عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
ای به تو آرزویِ من بیشتر از جفایِ تو
سر برود ولی ز سر کم نشود هوایِ تو
دشمن و دوست گو بکن هر غرضی که ممکن است
جور همه جهانیان من بکشم برای تو
باقیِ عمر بر درت سر بنهم به بندگی
نا کسم ار نُطُق زنم مختلفِ رضایِ تو
مونسِ من خیالِ تو دولتِ من وصالِ تو
قبلۀ من جمالِ تو کعبۀ من سرایِ تو
از درِ تو کجا روم آری اگر ترا کسی
هست به جای من مرا نیست کسی به جایِ تو
بر سرِ آب و آتشم از دل و دیده رحم کن
بادِ نفاق در سرم نیست به خاکِ پایِ تو
ظاهر اگر نمیکنی میل به دوستیِ من
روشنیی به خاطرم میرسد از صفایِ تو
دست به دوستی زدم از تو مدد به همّتی
حاجتِ من برآید از معجزۀ دعایِ تو
گفت نزاریا بکش بارِ جفا که عاقبت
شاخ امید بر دهد از اثرِ وفایِ تو
سر برود ولی ز سر کم نشود هوایِ تو
دشمن و دوست گو بکن هر غرضی که ممکن است
جور همه جهانیان من بکشم برای تو
باقیِ عمر بر درت سر بنهم به بندگی
نا کسم ار نُطُق زنم مختلفِ رضایِ تو
مونسِ من خیالِ تو دولتِ من وصالِ تو
قبلۀ من جمالِ تو کعبۀ من سرایِ تو
از درِ تو کجا روم آری اگر ترا کسی
هست به جای من مرا نیست کسی به جایِ تو
بر سرِ آب و آتشم از دل و دیده رحم کن
بادِ نفاق در سرم نیست به خاکِ پایِ تو
ظاهر اگر نمیکنی میل به دوستیِ من
روشنیی به خاطرم میرسد از صفایِ تو
دست به دوستی زدم از تو مدد به همّتی
حاجتِ من برآید از معجزۀ دعایِ تو
گفت نزاریا بکش بارِ جفا که عاقبت
شاخ امید بر دهد از اثرِ وفایِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
آخر ای دوست کجایی که چنانم بیتو
که سر از پای و شب از روز ندانم بیتو
اشتباهی بنماند که تویی هستی من
چون که از هستیِ خود نیست گمانم بیتو
نه همان بلبلِ دیوانۀ عشقم یارب
که چنین بسته لب و گنگزبانم بیتو
مُهرِ پیمان تو بر دیده و دل بنهادم
خاک در چشمِ دل و دیده فشانم بیتو
تا به خدمت نرسم باز نبینم رویت
کافرم گر نفسی خوشگذرانم بیتو
چه عجب گر تو شبی زنده گذاری بیمن
عجب آن روز که من زنده بمانم بیتو
شفقتی کن که دلم بر سرِ پا منتظرست
مرحمت کن که روان است روانم بیتو
ناتوانم چه کنم بی تو نمییارم بود
چند گویم نتوانم نتوانم بیتو
هم به امّیدِ تو خواهم که بماند جانم
که نه از مرگ بتر صحبتِ جانم بیتو
از صبا پرس شبی حالِ نزاریِ نزار
تا نشانی دهد از نام و نشانم بیتو
که سر از پای و شب از روز ندانم بیتو
اشتباهی بنماند که تویی هستی من
چون که از هستیِ خود نیست گمانم بیتو
نه همان بلبلِ دیوانۀ عشقم یارب
که چنین بسته لب و گنگزبانم بیتو
مُهرِ پیمان تو بر دیده و دل بنهادم
خاک در چشمِ دل و دیده فشانم بیتو
تا به خدمت نرسم باز نبینم رویت
کافرم گر نفسی خوشگذرانم بیتو
چه عجب گر تو شبی زنده گذاری بیمن
عجب آن روز که من زنده بمانم بیتو
شفقتی کن که دلم بر سرِ پا منتظرست
مرحمت کن که روان است روانم بیتو
ناتوانم چه کنم بی تو نمییارم بود
چند گویم نتوانم نتوانم بیتو
هم به امّیدِ تو خواهم که بماند جانم
که نه از مرگ بتر صحبتِ جانم بیتو
از صبا پرس شبی حالِ نزاریِ نزار
تا نشانی دهد از نام و نشانم بیتو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دریغ آن همه امّیدِ من به یاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
دریغ آن همه اخلاص و دوستاری تو
کجا شد آن همه پیوند و مهربانیها
کجا شد آن همه سوگند و جانسپاری تو
همان نیی که شبان در فراقِ من تا روز
به آسمان برسیدی خروش و زاری تو
همان نیی که جهانی به رشک ما بودند
هم از محبّت من هم ز دوستداریِ تو
