عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بیدردسر نمیباشد
بحر بیشور و شر نمیباشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمیباشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمیباشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بیدلان را جگر نمیباشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما اینقدر نمیباشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمیباشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمیباشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوبتر زین خبر نمیباشد
بحر بیشور و شر نمیباشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمیباشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمیباشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بیدلان را جگر نمیباشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما اینقدر نمیباشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمیباشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمیباشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوبتر زین خبر نمیباشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
عمر چون بی آرزوی لعل جانان بگذرد
رهروی باشد که بی آب از بیابان بگذرد
آنکه خواهد طی نماید شاهراه عشق را
شرط آن باشد که اول گام از جان بگذرد
عشق روگردان ز تیر بیحد معشوق نیست
شهد پرقیمت شود چون از نیستان بگذرد
میتواند همچو اسکندر شود آیینهدار
خشکلب هرکس ز پیش آب حیوان بگذرد
دیده جای توست زین منظر قدم بیرون منه
سرو را کی دل برآید کز خیابان بگذرد
گر نهای آگه ز دلها بر کف آر آیینه را
غمزه را گو تا به خیل ناز از سان بگذرد
بس که گشتم ناتوان دارد نگه در دیدهام
آنقدر ضعفی که نتواند ز مژگان بگذرد
منع قصاب از تماشای جمال خود مکن
کی تواند بلبل از سیر گلستان بگذرد
رهروی باشد که بی آب از بیابان بگذرد
آنکه خواهد طی نماید شاهراه عشق را
شرط آن باشد که اول گام از جان بگذرد
عشق روگردان ز تیر بیحد معشوق نیست
شهد پرقیمت شود چون از نیستان بگذرد
میتواند همچو اسکندر شود آیینهدار
خشکلب هرکس ز پیش آب حیوان بگذرد
دیده جای توست زین منظر قدم بیرون منه
سرو را کی دل برآید کز خیابان بگذرد
گر نهای آگه ز دلها بر کف آر آیینه را
غمزه را گو تا به خیل ناز از سان بگذرد
بس که گشتم ناتوان دارد نگه در دیدهام
آنقدر ضعفی که نتواند ز مژگان بگذرد
منع قصاب از تماشای جمال خود مکن
کی تواند بلبل از سیر گلستان بگذرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بیکسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غمدیده را از نقد وصلت در جداییها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان میشود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غمدیده را از نقد وصلت در جداییها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان میشود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از آن رو سرمه دنبالهدارش قصد جان دارد
که چشمش نیم کش پیوسته ناوک در کمان دارد
حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی
به جز جنس وفا هرچیز خواهی در دکان دارد
در این محفل به یک شوقاند سوزان شمع و پروانه
هر آن آتش که آن دارد به جان این بر زبان دارد
شود گر خاک جسمم، میکند پیدا مرا تیرش
به هر صورت که باشم استخوانم را نشان دارد
ز ویران گشتن مأوای خویشم یاد میآید
به هر سروی که میبینم تذروی آشیان دارد
نه پنداری که آسان است شرح دوستی گفتن
حدیث عشق در هر باب چندین داستان دارد
گهی سودایی زلفم گهی شیدایی کاکل
پریشانی مرا چون بید مجنون در میان دارد
در اسطرلاب دل کردم چو سیر عارضش گفتم
همین ماه است کز نظاره عالم قران دارد
ندارد فرصت نشو و نما یک گل در این گلشن
بهار زندگی در آستین گویا خزان دارد
ز ناز آن دلربا قصاب عمری شد که در کویش
پی کشتن تو را در جرگه قربانیان دارد
که چشمش نیم کش پیوسته ناوک در کمان دارد
حیا و ناز و خوبی شیوه تمکین و محبوبی
به جز جنس وفا هرچیز خواهی در دکان دارد
در این محفل به یک شوقاند سوزان شمع و پروانه
هر آن آتش که آن دارد به جان این بر زبان دارد
شود گر خاک جسمم، میکند پیدا مرا تیرش
