عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - مرغ آتش خواره
زان بی وفای سنگدل جور وجفا می بایدم
از کس نمی خواهم وفا زان بی وفا می بایدم
من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار
آخر به جای دانه ها در گور جای می بایدم
دل های مردم باد خوش از شادی عیش و طرب
من خو به محنت کرده ام درد و بلا می بایدم
پیراهن یوسف اگر بوئی ببخشد فارغم
مژده بسوی دل از آن بند قبا می بایدم
سینه بسی تنگ است دل از غیر می سازم تهی
مهمان غم آمد مرا در جان سرا می بایدم
بیگانه ام با مردمان وز خویشتن بیگانه تر
تا چند این بیگانگی دل آشنا می بایدم
محیی بسی لذّت بود در عشق ورزیدن ولی
هجران مرا مشکل بود صبر و رضا می بایدم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - درباغ رضوان
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوی تو میدیدم
توسوی خلق می دیدی ومن سوی تو می دیدم
نمی دانم مرا می آزمائی یا شدی بدخو
که آن حالت نمی بینم که از خوی تو می دیدم
اگر در باغ رضوان خویش را بینم چنان نبود
که شب در خواب خود را برسر کوی تو می دیدم
فدایت این زبان-جانم- بیادت هست پیش از آن
که صد دشنام می دادی چو بر روی تو می دیدم
عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودی
که صید بسته با هر موی گیسوی تو میدیدم
بیادم آمد ای محیی که چون بر خاک افتادی
به هر جا سایه ای افتاده از بوی تو میدیدم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم از جا که باز آمد ز در یارم
به یاد مجلس عیش تو برگ عشرتم این بس
که افتدلخت لختی خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست این که هرگه وعده وصلش رسدمحیی
هماندم مانعی پیش آید از بخت نگونسارم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - حضرت بیچون
بی تماشای جمالت روضه را هامون کنم
حور عین را از درون قصرها بیرون کنم
حور زیبا روی را خواهیم دادن سه طلاق
گرنه رو در نور روی حضرت بیچون کنم
روضه را جلوه مده رضوان که بالله العظیم
من به یک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم
آب دارد ای بهشتی کوثر و طوبای تو
من به یکدم کار و بار هر دو را یکسو کنم
گرنه در فردوس باشد دیدن دیدار دوست
زاویه در هاویه بگزیده دیده خون کنم
ایهاالعشّاق اگر معشوق بردارد نقاب
دیده ما در خور او نیست ،آیا چون کنم
محیی با ما دار خود را بی ریاضت تا تو را
چون جنید و شبلی و بایزید و ذوالنّون کنم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - بی ماه روی تو
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم
چندین هزار جان گرا میشود به باد
گر من حدیث طرّه او مو به موکنم
چون دست من به جام مرصّع نمی رسد
قلّاش وار دِرَمی از او آرزو کنم
آن سال و مه مباد که بی ماه روی تو
یک لحظه زندگانی خود آرزو کنم
خود را به دار برکشم از دست جور او
وز آه جان گداز رسن در گلو کنم
محیی اگر به کعبه کنم روی در نماز
شرمم شود که روی دگر سوی او کنم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - همی خواهم کاو بینم
دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بینم
وگر آن دولتم نبود در و دیوار او بینم
کند جان در تنم آمد شد ویابد ضیاء چشمم
چوبالای بلند و شیو ه رفتار او بینم
نخواهم دیده روشن که بر غیری فتد ناگه
همان بهتر که از نور رخش دیدار او بینم
چو مجنون آهوی صحرا ازآن رو دوست میدارم
که با وی حالتی از نرگس بیمار او بینم
ز رَشکِ آنکه خواندی ازسگانِ کوی خود محیی
همه کس سنگ کین بر کف پی آزار او بینم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - یارمستقیم
گر دل دهی به ما ده عاشق که ما امینیم
با آن که دل به ما داد ، ما روز و شب قرینیم
گرما دل تو یابیم تسکین تو بسازیم
تاوان یک دل تو صد دل بیافرینیم
نفرین خویش میگو تا گم شود وجودت
چون با تو بعد از آن ما گویای آفرینیم
شیطان هزار فرسنگ از گرد تو گریزد
سیصد نظر چو هر روز اندر دل تو بینیم
گر صدهزار شیطان اندر کمین نشیند
برتو ظفر نیابد ما همچو در کمینیم
ای بنده توبه آنگه ، بر تو کنیم رحمت
سوگند خور تو همچون ما نیز بر همینیم
محیی بِبُر بکلّی زین دوستان فانی
پیوند خود به ما کن ، ما یار مستقیمیم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - اندر سایه طوبی
اشک سرخ و روی زرد من گواه است ای کریم
برکمال عشق دیدار تو بالله العظیم
بی هوای تو هوادار تو کی خرّم شود
درهوای غرفه های قصر جنّات النّعیم
آتش عشق تو را ای دوست نتواند نشاند
تا ابد در دل اگر شعله زند نار جحیم
گر بیندازی تو بر دوزخ تجلّی جمال
نیک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقیم
گرنبودی وصل تو باشد قرین وصل تو
بعد چندین قرن ،چون زنده شود عظم رمیم
با تو عهدی بسته ام ای دوست در روز ازل
تا ابد خواهیم بودن برهمان عهد قدیم
چار جویِ آب و شهد و شیر و خُمر اندر بهشت
شربت بیمارِ دیدارِ تو نبوَد ای حکیم
آب حوض کوثر اندر سایه طوبی عطش
کِی نشاندی گر نبودی از سر کویت نسیم
برصراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد
بی سروپائی که رفته برصراط مستقیم
دوست اندر گوش عاشق راز گوید روز وصل
نیست اندر خورد گوش هرکس این درّ یتیم
دربرون پرده باشد این همه خوف و رجا
در درون پرده رو کانجا امید است و نه بیم
پای گدایان بر در او شی لله بر زنید
تا شما را بخشد آنچه دارد آن شاه کریم
دولت دیدار حق محیی چو یابی در بهشت
نور آن در طالعِ تو ، باشد از لطف عمیم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - محی دل افگار
کاسه سر شد سفال و دیده گریان همان
تن به کویت خاک گشته ناله و افغان همان
دل نماند ز آتشی جان شیرینم هنوز
جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان
آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب
خوی عاشق همچنان ، دل سختی خوبان همان
کافر از آتش پرستی رفت و آتش را نشاند
بت پرستیّ من و سوز دل بریان همان
گر ترا نسبت کنم با مهرو مه باشد خطا
چون تو افزونی ز مهرو از مه تابان همان
گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد
عاشق رویت همان و ناله و افغان همان
دل زجور او خراب و او ز حالش بی خبر
مملکت ویران شد و بیغوری سلطان همان
به نخواهد گشت عالم زانکه گر گریم بسی
بخت من باشد همان بد مهری دوران همان
هر زمانش شربتی دیگر مفرما ای طبیب
چونکه باشد محیی دل افگار را درمان همان
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ناله های من
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - مجال صحبت در خلوت
مجالی کی بود با تو حدیث خویشتن گفتن
که پیش چون تو بدخوئی نمی آرم سخن گفتن
زمانی خلوتی خواهم که گویم حال خود با تو
که نتوان شرح حال خویشتن در انجمن گفتن
قد و روی ترا چون هر کسی سرو سمن گوید
توان خاروخس کویت به از سرو و سمن گفتن
به جان کندن نهانی یک سخن گویند از او با من
که از شیرین حکایت خوش بود با کوهکن گفتن
نباید گفت با بی درد هرگز وصف حسن تو
که بی حاصل بود بسیار از گل با زغن گفتن
غم تو از دل محیی نخواهد شد به آسانی
که نتواند مقید بی جهت ترک وطن گفتن
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷ - جمال یار
ندارم گرچه آن دیده که بینم درجمال تو
نیم نومید چون عمرم گذشت اندرخیال تو
تو جنّت را به نیکان ده ،منِ بد را به دوزخ بَر
که بس باشد مرا آنجا ،تمنّای وصال تو
من دیوانه در دوزخ به زنجیر تو خوش باشم
اگر یکبار پرسی تو ،که مجنون چیست حال تو
چو بوی عشق تو آید ز مغز استخوان من
نسوزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال تو
تو شربت های جنّت را ،به ما تا کی دهی رضوان
نشد کم تشنگی ما را از این آب زلال تو
میارا روی ،حورعین، که سرمستان آن حضرت
جمال حق همی بینند ز زلف و خط و خال تو
مگر پرده براندازی ز پیش چشم مشتاقان
وگرنه کی توان دیدن ،جمال با کمال تو
به مالک گویم ای مالک ،چنان الله خواهم گفت
که از الله من سوزد جهنم با سگال تو
جگرهای کباب ما نگردد تا ابد سیراب
مگرساقی شود ما را ، خدای ذوالجلال تو
بدوزخ گر زمن پرسی ،که چونی محیی در آتش
شوم من تا ابد مست و کنم رقص از سئوال تو
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰ - من که ام!
من کیم رسوای شهروعاشق دیوانه ای
آشنا با هر غمی وز خویشتن بیگانه ای
هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت
هم شوم غمگین که او جا کرد در ویرانه ای
ترک شهرآشوب من در کشوری منزل نکرد
تا نکرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه ای
گه گیاه درد روید از دلم گه خار غم
من به حیرت کاین همه گل چون دمد از دانه ای
میخورم خون دل و خود را به مستی می دهم
تا کنم گستاخ پیشش ناله مستانه ای
گفته ای محیی که باشد تا دم از عشقم زند
در طلب فرزانه و در عاشقی فرزانه ای
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - دل پرغم
گر دل غم پرور ما غمگساری داشتی
با بلا خوش بودی و در غم قرار داشتی
نام مجنون در جهان هرگز نبوده این چنین
گرچنان بودی که چون من یادگاری داشتی
هردو عالم را ز یک پرتو سراسر سوختی
آفتاب از آتش من گر شراری داشتی
گل چرا غرق عرق گشتی ز خجلت پیش تو
گر نه آن بودی که از رشک تو خاری داشتی
نسبتی میداشت با من شمع در سوز و گداز
گر دل بریان و چشم اشکباری داشتی
یار محیی گر گشودی رخ میان مردمان
ترک یار خویش کردی هر که یاری داشتی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - دل زار
بگو با این دل زارم کشد جور و جفا تا کی
کجائی لذت شادی ،غم و درد و بلا تا کی
شدم بیگانه از خویش و نگشت او آشنا با من
کند بیگانگی چندین به من آن آشنا تا کی
مکن قصد چو من در ره فتاده از برای تو
ز حد بگذشت مشتاقی نیائی سوی ما تا کی
دلم طاقت نمی آرد تو هم انصاف پیش آور
زتو جور و جفا چندین ز من مهر و وفا تا کی
برو ای جان از آن گلزار بوئی سوی من آور
کشیدن منّت بسیار از باد صبا تا کی
گشایندم قبا تا من بیاسایم زعمر خود
گره در دل مرا باشد از آن بند قبا تا کی
گر او را کشتنی باشد بکش ور نه کن آزادش
بود در دست تو محیی اسیر و مبتلا تا کی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - برون آ شهسوارا
برون آ شهسوار من تعلّل بیش از این تا کی
ز حد بگذشت مشتاقی تحمّل بیش از این تا کی
تو حال من همی دانی و می دانم که می دانی
چو خودرا دور میکردی تغافل بیش از این تا کی
بطرف گلستان یک ره در آ و قدر گل بشکن
کشیدن دردسر چندین ز بلبل بیش از این تا کی
اگر میل غزا داری بیا و قتل محیی کن
بکار این چنین نیکو تأمّل بیش از این تا کی
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴ - بی وفا
بی وفا یارا چنین تا کی جفا کاری کنی
نیست وقت آنکه به یک خنده وفاداری کنی؟
این چه قسمت باشد ای بی رحم انصافی بده
بر من مسکین ستم با دیگران یاری کنی
با وجود مردم دیگر نمی دانم چرا
میل دائم جانب رندان بازاری کنی
وقت آن آمد که دستی بر دل زارم نهی
خون شدازدست تودل تا چند خونخواری کنی
خانه دل گر فرو ریزد ز یاد روی توست
سهل باشد هر عمارت کش تو سرداری کنی
شیون و زاری مکن محیی دگر کان سنگدل
جور افزون می کند هر چند تو زاری کنی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای که ندانی که چیست حالِ من و یارِ من
بیش ملامت مکن غافلی از کارِ من
چند بطون و ظهور عاشق و عینِ حضور
منتظران را وقوف نیست بر اسرارِ من
از من و از خود مگو کز شرفِ یار من
نیست ملک را مجال در حرمِ یار من
مملکتِ جان و دل وقفِ غم‌ش کرده‌ام
عشق گواهی دهد بر خط و اقرارِ من
عشق مرا هرکسی تهمتِ دیگر نهد
بی‌خبر از من که چیست شیوه و هنجارِ من
با که توان گفت باز آن‌چه مرا کشف شد
زآن که نیارد کسی طاقتِ گفتارِ من
گر شود آگه که چیست در دلِ پر آتشم
جامه بسوزد چو پوست بر بدنِ زارِ من
هرکس از آن‌جا که اوست می‌نهدم تهمتی
هرچه بتر گو بگو کم غم و تیمارِ من
حاسدِ شوریده بخت گر غرضی می‌کند
نیست تفاوت مرا گو بکن انکارِ من
طرفه نباشد که خام عیب نزاری کند
سوخته داند که چیست آتش هموارِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
تا از برِ من رفتی رفته‌ست قرار از من
زارم چو میانِ تو ای‌کرده کنار از من
گر تو نکنی محوم از آینۀ خاطر
کس در دو جهان دیگر گو یاد میار از من
گو عقل درین حالت تشنیع مزن باری
یا پای درین ره نه یا دست بدار از من
گر بی‌خودییی کردم آشفته چنین باشد
تو شرطِ بزرگی را خرده مشمار از من
من بلبلِ مشتاقم شوریدۀ گل‌رویی
مشنو که برآید دم بی‌نالۀ زار [از] من
من بر سر راه‌ِ تو با چشمِ دُر افشانم
تشریفِ وصال از تو ترتیبِ نثار از من
گر وعده نمی‌دادی وصل تو نزاری را
هجر تو برآوری یک‌باره دمار از من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
الغیاث از هم‌نشینان خیال‌آمیزی من
شادی رویِ سحرخیزان شب‌خون‌ریزِ من
بی‌ دل‌آرامی که هر دم بر کفم جا می‌نهد
بیش آرامی نگیرد طبعِ شورانگیزِ من
جان‌ِ شیرین بر دهان می‌آیدم فرهادوار
مالک‌ِ موت است اگر باورکنی پرویزِ من
هم چو شیرین در هوای خسرو از بس اشتیاق
بر براق آسمان دارد سبق شبدیزِ من
چون همه اسبابِ عیش و کام‌رانی در وی است
گوشۀ باغ گریزآباد بس تبریزِ من
کس نمی‌داند نزاری از کجا افتاده است
شور در عالم ز نوکِ خامۀ سرتیزِ من
در عذاب‌ِ دوزخم بی‌دوست می‌دانم که نیست
جز شبِ هجران به نسبت روزِ رستاخیرِ من
داد خواهم خواست از بی‌دادِ خوبان روزِ حشر
در قیامت دامنِ یارست دست‌آویزِ من