عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
ای محو راه گشته، از محو هم سفر کن
چشمی ز دل برآور، در عین دل نظر کن
دل آینه‌ست چینی، با دل چو هم نشینی
صد تیغ اگر ببینی، هم دیده را سپر کن
دانم که برشکستی، تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی، یک حملهٔ دگر کن
تا بشکنی شکاری، پهلوی چشمه‌ساری
ای شیر بیشهٔ دل، چنگال در جگر کن
چون شد گرو گلیمی، بهر در یتیمی
با فتنهٔ عظیمی تو دست در کمر کن
ماییم ذره ذره، در آفتاب غره
از ذره خاک بستان، در دیدهٔ قمر کن
از ما نماند برجا جان، از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش، ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش، وز خویش جانور کن
ای شاه هر چه مردند، رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند، آن سو یکی گذر کن
سیمرغ قاف خیزد، در عشق شمس تبریز
آن پر هست برکن، وز عشق بال و پر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
ای دل ز شاه حوران، یا قبلهٔ صبوران
کن شکر با شکوران، تو فتنه را مشوران
من مرد فتنه جویم، من ترک این نگویم
من دست ازو نشویم، تو فتنه را مشوران
سرخیل‌‌ بی‌دلانم، استاد منبلانم
من عاشق فلانم، تو فتنه را مشوران
از من مپرس چونم، می‌بین که غرق خونم
این هم نه‌‌ام، ‌‌فزونم، تو فتنه را مشوران
من رستمم و روحم، طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم، تو فتنه را مشوران
تو نقش را نخوانی، زیرا درین جهانی
تا این قدر بدانی، تو فتنه را مشوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
از زنگ لشکر آمد، بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که‌‌ بی‌سر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل می‌فروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز، تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد جای آسیا کن
خیره کشی‌ست ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردی‌ست غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم، کین درد را دوا کن؟
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی‌ست چون زمرد
از برق این زمرد، هین، دفع اژدها کن
بس کن که بی‌خودم من، ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۱
پروانه شد در آتش، گفتا که همچنین کن
می‌سوخت و پر‌‌ همی‌زد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته، با گردن شکسته
می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که می‌گدازد، با سوز می‌بسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آن‌ها، الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده، وز دام‌‌ها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده، دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گل‌‌ها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته، با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شده‌ست و ساده، نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم، در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر، عبرت بگیر آخر
خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را، بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نی‌های ‌بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در، در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها، که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوه‌‌ها که کردند جان‌‌ها و ره نبردند
ای چاره ساز جان‌‌ها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن
چون دیو ره بپیما، تا بینی آن پری را
وندر بر چو سیمش، تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید، چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه، زنهار، سر به سر کن
پای ملخ، که جان است، چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان، بر هر رهی حشر کن
آبی‌ست تلخ دریا، در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن
ماری‌ست مهره دارد زان سوی زهر در سر
ورزان که مهره خواهی، از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های ‌زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام‌‌ بی‌دریغ در اندیشه‌‌ها بریز
در بی‌خودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه‌‌ها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بی‌خودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه‌‌ بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم‌‌ بی‌چون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند هم نشین
صورت نداشتند، مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین
دهلیز دیده است دل، آنچه به دل رسید
در دیده اندرآید، صورت شود یقین
تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دل‌‌ها همی‌نمایند، آن دلبران چین
یعنی تو نیز دل بنما، گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین؟
ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین
ایاک نعبد آن که به دریوزه آمدم
بگشا در طرب، مگذارم دگر حزین
ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها
اشکسته می‌شوم، نگهم دار، ای معین
هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره می‌نگرد، سوی یاسمین
سوسن زبان برون کند، افسوس می‌کند
گوید سمن فسوس مکن بر کس، ای لسین
یکتا مزوری‌ست بنفشه، شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش، ای قرین
سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین
سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو
غنچه نهان‌‌ همی‌کند از چشم بد جبین