غریب نیست جنون از دلِ فضولیِ من
شگفت نیست فریب از زبانِ جاری تو
عزیز بودم چون نورِ دیده در همه چشم
چو خاکِ ره شدم اکنون به سعیِ خواریِ تو
جزایِ خدمتِ من بود و شرطِ عهد و وفا
خدایِ تو بدهادم ز حقگزاری تو
مرا ز رویِ تو باری بسی خجالتهاست
نه از گناهِ خود امّا ز شرمساریِ تو
روا بود که برون آورم دل از سینه
به پیش سگ فکنم از ستیزهکاری تو
وگر حدیث کنم خود دلت به درد آید
که در چه غصّه جگر میخورد نزاریِ تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
ای دلِ سوداییِ من چند ز رعناییِ تو
آفتِ بد نامیِ من غایتِ رسواییِ تو
مشعله بر سر کردی فتنه برون آوردی
یادِ جگرخواریِ من در غمِ تنهاییِ تو
بهرهنخواهی بردن غرّه نخواهم گشتن
تو ز سبکباریِ من من ز شکیباییِ تو
صبر کنم تا چه شود کارِ فرو بستۀ من
هم بگشاید روزی تعبیهآراییِ تو
گشت ز بیدادیِ تو طاقتِ من طاقشده
عمرِ گرانمایۀ من در سر خودرأییِ تو
چند تحمّل کردم تا ز جفا در گذری
صاف نشد با دلِ من خاطرِ هرجاییِ تو
کیست نزاری که کند با چو تویی دلبازی
گرچه چو او هست بسی واله و شیدایی تو
آفتِ بد نامیِ من غایتِ رسواییِ تو
مشعله بر سر کردی فتنه برون آوردی
یادِ جگرخواریِ من در غمِ تنهاییِ تو
بهرهنخواهی بردن غرّه نخواهم گشتن
تو ز سبکباریِ من من ز شکیباییِ تو
صبر کنم تا چه شود کارِ فرو بستۀ من
هم بگشاید روزی تعبیهآراییِ تو
گشت ز بیدادیِ تو طاقتِ من طاقشده
عمرِ گرانمایۀ من در سر خودرأییِ تو
چند تحمّل کردم تا ز جفا در گذری
صاف نشد با دلِ من خاطرِ هرجاییِ تو
کیست نزاری که کند با چو تویی دلبازی
گرچه چو او هست بسی واله و شیدایی تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
به دادخواه زِ دستِ تو میروم سویِ اردو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
مگر خلاص دهندم ز پای مالِ غم تو
به آن امید که یرغوچیانِ حضرتِ اعلا
به حکم یاسه روانت در آورند به یرغو
به خیره چند کُشی بیگناه خلقِ جهان را
به تیرِ غمزه ی خونریز از آن کمانِ دو ابرو
من از ولایت اینجوی پادشاهِ جهانم
خراب شد ز دو هندویِ تو ولایت اینجو
شد از دو چشمِ سیه کارِ تو خراب جهانی
جهان چنین نگذارد کسی به دستِ دو هندو
چو عرضه داشت کنم هیچ اشتباه ندارم
که دادِ من بستاند از آن دو غمزۀ جادو
اگر چنان که نترسی ز بازخواست ندانم
چه عادت است که داری زهی سرشت و زهی خو
و گر به صلحگرایی و از خدای بترسی
صفا خلاف برانگیزد از میانۀ هر دو
مکن ستیزه مکن بیش با نزاریِ مسکین
خموش چند بود خاصه ناطق است و سخنگو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
ندانم آفتاب است آن اگر رو
کمندِ عنبرین است آن اگر مو
به چین بفرست تا کاسد شود مشک
نسیمی از عرقچینِ سمن بو
خروجِ زنگیانِ چین زلفت
به حسنآبادِ رویت از همه سو
خطایی بود کاستیلا گرفتند
چنین بر ملکِ رویت خیلِ هندو
دلم پیرامنِ آن چشمۀ نوش
نمیگردد ز پیشِ چشمِ جادو
ز پیشِ غمزه ی چشمِ تو برخاست
فرود آمد خوشی بر طاقِ ابرو
به چشمت اشکِ من خوارست چون شد
گشاده از دُرِ دندانت لؤلؤ
مرو با عشق در میدان به بازی
که با او بر نیاید کس به بازو
ز من ای یارِ آهو چشم مگریز
نه هم بالینِ مجنون بود آهو
اگر از ما گناهی رفت توبه
به الطافِ تو مطموعیم و مرجو
بزرگان از سرِ حسنِ عقیدت
گنهداران بسی کردند معفو
سری دارم فدایِ آستانت
به پایِ خود نخواهم رفت ازین کو
نزاری گر دلت بیمارِ عشق است
درین دارالشفاء در دست دارو
کمندِ عنبرین است آن اگر مو
به چین بفرست تا کاسد شود مشک
نسیمی از عرقچینِ سمن بو
خروجِ زنگیانِ چین زلفت