به هر صورت که باشم استخوانم را نشان دارد
ز ویران گشتن مأوای خویشم یاد میآید
به هر سروی که میبینم تذروی آشیان دارد
نه پنداری که آسان است شرح دوستی گفتن
حدیث عشق در هر باب چندین داستان دارد
گهی سودایی زلفم گهی شیدایی کاکل
پریشانی مرا چون بید مجنون در میان دارد
در اسطرلاب دل کردم چو سیر عارضش گفتم
همین ماه است کز نظاره عالم قران دارد
ندارد فرصت نشو و نما یک گل در این گلشن
بهار زندگی در آستین گویا خزان دارد
ز ناز آن دلربا قصاب عمری شد که در کویش
پی کشتن تو را در جرگه قربانیان دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
نه دل جدا ز تو بیدادگر توانم کرد
نه من اراده کار دگر توانم کرد
بساخته است نه کار مرا چنان دوری
که رو به سوی دیار دگر توانم کرد
ز خاک پای تو اکسیر در نظر دارم
عجب نباشد اگر خاک زر توانم کرد
ز بیوفایی دهر آنقدر امان خواهم
که پیش تیغ تو جان را سپر توانم کرد
شمار پنبه داغت فتاده از دستم
از این حساب کجا سر به در توانم کرد
ز ضعف نیست مرا روح در بدن قصاب
چه احتمال که از خود سفر توانم کرد
نه من اراده کار دگر توانم کرد
بساخته است نه کار مرا چنان دوری
که رو به سوی دیار دگر توانم کرد
ز خاک پای تو اکسیر در نظر دارم
عجب نباشد اگر خاک زر توانم کرد
ز بیوفایی دهر آنقدر امان خواهم
که پیش تیغ تو جان را سپر توانم کرد
شمار پنبه داغت فتاده از دستم
از این حساب کجا سر به در توانم کرد
ز ضعف نیست مرا روح در بدن قصاب
چه احتمال که از خود سفر توانم کرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامنگیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمیدانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبانها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشتههای شمع این مجلس
که دائم در زبانها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگانهای وارونش
نشانها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمیدانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمیدانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبانها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشتههای شمع این مجلس
که دائم در زبانها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگانهای وارونش
نشانها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمیدانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دل من چون به هوای سفری برخیزد
مشت خاکی است که از رهگذری برخیزد
میشود دام هوا بهر گرفتاری او
زآشیانم اگر افتاده پری برخیزد
بر زمین چون گذری گوشه چشمی میدار
شاید از راه تو صاحبنظری برخیزد
پا مزن بر من دلسوخته زآن میترسم
که ز خاکسترم آن دم شرری برخیزد
پر مکرر شده خوب است که زین بعد فلک
بنشیند به زمین تا دگری برخیزد
خوبرویان چو گلش بر سر خود جای دهند
هر که چون غنچه ز یک مشت زری برخیزد
خبر از داغ دل لاله نداری قصاب
مگر از خاک تو خونین جگری برخیزد
مشت خاکی است که از رهگذری برخیزد
میشود دام هوا بهر گرفتاری او
زآشیانم اگر افتاده پری برخیزد
بر زمین چون گذری گوشه چشمی میدار
شاید از راه تو صاحبنظری برخیزد
پا مزن بر من دلسوخته زآن میترسم
که ز خاکسترم آن دم شرری برخیزد
پر مکرر شده خوب است که زین بعد فلک
بنشیند به زمین تا دگری برخیزد
خوبرویان چو گلش بر سر خود جای دهند
هر که چون غنچه ز یک مشت زری برخیزد
خبر از داغ دل لاله نداری قصاب
مگر از خاک تو خونین جگری برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجند
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم میکند با آنکه میرنجد زمن بیجا
چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد
به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من
که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد
به بزم دوستی دل بستهام نازک مزاجی را
که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد
اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری
مثال عارضش ز آیینه گیتینما رنجد
نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم
مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجند
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم میکند با آنکه میرنجد زمن بیجا
چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد
به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من
که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد
به بزم دوستی دل بستهام نازک مزاجی را
که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد
اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری
مثال عارضش ز آیینه گیتینما رنجد
نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم
مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور میشود
زین روی پای تا به سرش نور میشود
میخواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا میروم ز خویش رهم دور میشود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور میشود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور میشود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور میشود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور میشود
زین روی پای تا به سرش نور میشود
میخواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا میروم ز خویش رهم دور میشود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور میشود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور میشود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور میشود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور میشود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوبرویان چون سپاه غمزه را رو میدهند
منصب شمشیر داری را به ابرو میدهند
بس که خو دارند با سنگ جفا دیوانگان
شیشه دل را به دست طفل بدخو میدهند
دیدهاند آنان که سودای سر زلف تو را
هر دو عالم در بهای یک سر مو میدهند
هست گیرا گرچه خال اما کمندانداز نیست
پیچ و تاب و سرکشیها را به گیسو میدهند
بس که از راحت گریزانند مجروحان ناز
روز تا شب زخم شمشیر تو را بو میدهند
نقد دل را گر به خال او دهم منعم مکن
منعمان دائم زر خود را به هندو میدهند
از بزرگان خانهبردوشان به جایی میرسند
موج را دریادلان قصاب، پهلو میدهند
منصب شمشیر داری را به ابرو میدهند
بس که خو دارند با سنگ جفا دیوانگان
شیشه دل را به دست طفل بدخو میدهند
دیدهاند آنان که سودای سر زلف تو را
هر دو عالم در بهای یک سر مو میدهند
هست گیرا گرچه خال اما کمندانداز نیست
پیچ و تاب و سرکشیها را به گیسو میدهند
بس که از راحت گریزانند مجروحان ناز
روز تا شب زخم شمشیر تو را بو میدهند
نقد دل را گر به خال او دهم منعم مکن
منعمان دائم زر خود را به هندو میدهند
از بزرگان خانهبردوشان به جایی میرسند
موج را دریادلان قصاب، پهلو میدهند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
نه همین زآتش عشقت دل و جان میسوزد
عشق روی تو به آنی دو جهان میسوزد
چون زند شعله تر و خشک نمیداند چیست
آتش عشق کز آن پیر و جوان میسوزد
چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز
دلم از عشق تو پیدا و نهان میسوزد
مژه از حسن تو چون شعله که در خس گیرد
دیده چون گشت به رویت نگران میسوزد
خال چون بر رخ سوزان تو دیدم گفتم
این سپند از پی چشم حَسدان میسوزد
شرح دلگرمی قصاب رقم نتوان کرد
قلم و کاغذ و گفتار و زبان میسوزد
عشق روی تو به آنی دو جهان میسوزد
چون زند شعله تر و خشک نمیداند چیست
آتش عشق کز آن پیر و جوان میسوزد
چون چراغی که به فانوس بسوزد شب و روز
دلم از عشق تو پیدا و نهان میسوزد
مژه از حسن تو چون شعله که در خس گیرد
دیده چون گشت به رویت نگران میسوزد
خال چون بر رخ سوزان تو دیدم گفتم
این سپند از پی چشم حَسدان میسوزد
شرح دلگرمی قصاب رقم نتوان کرد
قلم و کاغذ و گفتار و زبان میسوزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به چشم عبرت اوضاع جهان گر، دیدنی دارد
به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را
چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد
توکل گرچه در کار است اما از پی روزی
به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد
شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر
به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد
نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش
زبان ترکتاز غمزه هم فهمیدنی دارد
چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم
که هر جمعیتی آخر زهم پاشیدنی دارد
غمش تا همدم من گشت در شبهای تنهایی
جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد
نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری
چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد
به روز خویشتن چون صبح هم خندیدنی دارد
ز نقش نرد نتوان جمع کردن خاطر خود را
چو چیدی مهره را آنقدر هم برچیدنی دارد
توکل گرچه در کار است اما از پی روزی
به سر مانند سنگ آسیا گردیدنی دارد
شد از نادیدن روی تو جسمم چون هلال آخر
به قربان تو هر کاهیدنی بالیدنی دارد
نگردد هر کسی آگاه از ایمای ابرویش
زبان ترکتاز غمزه هم فهمیدنی دارد
چو دور خوشه دیدم دانه را، معلوم گردیدم
که هر جمعیتی آخر زهم پاشیدنی دارد
غمش تا همدم من گشت در شبهای تنهایی
جدا هر استخوانم همچو نی نالیدنی دارد
نباشد دور، اگر قصاب جوید از رخت دوری
چو آتش دید مو بر خویشتن پیچیدنی دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگیهای جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامهاش حرف وفا پیدا
تهی شد از نگه بس دیدهام گردیده بر کاغذ
کبوتر را به پر چسبیده مکتوبش ز شیرینی
ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ
ز شرح نامهام حرف محبت در میان گم شد
نگاه آن دلربا میکرد تا دزدیده بر کاغذ
ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد
تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ
نباشد دور اگر چون برگ گل از یکدگر پاشد
به رنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ
جواب نامهٔ آن شوخ را قصاب خونین دل
حنایی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگیهای جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامهاش حرف وفا پیدا
تهی شد از نگه بس دیدهام گردیده بر کاغذ
کبوتر را به پر چسبیده مکتوبش ز شیرینی
ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ
ز شرح نامهام حرف محبت در میان گم شد
نگاه آن دلربا میکرد تا دزدیده بر کاغذ
ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد
تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ
نباشد دور اگر چون برگ گل از یکدگر پاشد
به رنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ
جواب نامهٔ آن شوخ را قصاب خونین دل
حنایی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
شد مرا تا دل ز عکسی روی آن جانانه پر
از تجلی گشت چون آیینه هر کاشانه پر
عطر خالش را نسیم آورد در صحرا به ما
آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر
از شکست ای چرخ مینارنگ پاس خود بدار
نیست قدری شیشه را چون گشت از دردانه پر
اهل شوق از یک گریبان سر برون آوردهاند
این جهان چون خوشه گردیده است از یکدانه پر
بیش از اینم زالفت اغیار خون در دل مکن
پنجه را مگذار از زلف تو سازد شانه پر
داستان عشق بگرفتند و نامی دست ماست
گشت مطلب ناپدید از بس که شد افسانه پر
غیر حق را در حریم دل عبث جا دادهایم
نیست جای آشنا شد بس که از بیگانه پر
در بساط دهر قصاب آن تنک ظرفم که من
میرسد جانم به لب تا میشود پیمانه پر
از تجلی گشت چون آیینه هر کاشانه پر
عطر خالش را نسیم آورد در صحرا به ما
آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر
از شکست ای چرخ مینارنگ پاس خود بدار
نیست قدری شیشه را چون گشت از دردانه پر
اهل شوق از یک گریبان سر برون آوردهاند
این جهان چون خوشه گردیده است از یکدانه پر
بیش از اینم زالفت اغیار خون در دل مکن
پنجه را مگذار از زلف تو سازد شانه پر
داستان عشق بگرفتند و نامی دست ماست
گشت مطلب ناپدید از بس که شد افسانه پر
غیر حق را در حریم دل عبث جا دادهایم
نیست جای آشنا شد بس که از بیگانه پر
در بساط دهر قصاب آن تنک ظرفم که من
میرسد جانم به لب تا میشود پیمانه پر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشق داد از درد او هر لحظه پیغام دگر
عمر گر باقی ست میگیریم سرانجام دگر
تا سر زلف تو پرچین است ای صیاد دل
حاش لله گر بگیرم حلقه دام دگر
ای انیس جاودان من زبانم لال باد
غیر نامت گر برانم بر زبان نام دگر
چون توام دادی در اول ساقیا جامی چنان
