عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - روزگار دل
در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
کز وفایت کم شود یک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان
بشکفد صد گونه گل از خارخار دل مرا
بردلم باری حوالت کن غم اندوه خود
چون توان کردن که کردی غمگساردل مرا
ماهی ای کو برکنار افتدز دریا چون بود
همچنان باشد بلا دور ازکنار دل مرا
آنکه روزم شدسیه باشد زبی صبری دل
چون تو بودی و فراق یار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باری زدل
تیره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محیی کشد دل در ره تو انتظار
سوخت همچون سایه بر ره انتظار دل مرا
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - همت مردانه
بی حجابانه درآ از در کاشانه ما
که کسی نیست به جز وردِ تو درخانه ما
گر بیائی به سر تربت ویرانه ما
بینی از خون جگر آب زده خانه ما
فتنه انگیز مشو کاکل مشکین مگشای
تاب زنجیر ندارد دل دیوانه ما
مرغ باغ ملکوتیم و دراین دیر خراب
می شود نور تجلّای خدا دانه ما
با احد در لحد تنگ بگوئیم که دوست
آشنایم توئی و غیر تو بیگانه ما
گر نکیر آید و پرسد که بگو ربّ تو کیست
گویم آنکس که ربود این دل دیوانه ما
منکر نعره ما کو که به ما عربده کرد
تا به محشر شنود نعره مستانه ما
شکر الله که نمردیم و رسیدیم به دوست
آفرین باد بر این همت مردانه ما
محیی بر شمع تجلای جمالش می سوخت
دوست می گفت زهی همت پروانه ما
که کسی نیست به جز وردِ تو درخانه ما
گر بیائی به سر تربت ویرانه ما
بینی از خون جگر آب زده خانه ما
فتنه انگیز مشو کاکل مشکین مگشای
تاب زنجیر ندارد دل دیوانه ما
مرغ باغ ملکوتیم و دراین دیر خراب
می شود نور تجلّای خدا دانه ما
با احد در لحد تنگ بگوئیم که دوست
آشنایم توئی و غیر تو بیگانه ما
گر نکیر آید و پرسد که بگو ربّ تو کیست
گویم آنکس که ربود این دل دیوانه ما
منکر نعره ما کو که به ما عربده کرد
تا به محشر شنود نعره مستانه ما
شکر الله که نمردیم و رسیدیم به دوست
آفرین باد بر این همت مردانه ما
محیی بر شمع تجلای جمالش می سوخت
دوست می گفت زهی همت پروانه ما
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - وعده دیدار
ازجمال لایزالی برنداری گرنقاب
عاشقان لاابالی رابماند دل کباب
صدرجنت گربود بی دوست گو قعرجهیم
هرکه شدکوته نظرگوسوی این ها می شتاب
عاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبهرآن
فارغند ازکدخدایی خانمان کرده خراب
قاصرات الطرف عین باشند حوران بهشت
خیمه های عاشقان بینی طناب اندر طناب
پرده محشر بدرند عاشقان چون از لحد
سربرون آرند دل پرآتش وچشم پرآب
بادل مجروح می گریندو می گویند کو
آن که کرده وعده دیدار خود روز حساب
بی تماشای جمالت محیی گوید روز حشر
درصف بیگانگان یالیتنی کنت تراب
عاشقان لاابالی رابماند دل کباب
صدرجنت گربود بی دوست گو قعرجهیم
هرکه شدکوته نظرگوسوی این ها می شتاب
عاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبهرآن
فارغند ازکدخدایی خانمان کرده خراب
قاصرات الطرف عین باشند حوران بهشت
خیمه های عاشقان بینی طناب اندر طناب
پرده محشر بدرند عاشقان چون از لحد
سربرون آرند دل پرآتش وچشم پرآب
بادل مجروح می گریندو می گویند کو
آن که کرده وعده دیدار خود روز حساب
بی تماشای جمالت محیی گوید روز حشر
درصف بیگانگان یالیتنی کنت تراب
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - آه مردم
آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت
محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت
محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - همره بادصبا
هرچه ازسنگین دلان بر جان ما آیدخوش است
گروفا آیدخوش وگرهم جفا آیدخوش است
بشنوم تا چند بوی گل زباد صبحدم
بوی او گر همره باد صبا آیدخوش است
راضیم از هرچه پیش آید به درد عشق تو
گرهمه برجان من دردوبلا آید خوش است
روز ابر اینچنین داری چو سر در کاسه ای