به حسنآبادِ رویت از همه سو
خطایی بود کاستیلا گرفتند
چنین بر ملکِ رویت خیلِ هندو
دلم پیرامنِ آن چشمۀ نوش
نمیگردد ز پیشِ چشمِ جادو
ز پیشِ غمزه ی چشمِ تو برخاست
فرود آمد خوشی بر طاقِ ابرو
به چشمت اشکِ من خوارست چون شد
گشاده از دُرِ دندانت لؤلؤ
مرو با عشق در میدان به بازی
که با او بر نیاید کس به بازو
ز من ای یارِ آهو چشم مگریز
نه هم بالینِ مجنون بود آهو
اگر از ما گناهی رفت توبه
به الطافِ تو مطموعیم و مرجو
بزرگان از سرِ حسنِ عقیدت
گنهداران بسی کردند معفو
سری دارم فدایِ آستانت
به پایِ خود نخواهم رفت ازین کو
نزاری گر دلت بیمارِ عشق است
درین دارالشفاء در دست دارو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
بیا که جانِ منی جانِ من بیا بمرو
مکن به کامِ رقیبان مکن مرا بمرو
اگر رضایِ تو در کشتنِ من است بکش
رضا رضایِ تو دارم بدین رضا بمرو
به هر قفا که دهی شاکرم هلا باز آی
به هر جفا که کنی راضی ام بیا بمرو
به سوزِ سینه ی من مبتلا شوی بنشین
روا مدار بترس آخر از خدا بمرو
اگر به مصلحت از دستِ من بخواهی رفت
به رغمِ مدّعیان از سرِ وفا بمرو
هر آن جفا که ز بیگانه می رود بر من
رواست گو ز دلم داغِ آشنا بمرو
گر از سرِ تو برفت آن که دست گیرت بود
تو باری از سرِ پیمان نزاریا بمرو
مکن به کامِ رقیبان مکن مرا بمرو
اگر رضایِ تو در کشتنِ من است بکش
رضا رضایِ تو دارم بدین رضا بمرو
به هر قفا که دهی شاکرم هلا باز آی
به هر جفا که کنی راضی ام بیا بمرو
به سوزِ سینه ی من مبتلا شوی بنشین
روا مدار بترس آخر از خدا بمرو
اگر به مصلحت از دستِ من بخواهی رفت
به رغمِ مدّعیان از سرِ وفا بمرو
هر آن جفا که ز بیگانه می رود بر من
رواست گو ز دلم داغِ آشنا بمرو
گر از سرِ تو برفت آن که دست گیرت بود
تو باری از سرِ پیمان نزاریا بمرو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۲
گر شبکی نشستمی با بُتِ خویش رو به رو
وه که چه عیش کردمی تازه به تازه نو به نو
گه لبکش مزیدمی گه زنخش گزیدمی
گه گلِ وصل چیدمی رنگ به رنگ بو به بو
گه شکرش ربودمی گه کمرش گشودمی
گاه ز وصل سودمی سینه به سینه رو به رو
هم چو قدش ندیده ام سرو به هیچ بوستان
گر چه بسی بگشته ام باغ به باغ جو به جو
چند ترا طلب کنم خانه به خانه در به در
چند گریزی از برم کوچه به کوچه کو به کو
وه که چه عیش کردمی تازه به تازه نو به نو
گه لبکش مزیدمی گه زنخش گزیدمی
گه گلِ وصل چیدمی رنگ به رنگ بو به بو
گه شکرش ربودمی گه کمرش گشودمی
گاه ز وصل سودمی سینه به سینه رو به رو
هم چو قدش ندیده ام سرو به هیچ بوستان
گر چه بسی بگشته ام باغ به باغ جو به جو
چند ترا طلب کنم خانه به خانه در به در
چند گریزی از برم کوچه به کوچه کو به کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
خوش است بر لبِ قلزم نشسته در باکو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
به یادِ رویِ تو ساغر به دست امّا کو
شرابِ راوق و آوازِ چنگ و ضربِ اصول
من و تو و دو حریفِ دگر دریغا کو
به کامِ دل ز فلک داد عیش بستانیم
به یک صبوح ولی مجلسی مهیّا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتیِ چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظارِ خلاص
سری ز رشتۀ این انتظار پیدا کو
ز هر مراد توان بهره برگرفت به صبر
بلی به صبر ولی خاطر شکیبا کو
اگر ثباتِ قدم را به خویشتن داری
دلی به کار شود، دل کجاست ما را کو
سیاه شد جگرم بس که خویشتن دیدم
ز خویشتن بَسَم آخر دلِ مصفّا کو
به نقدِ وقت قناعت کنم که «اَین الوقت»