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین
اول فشاندنی‌ست که تا جمع آورد
وان گه کند نثار، درافشان واپسین
در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین
آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل ازان است خوش حنین
گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت؟
گوید؟ بدان طرف که مکان نبود و مکین
شاهین به باز گوید کین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین؟
یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کندر حجاب غیب کرامند و کاتبین
ما چند صورتیم، یزک وار آمده
نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامه‌شان رسید به خرما و نیشکر
وان نار، دانه دانه و‌‌ بی‌هیچ دانه بین
ای وادیی که سیب درو رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد، زیرا پیاده بود
دیرآ و پخته آ، که تویی فتنه ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینی‌ات عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست، چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانه‌یی نهان
در نی دریچه نی، که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت، رسن بازی‌یی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمهٔ معین
چون گوش تو نداشت، ببستند گردنش
گوشش اگر بدی، بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا، گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود، فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید، تو نقش‌‌ها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانهٔ تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکنده‌یی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که می‌زنی
صد قامت چو تیر، خمیده‌ست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌یی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه‌‌ام ‌‌به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان
تا جان باسعادت، غلطان‌‌ همی‌رود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
آن کیست ای خدای کزین دام خامشان
ما را‌‌ همی‌کشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که می‌کشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام‌‌ بی‌هشان
بی‌دست می‌کشی تو و‌‌ بی‌تیغ می‌کشی
شاگرد چشم تو نظر‌‌ بی‌گنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی‌‌ همی‌فشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه می‌نهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نه‌یی جنس اعمشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا می‌کنی، مکن
پیوند کرده‌یی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا می‌کنی، مکن
آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا می‌کنی، مکن
آن بنده‌یی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشته‌ی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا می‌کنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۴
بشنیده‌‌ام ‌‌که عزم سفر می‌کنی، مکن
مهر حریف و یار دگر می‌کنی، مکن
تو در جهان غریبی، غربت چه می‌کنی؟
قصد کدام خسته جگر می‌کنی؟ مکن
از ما مدزد خویش، به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی، مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن
چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری؟
سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی، مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌یی؟
از عهد و قول خویش عبر می‌کنی، مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطهٔ وجود گذر می‌کنی، مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی، مکن
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم
آن زهر را حریف شکر می‌کنی، مکن
جانم چو کوره‌یی‌ست پرآتش بست نکرد؟
روی من از فراق چو زر می‌کنی، مکن
چون روی درکشی تو، شود مه سیه ز غم
قصد خسوف قرص قمر می‌کنی، مکن
ما خشک لب شویم، چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی، مکن
چون طاقت عقیلهٔ عشاق نیستت
پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی؟ مکن
حلوا‌‌ نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما
رنجور خویش را تو بتر می‌کنی، مکن
چشم حرام خوارهٔ من، دزد حسن توست
ای جان سزای دزد بصر می‌کنی، مکن
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست
در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی؟ مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
مست شدی عاقبت، آمدی اندر میان
مست ز خود می‌شوی، کیست دگر در جهان؟
عاقبه الامر رست مرغ فلک از قفص
عاقبه الامر جست تیر مراد از کمان
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم؟
چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان؟
بازرسید از الست، کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست، خاصه ز بوی دهان
دارد طامات ما، بوی خرابات ما
هست شرابات ما، از کف شاهنشهان
جملهٔ اجزای خاک، روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان، مایهٔ اکسیر خوان
تو کمری، ما میان، یا تو میان ما کمر؟
گر کمری، گر میان،‌‌ بی‌تو مبا گرمیان
گاه به دزدی درآ، کیسهٔ دل را ببر
گاه مرا دزد گیر، گو که منم پاسبان
گه بربا همچو گرگ، برهٔ درویش را
گه سگ بر من گمار،‌ های ‌کنان چون شبان
چون تو ندیده‌ست کس، کس تویی ای جان و بس
نادره‌یی در جهان، اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق، جان و جهان است عشق