گربه جای قطره ها سنگ ازهوا آیدخوش است
عشق زیبا مینماید محیی هرکس را که هست
بوی گل گر همره باد صبا آید خوش است
گروفا آیدخوش وگرهم جفا آیدخوش است
بشنوم تا چند بوی گل زباد صبحدم
بوی او گر همره باد صبا آیدخوش است
راضیم از هرچه پیش آید به درد عشق تو
گرهمه برجان من دردوبلا آید خوش است
روز ابر اینچنین داری چو سر در کاسه ای
گربه جای قطره ها سنگ ازهوا آیدخوش است
عشق زیبا مینماید محیی هرکس را که هست
بوی گل گر همره باد صبا آید خوش است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - پای دل
پای دل در کوی عشقت تا به زانو در گِل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
همّتی دارید با من زانکه کاری مشکل است
من ندانم کین دل دیوانه را مقصود چیست
کو همیشه سوی سرگردانی من مایل است
فیل محمودی فرو ماند اگر بیند به خواب
بارسنگینی که از درد تو ما را بر دل است
ای دل آواره آخرچند میگوئی مگو
اندران کوئی که پای صدهزاران در گل است
همدمم آه است، محرم غم در ایام شباب
وقت عیش و نوجوانی وچه ناخوش حاصل است
خودبخود گویم سخنها بگریم زار زار
محرم راز غریبان لابد اشک سائل است
محیی با این زندگانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میدان نه ، فکر باطل است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - شب وصل حبیب
آن که آتش افکند درخلق جانان من است
وانکه می سوزد از آن رویش همین جان من است
تا شدم دیوانه پیشم قصر شه ویرانه است
کآسمان فیروزه ای ازطاق ایوان من است
عشق ورزیدم نهان ای وای بر من کین زمان
نقل هرمجلس حدیث عشق پنهان من است
گرفلک خواهد که سازد خانه مردم خراب
گو مکش زحمت که کار چشم گریان من است
آنچه در دم بگذرد باشد شبی وصل حبیب
وآنچه را پایان نباشد روز هجران من است
مرد محیی و سیه پوشید بهر ماتمش
هرکجا ورقی بود ز اوراق دیوان من است
وانکه می سوزد از آن رویش همین جان من است
تا شدم دیوانه پیشم قصر شه ویرانه است
کآسمان فیروزه ای ازطاق ایوان من است
عشق ورزیدم نهان ای وای بر من کین زمان
نقل هرمجلس حدیث عشق پنهان من است
گرفلک خواهد که سازد خانه مردم خراب
گو مکش زحمت که کار چشم گریان من است
آنچه در دم بگذرد باشد شبی وصل حبیب
وآنچه را پایان نباشد روز هجران من است
مرد محیی و سیه پوشید بهر ماتمش
هرکجا ورقی بود ز اوراق دیوان من است
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - بلای ناگهان
دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد
اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد
غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد
ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند
که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم
عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد
نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
برآن بودم که دل را مرهم بهبود خواهد شد
چه دانستم که جانم را بلای ناگهان گردد
اگر جامی جدا از لعل می گون تو می نوشم
همانجا خون شود در چشم خونریزم روان گردد
غم محیی بخور زان پیش کز سودای زلف تو
برآرد سر به شیدائی و رسوای جهان گردد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیوه شیرین
مراکشتی و گوئی خاک این بر باد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
چرا بردردمندی این همه بیداد باید کرد
همه کس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم
نمی گوئی دل این هم زمانی شاد باید کرد
شدم پیر از غم تو کز جوانی بنده ام از جان
نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
حکایت های حسن او به غیر من نباید گفت
حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
چه عمرست این که درشبها بودهرکس به خواب خوش
مرا تا روز از دست غمت فریاد بایدکرد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند
اگر عاشق زدل نالد زگریه نیست پروایش
اگر بر جای هر مو برتن خود نشتری بیند
نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می دانم
که بر من سوزدش دل گرسوی من کافری بیند
خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش
به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند
اگر عاشق زدل نالد زگریه نیست پروایش
اگر بر جای هر مو برتن خود نشتری بیند
نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می دانم
که بر من سوزدش دل گرسوی من کافری بیند
خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش
به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - فرهاد و بیستون
شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد
چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد
داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد
چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد
رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد
جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد
چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد
داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد
چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد
رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد
جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - آرزوی یار
عشق و بدنامی ودرد وغم به ما شد یارغار
تا محمّد وار باشد عاشقان را چاریار
آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شب های تار
گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر
پس شبان روزی نظر را شصت وسیصد میشمار
یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم
از چنین یاری فرامش کرده ای تو، یاد دار
روح تو مرغی است کز نزد خدا آمد به تن
بی خدا مرغ خدائی را کجا گیرد قرار
ساقیا زان می که گفتی می دهم در آخرت
کم نخواهد شد که در دنیا کنی جامی نثار
کاروان ها در بیابان ها هلاک انداز عطش
ابر رحمت را بیار وقطره چندی ببار
باردارد شیشه های می ، صراحی های شاه
اشتر مستی که نه افسار دارد نه مهار
شاه میگوئی تو ما را حاضر قندیل باش
عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار
خاک آدم را خدا تخمیر می کرده هنوز
که فتاده بر سر مستان حضرت این خمار
برسر هر موی مشتاقان زبان دیگر است
کز خدا دیدار می جویند هر لیل و نهار
گرتماشای جمال حق تعالی بایدت
درمیان عاشقان انداز خود را روز بار
در دل شب ها بگریم گویم آن دلدار را
یا دلی ده یا دل کز بیدلان بر وی بیار
گر رسم روزی به دوزخ قصه خود گویمش
تا بگرید بر من بیچاره آتش زار زار
تا قیامت محیی خواهد خواند این ابیات را
خلق و عالم هم بپای میروند هم پایدار
تا محمّد وار باشد عاشقان را چاریار
آرزوی یار داری یار میگوید بیا
تا کند دلداری تو در دل شب های تار
گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر
پس شبان روزی نظر را شصت وسیصد میشمار
یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم
از چنین یاری فرامش کرده ای تو، یاد دار
روح تو مرغی است کز نزد خدا آمد به تن
بی خدا مرغ خدائی را کجا گیرد قرار
ساقیا زان می که گفتی می دهم در آخرت
کم نخواهد شد که در دنیا کنی جامی نثار
کاروان ها در بیابان ها هلاک انداز عطش
ابر رحمت را بیار وقطره چندی ببار
باردارد شیشه های می ، صراحی های شاه
اشتر مستی که نه افسار دارد نه مهار
شاه میگوئی تو ما را حاضر قندیل باش
عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار
خاک آدم را خدا تخمیر می کرده هنوز
که فتاده بر سر مستان حضرت این خمار
برسر هر موی مشتاقان زبان دیگر است
کز خدا دیدار می جویند هر لیل و نهار
گرتماشای جمال حق تعالی بایدت
درمیان عاشقان انداز خود را روز بار
در دل شب ها بگریم گویم آن دلدار را
یا دلی ده یا دل کز بیدلان بر وی بیار
گر رسم روزی به دوزخ قصه خود گویمش
تا بگرید بر من بیچاره آتش زار زار
تا قیامت محیی خواهد خواند این ابیات را
خلق و عالم هم بپای میروند هم پایدار