گذشت دی و نزاری امیدِ فردا کو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
آخر ای راحت جان دردِ دلِ ما بشنو
امشب از بهرِ خدا مرحمتی کن بمرو
امشبی باش که فردا به تو تسلیم کنم
جان و دل هر دو به دستِ تو نهادیم گرو
هم چنین کُنجِ من آراسته می دار چو گنج
هر کجا شمع بود خانه نباشد بی ضو
گر نخواهی برِ ما بود و بخواهی رفتن
وایِ من بر تو هلاکِ منِ مسکین به دو جو
هیچ اگر داشته بودی خبر از عالمِ عشق
قصدِ جان دادن فرهاد نکردی خسرو
برفکن برقع و بنمای رخ از مشرقِ بام
تا مهِ نو سوی مغرب سرِ خود گیرد و دو
داغ حسرت حبشی وار فتد بر رخِ شان
بر ختن گر فتد از عکسِ خیالت پرتو
بر هوایِ سرِ کویِ تو فدا کردم جان
به دو جو بر من اگر معتقدم هیچ به جو
قدحی ده به من و زنده ی جاویدم کن
معنی چشمه ی حیوان چه بود زاده ی مو
گو درآیند به سرپنجه ی من بدگویان
که نزاری ننهد پای به سستی درگو
امشب از بهرِ خدا مرحمتی کن بمرو
امشبی باش که فردا به تو تسلیم کنم
جان و دل هر دو به دستِ تو نهادیم گرو
هم چنین کُنجِ من آراسته می دار چو گنج
هر کجا شمع بود خانه نباشد بی ضو
گر نخواهی برِ ما بود و بخواهی رفتن
وایِ من بر تو هلاکِ منِ مسکین به دو جو
هیچ اگر داشته بودی خبر از عالمِ عشق
قصدِ جان دادن فرهاد نکردی خسرو
برفکن برقع و بنمای رخ از مشرقِ بام
تا مهِ نو سوی مغرب سرِ خود گیرد و دو
داغ حسرت حبشی وار فتد بر رخِ شان
بر ختن گر فتد از عکسِ خیالت پرتو
بر هوایِ سرِ کویِ تو فدا کردم جان
به دو جو بر من اگر معتقدم هیچ به جو
قدحی ده به من و زنده ی جاویدم کن
معنی چشمه ی حیوان چه بود زاده ی مو
گو درآیند به سرپنجه ی من بدگویان
که نزاری ننهد پای به سستی درگو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
آخر ای راحتِ جان دردِ دلِ ما بشنو
سخنی چند از این بی دلِ شیدا بشنو
سر چه می پیچی و گردن چه کشی از تسلیم
طرفه پندی دهمت بی غرض از ما بشنو
گوش بگشای ولی چشم ز نادیده ببند
هر چه ز آن جا به تو گویند از این جا بشنو
تا نگویند ندانی و چو گفتند خموش
حرف سربسته به الفاظ معمّا بشنو
یک زمانی برِ ما آی و علی رغمِ رقیب
اگرت هست حدیثی دو سه پروا بشنو
زان مفرّح که ز یاقوتِ لبت ساخته اند
دل بیمارِ مرا هست مداوا بشنو
چشم دارم که مرا دل دهی و گوش کنی
زاریِ زار مرا بهرِ خدا را بشنو
گر چه از دستِ من ای دوست فراغت داری
نکته ای هست ازین عاشقِ تنها بشنو
ناله ی مرغ که شب گیر به گوش تو رسد
همه پیغام نزاری ست نگارا بشنو
سخنی چند از این بی دلِ شیدا بشنو
سر چه می پیچی و گردن چه کشی از تسلیم
طرفه پندی دهمت بی غرض از ما بشنو
گوش بگشای ولی چشم ز نادیده ببند
هر چه ز آن جا به تو گویند از این جا بشنو
تا نگویند ندانی و چو گفتند خموش
حرف سربسته به الفاظ معمّا بشنو
یک زمانی برِ ما آی و علی رغمِ رقیب
اگرت هست حدیثی دو سه پروا بشنو
زان مفرّح که ز یاقوتِ لبت ساخته اند
دل بیمارِ مرا هست مداوا بشنو
چشم دارم که مرا دل دهی و گوش کنی
زاریِ زار مرا بهرِ خدا را بشنو
گر چه از دستِ من ای دوست فراغت داری
نکته ای هست ازین عاشقِ تنها بشنو
ناله ی مرغ که شب گیر به گوش تو رسد
همه پیغام نزاری ست نگارا بشنو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
ما می رویم و با تو نکرده وداعِ راه
جان بر دهان رسیده و بسته دهان ز آه
نه رویِ آن که پشت کنم بر دیارِ دوست
نه چشمِ آن که دیده کند در کسی نگاه
از دیده ی دو در دُرری می کنم نثار
وز دوده ی جگر ورقی می کنم سیاه
تا من کجا روم به که نالم ز دردِ دل
کاری چنان مشوّش و حالی چنین تباه