گر چه نهان است یار، هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی
هم بخوری قند ما، هم ببری ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست
غافلشان کرده‌یی، زان هوس‌‌ بی‌نشان
باز چو ناگه کنی سلسله جنبانی‌یی
شور برآرد به کبر، از جهت امتحان
کافر و مومن مگو، فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند، بر همه افسون بخوان
کیست که مست تو نیست؟ عشوه پرست تو نیست؟
مهرهٔ دست تو نیست، دست کرم برفشان
سخت تر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست
زنده شد، از عشق زیست، شهره شد اندر زمان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
خواجه غلط کرده‌یی در روش یار من
صد چو توهم گم شود، در من و در کار من
نبود هر گردنی، لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورد، ضیغم خون خوار من؟
قلزم من کی کشد تختهٔ هر کشتی‌یی؟
شورهٔ تو کی چرد زابر گهربار من؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من؟
خواجه به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی
گر چه نه بر پای توست، اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و‌‌ بی‌حیا؟
باده حیا کی هلد؟ خاصه ز خمار من
فتنهٔ گرگی شده، هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند، قانص عیار من
بر سر بازار او، گرگ کهن کی خرند؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین، بگو
بلکه صدای تو است این همه گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰
یک غزل آغاز کن، بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را، روح ده این جمع را
از دو رخ همچو شمع، وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن
زان که کسی خوش نشد، تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان، زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانب خود، هان و هان
این سخن همچو تیر، راست کشش سوی گوش
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان؟
بس کن از اندیشه بس، کو گودت هر نفس
کی عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
بوسه بده خویش را، ای صنم سیم‌تن
ای به خطا، تو مجوی خویشتن اندر ختن
گر به بر اندرکشی، سیم‌بری چون تو کو؟
بوسهٔ جان بایدت، بر دهن خویش زن
بهر جمال تو است، جندرهٔ حوریان
عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن
پردهٔ خوبی تو، شقهٔ زلف تو است
ورنه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن
آمد نقاش تن، سوی بتان ضمیر
دست و دلش درشکست، باز بماندش دهن
این قفص پرنگار، پردهٔ مرغ دل است
دل تو بنشناختی از قفص دل شکن
پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک
سجده درآمد ملک، گشت به دل مفتتن
واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق
پیش نشستی به لطف کی چلپی کیمسن
چشم شدی غیب بین، گر نظر شمس دین
مفخر تبریزیان، بر تو شدی غمزه زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز، زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را، پاره کنم مشک را
روی به دریا نهم، نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من؟
چند بسوزد فلک از تبش و آه من؟
چند بگوید دلم، وای دلم، وای دل
چند بگوید لبم راز شهنشاه من؟
رو سوی بحری کز و هر نفسی موج موج
آمد و اندر ربود خیمه و خرگاه من
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
زاب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل، سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت، باک ندارم، خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم، بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب‌‌ بی‌گاه من
گفت کسی کین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید
چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نه‌یی‌‌ بی‌زبان پیش چنین جان‌ها
قصهٔ نی‌‌ بی‌زبان، نعرهٔ جان‌‌ بی‌دهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسون‌های ‌عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشه‌یی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
باز فروریخت عشق، از در و دیوار من
باز ببرید بند، اشتر کین دار من
بار دگر شیرعشق، پنجهٔ خونین گشاد
تشنهٔ خون گشت باز، این دل سگسار من
باز سر ماه شد، نوبت دیوانگی‌ست
آه که سودی نکرد، دانش بسیار من
بار دگر فتنه زاد، جمرهٔ دیگر فتاد
خواب مرا بست باز، دلبر بیدار من
صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد، تا چه شود کار من
سلسلهٔ عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طرهٔ دلدار من
خیز، دگربار خیز، خیز که شد رستخیز
مایهٔ صد رستخیز، شور دگربار من
گر ز خزان گلستان، چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان، گلشن و گلزار من
باغ جهان سوخته، باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ، ساخته اسرار من
نوبت عشرت رسید، ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من
پیر خرابات هین، از جهت شکر این
رو گرو می بنه خرقه و دستار من
خرقه و دستار چیست؟ این نه زدون همتی‌ست؟
جان و جهان جرعه‌یی‌ست از شه خمار من
داد سخن دادمی، سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من
شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری‌ست
نیست ز دلال گفت رونق بازار من
عربدهٔ قال نیست، حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
باز درآمد ز راه، فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغ‌ها، جان همه لاغ‌ها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان می‌کنم، شمس حق مغتنم
خواجگی‌یی می‌کند خواجهٔ تبریز من