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - جانب گلشن
ای که می نالی زدوران ،جورِ یار من نگر
اضطراب از من نگر صبرو قرار من نگر
جانب گلشن مروکان، یک دو روزی بیش نیست
پر ز اشک لاله گون دائم کنار من نگر
ای که میگوئی ندادم دل به خوبان هیچگه
سوی میدان آی و شهسوارِ من نگر
سینه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک
یک زمان سویِ من آ ، باغ و بهار من نگر
باشدت رحمی فتد در دل بیائی سوی من
حال زار من ببین شخص نزارِ من نگر
گرتو داری میل خوبان دیده عبرت گشای
سینه پرسوزو چشم اشکبارِ من نگر
شکر کن محیی که در راه تو خاری بیش نیست
هرطرف صد کوه غم در رهگذار من نگر
اضطراب از من نگر صبرو قرار من نگر
جانب گلشن مروکان، یک دو روزی بیش نیست
پر ز اشک لاله گون دائم کنار من نگر
ای که میگوئی ندادم دل به خوبان هیچگه
سوی میدان آی و شهسوارِ من نگر
سینه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک
یک زمان سویِ من آ ، باغ و بهار من نگر
باشدت رحمی فتد در دل بیائی سوی من
حال زار من ببین شخص نزارِ من نگر
گرتو داری میل خوبان دیده عبرت گشای
سینه پرسوزو چشم اشکبارِ من نگر
شکر کن محیی که در راه تو خاری بیش نیست
هرطرف صد کوه غم در رهگذار من نگر
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - دل مجروح
ای ذکر تو را در دل ، هر دم اثری دیگر
وای از تو به ملک جان دارم خبری دیگر
از تیر ملامت ها داریم دلِ مجروح
جز لطف تو ما را نیست والله سری دیگر
سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را
برساخته از هردل ، آئینه گری دیگر
درمعرکه محشر آهی نزند عاشق
هردم اگرش سوی تو در مقری دیگر
زان می که به او دادی درروز الست ای دوست
لطفی کن وما را ده جامی ، قَدَری دیگر
درخدمت حق گرتو مردانه کمر بندی
بخشد به تو هرلحظه تاج وکمری دیگر
درخانه بی روزن یعنی لَحَدِ تاریک
برجانِ تو خواهد تافت شمس وقمری دیگر
یا رب تو به مشتی خاک از بس که نظر داری
پیدا شده هر لحظه صاحب نظری دیگر
عیش تن و جان و دل از رهگذر عشقت
عشرت نتوان کردن از رهگذری دیگر
بردوخت دل و دیده از دیدن غیر حق
نبود دلِ مجنون را جز این هنری دیگر
هرکس که درِحق زد رو از همه درها تافت
زان در نتوان رفتن هرگز به دری دیگر
در آئینه دل دید محیی رخ یار و گفت
ای ذکر تو را در دل هر دم اثری دیگر
وای از تو به ملک جان دارم خبری دیگر
از تیر ملامت ها داریم دلِ مجروح
جز لطف تو ما را نیست والله سری دیگر
سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را
برساخته از هردل ، آئینه گری دیگر
درمعرکه محشر آهی نزند عاشق
هردم اگرش سوی تو در مقری دیگر
زان می که به او دادی درروز الست ای دوست
لطفی کن وما را ده جامی ، قَدَری دیگر
درخدمت حق گرتو مردانه کمر بندی
بخشد به تو هرلحظه تاج وکمری دیگر
درخانه بی روزن یعنی لَحَدِ تاریک
برجانِ تو خواهد تافت شمس وقمری دیگر
یا رب تو به مشتی خاک از بس که نظر داری
پیدا شده هر لحظه صاحب نظری دیگر
عیش تن و جان و دل از رهگذر عشقت
عشرت نتوان کردن از رهگذری دیگر
بردوخت دل و دیده از دیدن غیر حق
نبود دلِ مجنون را جز این هنری دیگر
هرکس که درِحق زد رو از همه درها تافت
زان در نتوان رفتن هرگز به دری دیگر
در آئینه دل دید محیی رخ یار و گفت
ای ذکر تو را در دل هر دم اثری دیگر
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - شام بشارت
تو لذت عمل را از کارزار ما پرس
آئین سلطنت را از حال زار ما پرس
آن لذّتی که باشد از اشتهاد صادق
شام بشارت وصل از روزگار ما پرس
مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوی
از وی تو سور جوی و بوی بهار ما پرس
از خان و مان وهرکس ، کردم خراب او را
منبعد اگر بخواهی اندر دیار ما پرس
هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است
ذوق خطاب ما را از دل نگار ما پرس
برتربت خراب عشاق ما نظر کن
واز ذرّه ذرّه خاکش تو انتظار ما پرس
عاشق نِئی چه دانی درد فراق ما را
رو رو تو این مصیبت از سوگوار ما پرس
عاشق که از غم من کاهیده گشت و جان داد
این مرغزار او را از مرغزار ما پرس
تو صاف دل چه دانی نالیدن سحرگه
آئین دردمندی از درد خارما پرس
دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه
آنی به پیش محیی از لطف یار ما پرس
آئین سلطنت را از حال زار ما پرس
آن لذّتی که باشد از اشتهاد صادق
شام بشارت وصل از روزگار ما پرس
مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوی
از وی تو سور جوی و بوی بهار ما پرس
از خان و مان وهرکس ، کردم خراب او را
منبعد اگر بخواهی اندر دیار ما پرس
هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است
ذوق خطاب ما را از دل نگار ما پرس
برتربت خراب عشاق ما نظر کن
واز ذرّه ذرّه خاکش تو انتظار ما پرس
عاشق نِئی چه دانی درد فراق ما را
رو رو تو این مصیبت از سوگوار ما پرس
عاشق که از غم من کاهیده گشت و جان داد
این مرغزار او را از مرغزار ما پرس
تو صاف دل چه دانی نالیدن سحرگه
آئین دردمندی از درد خارما پرس
دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه
آنی به پیش محیی از لطف یار ما پرس
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰ - چونکه یوسف نیست
گرمرا جان در بدن نبود ،بدن گو هم مباش
چونکه یوسف نیست با من ،پیرهن گو هم مباش
گر بمیرم لاشه من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامه جانم، کفن گو هم مباش
چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
ازگلستان گر رود بلبل، زغن گو هم مباش
مرگ بالله بهتر است از زندگانی دور از او
گر نبینم یارخود ، این زیستن گو هم مباش
یک سر مویت مبادا کم شود ، هم گفته ای
گرنباشد محیی را افکار من گو هم مباش
چونکه یوسف نیست با من ،پیرهن گو هم مباش
گر بمیرم لاشه من همچنان دور افکنید
چاک شد چون جامه جانم، کفن گو هم مباش
چون مرا رانی ز کوی خود، مخوان یارا رقیب
ازگلستان گر رود بلبل، زغن گو هم مباش
مرگ بالله بهتر است از زندگانی دور از او
گر نبینم یارخود ، این زیستن گو هم مباش
یک سر مویت مبادا کم شود ، هم گفته ای
گرنباشد محیی را افکار من گو هم مباش
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - من محمّدیم
غلام حلقه به گوش رسول ساداتم
ره نجات نموده حبیب آیاتم
کفایت است ز روح رسول و اولادش
همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
ز غیر آل نبی اگر حاجتی طلبم
روا مباد یکی از هزار حاجاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او
گواه حال من است این همه حکایاتم
چو ذرّه ذرّه شود این تنم به خاک لحد
تو بشنوی صلوات از جمیع ذرّاتم
کمینه خادم خدّام خاندان توام
ز خادمی تو دائم بود مباهاتم
سلام گویم و صلوات با تو هر نفسی
قبول کن به کرم این سلام و صلواتم
گناه بی حدّ من بین تو یا رسول الله
شفاعتی بکن و محو کن خیاناتم
هرآنکه بدتر از او نیست من از او بترم
ندانم این که به تو چون شود ملاقاتم
ز نیک و بد همه دانند من محمّدیم
خلائقی که کند گوش بر مقالاتم
بگوی محیی که بهر نجات میگویم
درود سرور کونین در مناجاتم
ره نجات نموده حبیب آیاتم
کفایت است ز روح رسول و اولادش
همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
ز غیر آل نبی اگر حاجتی طلبم
روا مباد یکی از هزار حاجاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او
گواه حال من است این همه حکایاتم
چو ذرّه ذرّه شود این تنم به خاک لحد
تو بشنوی صلوات از جمیع ذرّاتم
کمینه خادم خدّام خاندان توام
ز خادمی تو دائم بود مباهاتم
سلام گویم و صلوات با تو هر نفسی
قبول کن به کرم این سلام و صلواتم
گناه بی حدّ من بین تو یا رسول الله
شفاعتی بکن و محو کن خیاناتم
هرآنکه بدتر از او نیست من از او بترم
ندانم این که به تو چون شود ملاقاتم
ز نیک و بد همه دانند من محمّدیم
خلائقی که کند گوش بر مقالاتم
بگوی محیی که بهر نجات میگویم
درود سرور کونین در مناجاتم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - ای خوش آن روز
ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم