عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - ایضا له
زهی تازه رویی که خلق لطیفت
ز سندان به دی ماه گل بشکفاند
به بستان چو بلبل دبستان بسازد
بجز مدحت از دفتر گل نخواند
صبا گر ز انصافت آگاه گردد
نیارد که پیراهن گل دراند
طبقهای زر چیست بر دست گلبن؟
بدان تا که در خاک پایت فشاند
کسی کو چو غنچه دل اندر تو بندد
ز تو تازه رو همچو گلبرگ ماند
ز شرم تو گل رنگ برچهره آرد
ز خلق تو لاله قدح می ستاند
گل خلق تو چون بخندد بیک دم
ز دل بسته غنچه را وارهاند
قضا گلشن چرخ را در رکابت
قبا بسته چون غنچگان می دواند
به گل چیدن آمد به باغ سخایت
رهی گر چه گستاخیی می نداند
چو گل باتو درعشرت اندرچه افتاد
زمین بوس هردم چو گل می رساند
چو گل انبساطی کنم با تو زیراک
کف در فشانت به گل نیک ماند
گرفت آتشی چو گل اندر نهادم
رخم همچو گل زان عرق می چکاند
توقّع به لطفت چنانست کاین دم
به آب گل این شعله را وانشاند
ز سندان به دی ماه گل بشکفاند
به بستان چو بلبل دبستان بسازد
بجز مدحت از دفتر گل نخواند
صبا گر ز انصافت آگاه گردد
نیارد که پیراهن گل دراند
طبقهای زر چیست بر دست گلبن؟
بدان تا که در خاک پایت فشاند
کسی کو چو غنچه دل اندر تو بندد
ز تو تازه رو همچو گلبرگ ماند
ز شرم تو گل رنگ برچهره آرد
ز خلق تو لاله قدح می ستاند
گل خلق تو چون بخندد بیک دم
ز دل بسته غنچه را وارهاند
قضا گلشن چرخ را در رکابت
قبا بسته چون غنچگان می دواند
به گل چیدن آمد به باغ سخایت
رهی گر چه گستاخیی می نداند
چو گل باتو درعشرت اندرچه افتاد
زمین بوس هردم چو گل می رساند
چو گل انبساطی کنم با تو زیراک
کف در فشانت به گل نیک ماند
گرفت آتشی چو گل اندر نهادم
رخم همچو گل زان عرق می چکاند
توقّع به لطفت چنانست کاین دم
به آب گل این شعله را وانشاند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - ایضا له
ای که خورشید بی رضای تو سر
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
از گریبان صبح بر نکند
جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند
کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند
خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند
دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند
پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند
گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند
نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند
نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند
لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند
گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند
سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند
روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند
تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند
رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند
وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند
خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند
زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند
خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند
من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند
گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند
گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند
حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند
روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند
تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند
غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند
بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند
لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند
یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند
یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - وله ایضا
نیاز و آرزوی من به روی فخرالدّین
از آن گذشت که در حیّز بیان آید
بدان که جان مرانسبتیست با لطفت
ز شوق لطف تو هر دم دلم بجان آید
گهر نثار کند بر سر زبان چشمم
مرا چو نام شریف تو بر زبان آید
به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش
زمان زمان به سر راه کاروان آید
همه تسلّی جانم بدان بود هر شب
که با خیال تو در ذکر سوزیان آید
سلام و خدمت خادم ازو قبول کند
چو باد خوش دمش از خاک اصفهان آید
بدان که از خدمات رهی گرانبارست
نسیم باد صبا چون که ناتوان آید
اگر شمایل لطفت بکوه بر شمرم
ز یاد خلق تواش آب بر دهان آید
ز شرم لفظ تو متواریست آب حیات
درون پردۀ ظلمت از آن نهان آید
بنزد لطف تو گر هیچ باشدش آبی
چو آب سوی جنابت بر دوان آید
دهد شمایل لطف تو خاطرم را یاد
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
زمان وصل تو امیددارم و دانم
زمان جانم اگر ناید آن زمان آید
از آن گذشت که در حیّز بیان آید
بدان که جان مرانسبتیست با لطفت
ز شوق لطف تو هر دم دلم بجان آید
گهر نثار کند بر سر زبان چشمم
مرا چو نام شریف تو بر زبان آید
به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش
زمان زمان به سر راه کاروان آید
همه تسلّی جانم بدان بود هر شب
که با خیال تو در ذکر سوزیان آید
سلام و خدمت خادم ازو قبول کند
چو باد خوش دمش از خاک اصفهان آید
بدان که از خدمات رهی گرانبارست
نسیم باد صبا چون که ناتوان آید
اگر شمایل لطفت بکوه بر شمرم
ز یاد خلق تواش آب بر دهان آید
ز شرم لفظ تو متواریست آب حیات
درون پردۀ ظلمت از آن نهان آید
بنزد لطف تو گر هیچ باشدش آبی
چو آب سوی جنابت بر دوان آید
دهد شمایل لطف تو خاطرم را یاد
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
زمان وصل تو امیددارم و دانم
زمان جانم اگر ناید آن زمان آید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۹ - ایضا له
مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید
به طعم آب حیات و به ذوق جان آید
ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد
چو عقل را هوس باغ و بوستان آید
بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت
غرایب نکت آنجا بسر دوان آید
انامل و قلم تو سه پایه و علمیست
که بازگشت معانی بسوی آن آید
معالی تو به تحقیق چون معانی تو
گمان مبر که در اندازۀ گمان آید
زهی که از سر کلک تو اهل دانش را
کلید قفل در گنج شایگان آید
لواعج شعف من بدست بوس شریف
از آن گذشت که در حیزّ بیان آید
چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
سر شک چشمم بینی گرفته دامن من
چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید
ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا
به هر نفس که زنم نور در دهان آید
من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب
برای من ز بخارا به اصفهان آید
به طعم آب حیات و به ذوق جان آید
ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد
چو عقل را هوس باغ و بوستان آید
بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت
غرایب نکت آنجا بسر دوان آید
انامل و قلم تو سه پایه و علمیست
که بازگشت معانی بسوی آن آید
معالی تو به تحقیق چون معانی تو
گمان مبر که در اندازۀ گمان آید
زهی که از سر کلک تو اهل دانش را
کلید قفل در گنج شایگان آید
لواعج شعف من بدست بوس شریف