ناچار اگر به عزمِ سفر بسته ام کمر
ناکام اگر به عادتِ لشکر نهم کلاه
گو میرِ لشکر از منِ بی دل کن اعتبار
گو شاهِ کشور از منِ مسکین کن انتباه
با من زمانه جور و جفا کم نمی کند
چندان که پیش می رود آهم به دادخواه
سلطانِ عشق ملکِ وجودم فرو گرفت
واندر میانِ جان و دلم ساخت تخت گاه
از رویِ تا قیاس کنم هرچه چشمِ من
روشن شود ز چشمه ی خورشید هر پگاه
وز زلفِ عنبرینِ تو یاد آورم چو باز
شد در حجابِ چادر مشکین نقابِ ماه
دوشت به خواب دیدم و نادیده هیچ خواب
هستند قطره قطره سرشکم بر این گواه
شوریده تر شده ست نزاری ز خوابِ دوش
دیوانه را چه جرم مهش می برد ز راه
جان بر دهان رسیده و بسته دهان ز آه
نه رویِ آن که پشت کنم بر دیارِ دوست
نه چشمِ آن که دیده کند در کسی نگاه
از دیده ی دو در دُرری می کنم نثار
وز دوده ی جگر ورقی می کنم سیاه
تا من کجا روم به که نالم ز دردِ دل
کاری چنان مشوّش و حالی چنین تباه
ناچار اگر به عزمِ سفر بسته ام کمر
ناکام اگر به عادتِ لشکر نهم کلاه
گو میرِ لشکر از منِ بی دل کن اعتبار
گو شاهِ کشور از منِ مسکین کن انتباه
با من زمانه جور و جفا کم نمی کند
چندان که پیش می رود آهم به دادخواه
سلطانِ عشق ملکِ وجودم فرو گرفت
واندر میانِ جان و دلم ساخت تخت گاه
از رویِ تا قیاس کنم هرچه چشمِ من
روشن شود ز چشمه ی خورشید هر پگاه
وز زلفِ عنبرینِ تو یاد آورم چو باز
شد در حجابِ چادر مشکین نقابِ ماه
دوشت به خواب دیدم و نادیده هیچ خواب
هستند قطره قطره سرشکم بر این گواه
شوریده تر شده ست نزاری ز خوابِ دوش
دیوانه را چه جرم مهش می برد ز راه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
کیست کآرد به من از دوست پیامی نا گاه
زنده گرداندم از رایحه ی روح الله
گردِ پای و سرِ بی پای و سرم برگردد
تا ببیند سر و کارِ من و احوالِ تباه
سویِ بیت الحَزَنِ سوخته یعقوب آرد
بویی از پیرهنِ یوسفِ افتاده به چاه
نامه ی لیلی چون زید به مجنون آرد
یادگاری به برِ ورقه برد از گلشاه
خون شد آخر دلِ مسکینم اگر سنگین بود
طاقتِ هجر ندارم پس ازین واویلاه
عشقِ او در رگِ جان مایه ی روح است و حیات
زلفِ او در کفِ من صورت کفرست و گناه
دوست را هرچه کند هیچ تفاوت نکند
من ستیزش به ارادت بکشم بی اکراه
آفتاب است که کرده ست به خرگاه نزول
یا ملک هرچه کند عزمِ رکوب از درگاه
زنده از جاذبه ی عشق توان بود ای یار
جنبشی هست هم آخر سببِ روحِ گیاه
هرگزم پای ز گل برنکشد دستِ فراق
مگر آن روز که یارم به سرآید ناگاه
لبِ او در خورِ دندان نزاری ست چنانک
در دهانِ سرطان دایرۀ خرمنِ ماه
زنده گرداندم از رایحه ی روح الله
گردِ پای و سرِ بی پای و سرم برگردد
تا ببیند سر و کارِ من و احوالِ تباه
سویِ بیت الحَزَنِ سوخته یعقوب آرد
بویی از پیرهنِ یوسفِ افتاده به چاه
نامه ی لیلی چون زید به مجنون آرد
یادگاری به برِ ورقه برد از گلشاه
خون شد آخر دلِ مسکینم اگر سنگین بود
طاقتِ هجر ندارم پس ازین واویلاه
عشقِ او در رگِ جان مایه ی روح است و حیات
زلفِ او در کفِ من صورت کفرست و گناه
دوست را هرچه کند هیچ تفاوت نکند
من ستیزش به ارادت بکشم بی اکراه
آفتاب است که کرده ست به خرگاه نزول
یا ملک هرچه کند عزمِ رکوب از درگاه
زنده از جاذبه ی عشق توان بود ای یار
جنبشی هست هم آخر سببِ روحِ گیاه
هرگزم پای ز گل برنکشد دستِ فراق
مگر آن روز که یارم به سرآید ناگاه
لبِ او در خورِ دندان نزاری ست چنانک
در دهانِ سرطان دایرۀ خرمنِ ماه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
برفکن برقع از آن رویِ چو ماه
تا به ماهت کنم از دور نگاه
گرچه هر لحظه برانگیخته ای
رستخیزی دگر از لشکر گاه
کو مرا جایِ نزولِ تو که نیست
کُنجِ من لایقِ گنجینه ی شاه
سرم از نرگسِ مستت مخمور
دستم از سروِ بلندت کوتاه
من ندارم سرِ غیرِتو و تو
گر نداری سرِ من واویلاه
بی تو با خویشتنم کاری نیست
من به تو بیش نمی دانم راه
خانه سیلابِ غمت کرد خراب
آه مِن حُبَّکَ مِن حُبَّکَ آه
دل ببردی ز نزاری و به طوع
جان فدایِ تو کند بی اکراه
تا به ماهت کنم از دور نگاه
گرچه هر لحظه برانگیخته ای
رستخیزی دگر از لشکر گاه
کو مرا جایِ نزولِ تو که نیست
کُنجِ من لایقِ گنجینه ی شاه
سرم از نرگسِ مستت مخمور
دستم از سروِ بلندت کوتاه
من ندارم سرِ غیرِتو و تو
گر نداری سرِ من واویلاه
بی تو با خویشتنم کاری نیست
من به تو بیش نمی دانم راه
خانه سیلابِ غمت کرد خراب
آه مِن حُبَّکَ مِن حُبَّکَ آه
دل ببردی ز نزاری و به طوع
جان فدایِ تو کند بی اکراه
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
هر که را مهرِ تو در دل نبود بی جان به
وان که جز عشقِ تو اش کیش بود قربان به
دلِ من در سرِ میدانِ محبّت چون گوی
در خمِ زلف چو چوگانِ تو سرگردان به
قفلِ یاقوت که بر درجِ دُر انداخته ای
سخت خوب است ولی پسته و گل خندان به
من به مرجان نکنم نسبتِ لعل تو که هست
بوسه ای زان لبِ لعلِ تو ز صد مرجان به
اگرم تیغ زنی سر نهم اندر قدمت
سرِ چاکر چو رود در قدمِ سلطان به
روی بنمای که ابرویِ تو محرابِ من است
باشدم کفرِ سرِ زلفِ تو از ایمان به
گرچه دردِ تو نزاری نپذیرد درمان
عشق دردی ست که آن را نکنی درمان به
وان که جز عشقِ تو اش کیش بود قربان به
دلِ من در سرِ میدانِ محبّت چون گوی
در خمِ زلف چو چوگانِ تو سرگردان به
قفلِ یاقوت که بر درجِ دُر انداخته ای
سخت خوب است ولی پسته و گل خندان به
من به مرجان نکنم نسبتِ لعل تو که هست
بوسه ای زان لبِ لعلِ تو ز صد مرجان به
اگرم تیغ زنی سر نهم اندر قدمت
سرِ چاکر چو رود در قدمِ سلطان به
روی بنمای که ابرویِ تو محرابِ من است
باشدم کفرِ سرِ زلفِ تو از ایمان به
گرچه دردِ تو نزاری نپذیرد درمان
عشق دردی ست که آن را نکنی درمان به
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
ای مرا در آتش هجران سراپا سوخته
بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته
بیش از این پروای کار خود ندارم چون کنم
هستم از تشویش چون پروانه پروا سوخته
بر جمال شمع رویت در شبستان فراق
مرغ جانم بال و پر پروانه آسا سوخته
شد دلم مایل به روی آتش گلرنگ تو
زان که باشد قابل آتش در اصلا سوخته
در مقام صبر و کوره ی امتحان وقت حساب
مطلقاً مِن ذلکُم شد غرقه منها سوخته
چند سوزد برق عالم سوز عشقت جان من
طاقت آتش نمی آرد خصوصا سوخته
هر چه شرح آتش سودای عشقت می دهم
در سرش بی حد از آن آتش قلم را سوخته
در قلم گیرد چو آتش دوده ی سودای من
لا جرم خاصیتی دارد قلم با سوخته
روز و شب در موکب عشق تو بر سر می¬برم
جانب کلکم نگه دارد همانا سوخته
هر که بیند دفتر سودای من گوید عجب
مشک دارد در ورق ها یا جگر یا سوخته
درس مالیخولیا می گیرم از سر چون شده ست
روزن سقف دماغ از دود سودا سوخته
برق آهم چون به بالا بگذرد گر بنگری
شعله های آتشین بینی شررها سوخته
درد عشق و جور یار و داغ هجر و سوز دل
چون روا دارد نزاری را به صد جا سوخته
هم چو مجنون با خیال روی لیلی ساخته
هم چو وامق در فراق روی عذرا سوخته
برق را سوی سیاهی میل باشد زآن قبل
بر دلم زد ناگهان تا شد به عذرا سوخته
بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته
بیش از این پروای کار خود ندارم چون کنم
