شعله کم از نور نباشد
قسمت بکلیم از اثر بخت بد افتاد
کامی که میسر بزر و زور نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
کند گر آرزوی دیدنت آئینه جا دارد
که از خورشید رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران بغیر از ما تنگ ظرفی
صراحی بر رخ هر کس که می خندد بما دارد
نویسم نامه و از بسکه خون می گریم از هجرت
تو گوئی کاغذ مکتوب من رنگ حنا دارد
نشد بیروی او چشم سفید از توتیا روشن
نبیند بهره ای هرچند کاغذ توتیا دارد
زهم ربط نیاز و ناز را نتوان گسست آری
کشش باقی بود تا کاه رنگ کهربا دارد
چو سرگردان شوی از بهر روزی پا بدامان کش
کز آب و دانه این سرگشتگی را آسیا دارد
زکویت چون کلیم آمد چو مستان هر قدم افتد
نبیند پیش پا بیچاره چون رو بر قفا دارد
که از خورشید رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران بغیر از ما تنگ ظرفی
صراحی بر رخ هر کس که می خندد بما دارد
نویسم نامه و از بسکه خون می گریم از هجرت
تو گوئی کاغذ مکتوب من رنگ حنا دارد
نشد بیروی او چشم سفید از توتیا روشن
نبیند بهره ای هرچند کاغذ توتیا دارد
زهم ربط نیاز و ناز را نتوان گسست آری
کشش باقی بود تا کاه رنگ کهربا دارد
چو سرگردان شوی از بهر روزی پا بدامان کش
کز آب و دانه این سرگشتگی را آسیا دارد
زکویت چون کلیم آمد چو مستان هر قدم افتد
نبیند پیش پا بیچاره چون رو بر قفا دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد
سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد
غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد
سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد
کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد
خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد
آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد
سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد
غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد
سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد
کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد
خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد
آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
بحال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
هنر کم ورز گیتی باغبانیست
که خواهان نهال بی بر افتاد
ز کوکب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی که او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صر صر در افتاد
چه چسبانست با دل صحبت عشق
بدست طفل، مرغ بی پر افتاد
کلیم آخر ز بیداد که نالیم
بکشت ما گذار لشکر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
هنر کم ورز گیتی باغبانیست
که خواهان نهال بی بر افتاد
ز کوکب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی که او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صر صر در افتاد
چه چسبانست با دل صحبت عشق
بدست طفل، مرغ بی پر افتاد
کلیم آخر ز بیداد که نالیم
بکشت ما گذار لشکر افتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
خوبان که روی بر من بیدل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید