عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۸۲
دو روزی نیست افزون عمر ایّام برومندی
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۸۳
به فکر چارهٔ ما هیچ صاحبدل نمی‌افتد
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۸۴
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهٔ اوّل
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۵
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۲۹
زیر سپهر، خواب فراغت چه می‌کنی؟
در خانهٔ شکسته اقامت چه می‌کنی؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۰
ای عقل شیشه‌بار که گل بر تو سنگ بود
در کوهسار سنگ ملامت چه می‌کنی؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۵
می‌خورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۸
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را
تو بی‌پروا برون از عهدهٔ یک دل نمی‌آیی
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۶
صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۷
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
عبدالواسع جبلی : قصاید
شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا
وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
عطار نیشابوری : بخش اول
جواب پدر
پدر گفتش زهی شهوت پرستی
که از شهوت پرستی مست مستی
دل مردی که قید فرج باشد
همه نقد وجودش خرج باشد
ولی هر زن که او مردانه آمد
ازین شهوت بکل بیگانه آمد
چنان کان زن که از شوهر جدا شد
سر مردان درگاه خدا شد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
مسیح پاک کز دنیا علو داشت
بسی دیدار دنیا آرزو داشت
مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور
بره در پیر زالی دید از دور
سپیدش گشته موی و پشتِ او خم
فتاده جملهٔ دندانش از هم
دو چشمش ازرق و چون قیر رویش
نجاست می‌دمید از چار سویش
ببر درجامهٔ صد رنگ بودش
دلی پر کین میان چنگ بودش
بصد رنگی نگارین کرده یک دست
دگر دستش بخون آلوده پیوست
بهر موییش منقار عُقابی
فرو هشته بروی او نقابی
چو عیسی دید او را گفت ای زال
بگو تا کیستی ای زشتِ مختال
چنین گفت او که چون بس راستی تو
منم آن آرزو که خواستی تو
مسیحش گفت تو دنیای دونی
منم گفتا چنین باری تو چونی
مسیحش گفت چون در پردهٔ تو
چرا این جامه رنگین کردهٔ تو
چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم
که گر رویم بدین زشتی به بینند
کجا یک لحظه پیش من نشینند
ازان این جامه رنگین کرده‌ام من
که گم ره عالمی زین کرده‌ام من
مرا چون جامه رنگارنگ بینند
همه ناکام مهر من گزینند
مسیحش گفت ای زندانِ خواری
چرا یک دست خون آلوده داری
جوابش داد کای صدر یگانه
ز بس شوهر که کُشتم در زمانه
مسیحش گفت پس ای زال سرمست
نگار از بهرِ چه کردی تو بر دست
چنین گفت او که چون شوهر فریبم
بسی باید نگار از بهرِ زیبم
مسیحش گفت چون کُشتی جهانی
بر ایشان رحمتت نامد زمانی
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم
مسیحش گفت چندان ای پریشان
که ناری اندکی شفقت بر ایشان
چنین گفت او که من شفقت شنودم
ولی بر هیچکس مُشفق نبودم
منم در گردِ عالم هر زمانی
که می‌افتد بدام من جهانی
همه کس را گلوگیر آمدم من
مُرید خویش را پیر آمدم من
ازو عیسی عجب ماند و چنین گفت
که من بیزار گشتم از چنین جفت
ببین این احمقان بیخبر را
که می‌خواهند دنیا یکدگر را
نمی‌گیرند عبرت زین بلایه
نمی‌سازند از تسلیم مایه
دریغا خلق این معنی ندیدند
که دین از دست شد دنیا ندیدند
چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم
بگردانید روی از دنیی شوم
چو مُرداریست این دنیای غدّار
تو چون سگ گشتهٔ مشغول مردار
چو در بند سگ و مردار باشی
پس از هر دو بتر صد بار باشی
گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار
تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار
اگر بندش کنی زو رسته باشی