هستم از تشویش چون پروانه پروا سوخته
بر جمال شمع رویت در شبستان فراق
مرغ جانم بال و پر پروانه آسا سوخته
شد دلم مایل به روی آتش گلرنگ تو
زان که باشد قابل آتش در اصلا سوخته
در مقام صبر و کوره ی امتحان وقت حساب
مطلقاً مِن ذلکُم شد غرقه منها سوخته
چند سوزد برق عالم سوز عشقت جان من
طاقت آتش نمی آرد خصوصا سوخته
هر چه شرح آتش سودای عشقت می دهم
در سرش بی حد از آن آتش قلم را سوخته
در قلم گیرد چو آتش دوده ی سودای من
لا جرم خاصیتی دارد قلم با سوخته
روز و شب در موکب عشق تو بر سر می¬برم
جانب کلکم نگه دارد همانا سوخته
هر که بیند دفتر سودای من گوید عجب
مشک دارد در ورق ها یا جگر یا سوخته
درس مالیخولیا می گیرم از سر چون شده ست
روزن سقف دماغ از دود سودا سوخته
برق آهم چون به بالا بگذرد گر بنگری
شعله های آتشین بینی شررها سوخته
درد عشق و جور یار و داغ هجر و سوز دل
چون روا دارد نزاری را به صد جا سوخته
هم چو مجنون با خیال روی لیلی ساخته
هم چو وامق در فراق روی عذرا سوخته
برق را سوی سیاهی میل باشد زآن قبل
بر دلم زد ناگهان تا شد به عذرا سوخته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
این منم خود را چنین در دست غم بگذاشته
پای مال محنت و جور و ستم بگذاشته
دل به غربت داده و آرام جان در انتظار
عهد او بشکسته و شرط قدم بگذاشته
قصه دردی از او هر شب صبا آرد به من
حرف پنهان کرده و نقش قلم بگذاشته
دیده باشی نیک بختان ریاضت دیده را
از پی اسلام تعظیم صنم بگذاشته
گر صنم آن است من خواهم پرستش کردنش
ملت و اسلام را بینی به هم بگذاشته
هر زمان جانی دگر بخشد رقیبان را حبیب
از وجود خویش ما را در عدم بگذاشته
عشق را فرمود تا بنمود قلب ما به خلق
عقل را حیران چو سکه بردرم بگذاشته
لشکر سودا به غوغا بر سد ما تاخته
در میان خلق ما را چون علم بگذاشته
این نه شرط دوستی باشد که دل بازش دهد
چون نزاری هم دمی را در ندم بگذاشته
پای مال محنت و جور و ستم بگذاشته
دل به غربت داده و آرام جان در انتظار
عهد او بشکسته و شرط قدم بگذاشته
قصه دردی از او هر شب صبا آرد به من
حرف پنهان کرده و نقش قلم بگذاشته
دیده باشی نیک بختان ریاضت دیده را
از پی اسلام تعظیم صنم بگذاشته
گر صنم آن است من خواهم پرستش کردنش
ملت و اسلام را بینی به هم بگذاشته
هر زمان جانی دگر بخشد رقیبان را حبیب
از وجود خویش ما را در عدم بگذاشته
عشق را فرمود تا بنمود قلب ما به خلق
عقل را حیران چو سکه بردرم بگذاشته
لشکر سودا به غوغا بر سد ما تاخته
در میان خلق ما را چون علم بگذاشته
این نه شرط دوستی باشد که دل بازش دهد
چون نزاری هم دمی را در ندم بگذاشته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
هستم ز جام عشقت مست و خراب گشته
تن تاب مهر داده دل خون ناب گشته
در خون نشسته دیده جانی به لب رسیده
بی عقل و هوش مانده بی خورد و خواب گشته
تا آفتاب رویت شد در غمام دارم
رنگ رخی ز حسرت چون ماه تاب گشته
گر آب رز نبودی پیوسته مونس من
بودی محیط حکمت بر من سراب گشته
رویی بدان طراوت آورده خط ظلمت
فرَ همای بوده پرَ غراب گشته
هر بامداد ساقی پیش آر و بر کفم نه
زان شیره ای که در خم لعل مذاب گشته
می خانه ی محبت معمور باد دایم
گو باش ملک دنیا دایم خراب گشته
زهدی چنان مزور از غایت ندامت
در حلق پارسایان هم چون طناب گشته
آلوده دامنان را با ما چه کار باری
آیین پاک بازی دیرست تا بگشته
زین پیش بود کارم چون سرو راست قامت
اکنون چو زلف خوبان پر پیچ و تاب گشته
وقتی دل نزاری گرد بلا نگشتی
و اکنون چو نا بکاران بر ناصواب گشته
تن تاب مهر داده دل خون ناب گشته