از آن گذشت که در حیزّ بیان آید
چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید
سر شک چشمم بینی گرفته دامن من
چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید
ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا
به هر نفس که زنم نور در دهان آید
من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب
برای من ز بخارا به اصفهان آید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۳ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - وله ایضا
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۱ - ایضا له
زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق
ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق
تویی که چشمة خورشید بارها گشتست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق
چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد
کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق
چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم
ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق
بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش
چو می رسد سخن تو بطارم ازرق
گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست
که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق
ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب
ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق
از آن قبل دل من در ولای تو صافیست
که خون دل را از دیده کرده ام راوق
ز تند بادادم سردم ار نترسیدی
فلک براندی بر اب چشم من زورق
چو آب زندگی من به جوی هجر برفت
کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق
بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح
بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق
هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه
بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق
بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید
فرو شکست مرا روزگار همچو ورق
ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر
که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق
مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار
که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق
ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست
از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق
وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک
عجاله یی بود آخر برای سد رمق
ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق
تویی که چشمة خورشید بارها گشتست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق
چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد
کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق
چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم
ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق
بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش
چو می رسد سخن تو بطارم ازرق
گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست
که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق
ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب
ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق
از آن قبل دل من در ولای تو صافیست
که خون دل را از دیده کرده ام راوق
ز تند بادادم سردم ار نترسیدی
فلک براندی بر اب چشم من زورق
چو آب زندگی من به جوی هجر برفت
کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق
بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح
بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق
هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه
بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق
بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید
فرو شکست مرا روزگار همچو ورق
ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر
که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق
مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار
که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق
ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست
از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق
وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک
عجاله یی بود آخر برای سد رمق
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۲ - وله ایضا
قدوۀ اهل مهانی ای که هست
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
مهر تو همواره یار غار من
مایه از طبع تو اندوزد همی
چشم دریا طبع گوهر بار من
مدح تو همچون شهادت می رود
بر زبان خامة بیمار من
باشمت تا آسمان منّت پذیر
گر زمین گردد ترا رخسار من
بارها بستست نوک کلک تو
عقد مروارید اندر بار من
با کمال قوّت نظم سخن
قاصرست از شکر تو افکار من
هر کجا شعری فروشم بر کسی
گاه دلّالی و گه سمسار من
مشتری شاگرد دکّان منست
تا تو دادی رونق بازار من
تیر گردون خاک بر سر می کند
تا تو بودی راوی اشعار من
در جهانت جز غم من غم مباد
ای بتحقیق از کرم غمخوار من
خود بجز تیمارکی من خوردمی
گر نخوردی لطف تو تیمار من؟
ور نباشد پای لطفت در میان
سر به چیزی در نیارد کار من
با خیالت دوش تا وقت سحر
گفت صد بار این دل افکار من
ای شفای دردمندان یاد تو
چونی از درد سر بسیار من
پای مردی دیگرم دانی که کیست
خود به خود تمهید کن اعذار من
من به اقبال تو بس مستظهرم
تا قیامت باد استظهار من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۱ - و له ایضاً
ای به گه جود چو گل تازه رو
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۲ - وله ایضا
ای ز گردون بشرف برده سبق
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۵ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷ - وله ایضا
ای دل و جان بیاد تو زنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۷ - وله ایضا
ای کریمی که در آفاق جهان
نیست چون صیت تو عالم گردی
بحر با همّت تو بسته کفی
صبح با خاطر تو دم سردی
طرفه دردیست فراقت الحق
که دهد یاوری هر دردی
پای مردیم طمع بود ز صبر
خود کسی دید چنان نامردی
کاش چندانش درنگی بودی
که دلم شربتی از غم خوردی
غم هجران تو با من زین بار
بیش از ین پیشترم آزردی
نه بر آن گونه بیازرد مرا
که ازین پیشترم آزردی
آنچنان گرد برآوردم از من
که ز من نیز نخیزد گردی
بودی از شوق گران بار ار نی
باد خود سوی توام آوردی
از پی وصل چنان هجر چنین!
آری بی خار نباشد وردی
نیست چون صیت تو عالم گردی
بحر با همّت تو بسته کفی
صبح با خاطر تو دم سردی
طرفه دردیست فراقت الحق
که دهد یاوری هر دردی
پای مردیم طمع بود ز صبر
خود کسی دید چنان نامردی
کاش چندانش درنگی بودی
که دلم شربتی از غم خوردی
غم هجران تو با من زین بار
بیش از ین پیشترم آزردی
نه بر آن گونه بیازرد مرا
که ازین پیشترم آزردی
آنچنان گرد برآوردم از من
که ز من نیز نخیزد گردی
بودی از شوق گران بار ار نی
باد خود سوی توام آوردی
از پی وصل چنان هجر چنین!
آری بی خار نباشد وردی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - وله ایضا