وگرنه روز و شب زو خسته باشی
عطار نیشابوری : بخش دهم
المقالة العاشرة
پسر گفتش گرت از جاه عارست
که حبّ جاه مطلوب کبارست
چو چشم از منصب و ازجاه برتافت
کرا دیدی که او از جاه سر تافت
ندیدی آنکه یوسف از بن چاه
بتخت سلطنت افتاد و در جاه
ندیدم در زمانه آدمی زاد
ز حب جاه و حب مال آزاد
زهر نوع آزمودم من بسی را
که گلخن را نشد گلشن کسی را
ور این هر دو کسی راگشت یکسان
بود این شخص حیوانی نه انسان
ولی چون آدمی ذوعقل باشد
خری نبود بجاهش نقل باشد
نه عیسی بر فلک رفتست از جاه
فرشته دایم از جهلست در چاه
عطار نیشابوری : بخش دهم
(۹) حکایت پیر بخاری و مخنث
یکی پیری بخاری بود در راه
مخنث پیشهٔ را دید ناگاه
چو او را دید تر دامن بعالم
کشید از ننگ او دامن فراهم
مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا
مشو امروز نقدت را خریدار
که فردا نقدها گردد پدیدار
چو مقبولی و مردودی عیان نیست
ترا از خویش سود از من زیان نیست
چو تو کوری خود می‌بینی امروز
چرا دامن ز من در چینی امروز
ولی امروز می‌باید مُقامت
که تا فردا رسد خطی بنامت
چو بشنید این سخن آن مرد از وی
بخاک افتاد دل پُر درد از وی
دلا امروز نقد تو که دیدست
که دل از وی بظاهر در کشیدست
تفحص گر کنی از نقد جانت
تحیّر بیش گردد هر زمانت
بفرمان رو چو داری اختیاری
دگر با هیچ کارت نیست کاری
ازینجا گر نکو ور بد برندت
چو بیخود آمدی بیخود برندت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۲) حکایت
یکی گفتست از اهل سلامت
که گر رسوا شود خلق قیامت
عجب نیست این عجب آنست دایم
که یک تن برهد از چندین مظالم
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس
مگر شد آشکارا قحط سالی
به پیش خلق آمد تنگ حالی
سراسیمه جهانی خلقِ محبوس
شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس
که باران می‌نیاید آشکارا
دعائی کن زحق در خواه ما را
پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان
نگردد ابر بر بیهوده ریزان
شما را گر چه جز باران طلب نیست
اگر باران نمی‌بارد عجب نیست
عجب اینست کز چندین گنه کار
نبارد سنگ بر مردم بیکبار
اگرچه میغ ترک آسمان کرد
تعجّب گر کنی زان می‌توان کرد
که نکشافد زمین از شومی ما
خورد ما را ز نامعلومی ما
تو پنداری که ازمردانِ راهی
کدامین مرد، سرگردانِ راهی
چو پندار تو برگیرند از پیش
کسی مرده سگی برخیزد از خویش
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۹) حکایت مرد مجنون و رعنایان
بره دربود مجنونی نشسته
که می‌رفتند قومی یک دو رسته
مگر آن قوم دنیاوار بودند
که غرق جامه و دستار بودند
ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه
چو کبکان می‌خرامیدند در راه
چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان
بدید آن خیلِ خود بین را خرامان
کشید از ننگ سر در جیب آنگاه
که تا زان غافلان خالی شد آن راه
چو بگذشتند سر بر کرد از جیب
یکی پرسید ازو کای مردِ بی عیب
چرا چون روی رعنایان بدیدی
شدی آشفته و سر درکشیدی
چنین گفت او که سر را درکشیدم
ز بس باد بروت اینجا که دیدم
که ترسیدم که برباید مرا باد
چو بگذشتند سر بر کردم آزاد
ولی چون گندِ رعنایان شنیدم
شدم بی طاقت و سر درکشیدم
چو هفت اعضات رعنائی گرفتست
جهانی از تو رسوائی گرفتست
کسانی کین صفت از خویش بردند
بدنیا کار عقبی پیش بردند
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۴) حکایت لقمۀ حلال
رفیقی گفت با من کان فلانی
حلالی می‌خورد قوت جهانی
که جزیت از جهودان می‌ستاند
وز آنجا می‌خورد، به زین که داند
بدو گفتم که من این می‌ندانم
من آن دانم که من ننگ جهانم
که باید صد جهود بس پریشان
که تا خواهند از من جزیت ایشان
تو گر کم کاستی خویش بینی
بسی از خود سگی را بیش بینی
وجودت با عدم درهم سرشتست
که این یک دوزخ و آن یک بهشتست
اگر یک بیخ ازین دوزخ نماندست
بسی سگ بستهٔ آن کخ بماندست
اگر صد بار روزی غُسل سازی
چو با خویشی نهٔ جز نانمازی