آرزو دارم که گیرم از کفت جام دگر
صبح روشن گشت و ما را مطلبی حاصل نشد
با غمت امروز میسازیم تا شام دگر
روزها بگذشت بر قصاب و درددل نکرد
میگذارم شکوه آن را به ایام دگر
عمر گر باقی ست میگیریم سرانجام دگر
تا سر زلف تو پرچین است ای صیاد دل
حاش لله گر بگیرم حلقه دام دگر
ای انیس جاودان من زبانم لال باد
غیر نامت گر برانم بر زبان نام دگر
چون توام دادی در اول ساقیا جامی چنان
آرزو دارم که گیرم از کفت جام دگر
صبح روشن گشت و ما را مطلبی حاصل نشد
با غمت امروز میسازیم تا شام دگر
روزها بگذشت بر قصاب و درددل نکرد
میگذارم شکوه آن را به ایام دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر شوی آشنا به سوز و گداز
به تو درها شود به عشرت باز
چرخ پروانه شو که جات دهند
به سر دست خویش چون شهباز
این چه بیگانگی است بر در دوست
سعی کن تا شوی تو محرم راز
صیقلی کن چو مهر آینه را
سینه را ده ز زنگ کی پرداز
زآتش عشق اگر سری داری
همچو شمع از غمش بسوز و بساز
لا مکان سیر شو که برهانی
خویش را از غم نشیب و فراز
چشم حقبین بهم رسان قصاب
چند باشی اسیر عشق مجاز
به تو درها شود به عشرت باز
چرخ پروانه شو که جات دهند
به سر دست خویش چون شهباز
این چه بیگانگی است بر در دوست
سعی کن تا شوی تو محرم راز
صیقلی کن چو مهر آینه را
سینه را ده ز زنگ کی پرداز
زآتش عشق اگر سری داری
همچو شمع از غمش بسوز و بساز
لا مکان سیر شو که برهانی
خویش را از غم نشیب و فراز
چشم حقبین بهم رسان قصاب
چند باشی اسیر عشق مجاز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بازم از خون جگر دیده تر شد لبریز
پایت از چشم من آلوده نگردد، پرهیز
طفل اشگم نزند پا به زمین از دامن
چه کند پیش پدر هست جگرگوشه عزیز
تو به فریاد رس ای دوست که در روز حساب
نیست در دست به جز داغ توام دستاویز
ساقی دهر گرت جام ببخشد زنهار
جز می شوق اگر آب حیات است بریز
هست در بستر غم شب همه شب تا به سحر
حلقه زلف تو بر زخم دعا غالیه بیز
صبر در کشتن قصاب ستمکش ز چه روی
گردن او به رضای تو و شمشیر تو تیز
پایت از چشم من آلوده نگردد، پرهیز
طفل اشگم نزند پا به زمین از دامن
چه کند پیش پدر هست جگرگوشه عزیز
تو به فریاد رس ای دوست که در روز حساب
نیست در دست به جز داغ توام دستاویز
ساقی دهر گرت جام ببخشد زنهار
جز می شوق اگر آب حیات است بریز
هست در بستر غم شب همه شب تا به سحر
حلقه زلف تو بر زخم دعا غالیه بیز
صبر در کشتن قصاب ستمکش ز چه روی
گردن او به رضای تو و شمشیر تو تیز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دلم عیشی که میبینم غم یار است و بس
زخمهای ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پایبند کفر و ایمان نیستم
اینقدر دانم که با لطف ویم کار است و بس
از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار
عیش این در گشته تا بوده است آزار است و بس
از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردن است
در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس
زخمهای ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پایبند کفر و ایمان نیستم
اینقدر دانم که با لطف ویم کار است و بس
از چنین ویرانه منزل چشم آسایش مدار
عیش این در گشته تا بوده است آزار است و بس
از کس دیگر چو نالد شکوه بیجا کردن است
در جهان قصاب سرگردان کردار است و بس
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ماییم و درد و داغ دل بیقرار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بدان قرار که تن را بود به جان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آنچنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری بههم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص
به خاک پای تو ما را است آنچنان اخلاص
وصال دوست میسر به سیم و زر نشود
اگر تو طالب یاری بههم رسان اخلاص
رهی است راه محبت که صد خطر دارد
رسی به منزل اگر هست کاروان اخلاص
نه در بقا است امیدی نه در فنا ثمری
مگر به کار دل آید در این میان اخلاص
کمان ناز به زه کن به قصد سینه من
میان ما و تو در دل بود نشان اخلاص
تفاوت من و بلبل همین بود که مدام
مرا است درددل و او را است در زبان اخلاص
کجا روم که کنم سجده جز درش قصاب
مرا که هست در این خاک آستان اخلاص