در خون نشسته دیده جانی به لب رسیده
بی عقل و هوش مانده بی خورد و خواب گشته
تا آفتاب رویت شد در غمام دارم
رنگ رخی ز حسرت چون ماه تاب گشته
گر آب رز نبودی پیوسته مونس من
بودی محیط حکمت بر من سراب گشته
رویی بدان طراوت آورده خط ظلمت
فرَ همای بوده پرَ غراب گشته
هر بامداد ساقی پیش آر و بر کفم نه
زان شیره ای که در خم لعل مذاب گشته
می خانه ی محبت معمور باد دایم
گو باش ملک دنیا دایم خراب گشته
زهدی چنان مزور از غایت ندامت
در حلق پارسایان هم چون طناب گشته
آلوده دامنان را با ما چه کار باری
آیین پاک بازی دیرست تا بگشته
زین پیش بود کارم چون سرو راست قامت
اکنون چو زلف خوبان پر پیچ و تاب گشته
وقتی دل نزاری گرد بلا نگشتی
و اکنون چو نا بکاران بر ناصواب گشته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
این بار شد از دستم کار دل سرگشته
اکنون منم و چشمی در خون دل آغشته
پر شور شری دارم گو در سر این سر شو
بر جبهت من فطرت دیرست که بنوشته
آب و گل ما شد خون از قدرت صنع او
ایزد گل آدم را بی فایده نسرشته
بر بوی خط غلمان بر یاد خط رضوان
بنگر به لب سبزه بنشین به سر کشته
نظاره گهی دارم صحراش ریاض خلد
یک روز نمی آیی با ما سر آن پشته
بر مجلس عشاق آی بی خویشتن و بنگر
هم کشته در او زنده هم زنده درو کشته
دردا که نزازی شد باریک تر از سوزن
هم عاقبت از جایی سر بر کند این رشته
اکنون منم و چشمی در خون دل آغشته
پر شور شری دارم گو در سر این سر شو
بر جبهت من فطرت دیرست که بنوشته
آب و گل ما شد خون از قدرت صنع او
ایزد گل آدم را بی فایده نسرشته
بر بوی خط غلمان بر یاد خط رضوان
بنگر به لب سبزه بنشین به سر کشته
نظاره گهی دارم صحراش ریاض خلد
یک روز نمی آیی با ما سر آن پشته
بر مجلس عشاق آی بی خویشتن و بنگر
هم کشته در او زنده هم زنده درو کشته
دردا که نزازی شد باریک تر از سوزن
هم عاقبت از جایی سر بر کند این رشته
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
زلف تو چون چشم مست تاب گرفته
آتش رخساره ی تو آب گرفته
شب همه شب چشم من بمانده در انجم
چشم تو را تا به روز خواب گرفته
چین عرق¬چین تو چو نیفه ی نافه
خاصیت بوی مشک ناب گرفته
طره ی زلف تو گرد ماه جمالت
هم چو ذنب پیش آفتاب گرفته
مالک حسن تو در ممالک خوبی
ملک به سر پنجه ی خضاب گرفته
مونس من کیست در مقام محبت
آن که خرد زو خطا صواب گرفته
آتش و آب است ممتزج که به حکمت
صورت او صفوت شراب گرفته
کنیت و نامش چو جم کرده خردمند
پس می از آن جمله انتخاب گرفته
ای دل شوریده ی نزاری مسکین
بس که به خون خودت شتاب گرفته
لاف مزن بس که مرغ عیش و نشاطم
ترک هوای دل خراب گرفته
من نروم بر پی توهم چو تو خود بین
عقل ازین ورطه اجتناب گرفته
خاک بر آن سر که نیست معتقد او
پس روی آل بوتراب گرفته
آتش رخساره ی تو آب گرفته
شب همه شب چشم من بمانده در انجم
چشم تو را تا به روز خواب گرفته
چین عرق¬چین تو چو نیفه ی نافه
خاصیت بوی مشک ناب گرفته
طره ی زلف تو گرد ماه جمالت
هم چو ذنب پیش آفتاب گرفته
مالک حسن تو در ممالک خوبی
ملک به سر پنجه ی خضاب گرفته
مونس من کیست در مقام محبت
آن که خرد زو خطا صواب گرفته
آتش و آب است ممتزج که به حکمت
صورت او صفوت شراب گرفته
کنیت و نامش چو جم کرده خردمند
پس می از آن جمله انتخاب گرفته
ای دل شوریده ی نزاری مسکین
بس که به خون خودت شتاب گرفته
لاف مزن بس که مرغ عیش و نشاطم
ترک هوای دل خراب گرفته
من نروم بر پی توهم چو تو خود بین
عقل ازین ورطه اجتناب گرفته
خاک بر آن سر که نیست معتقد او
پس روی آل بوتراب گرفته