عبارات مورد جستجو در ۵۰۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
ابروی کجت که دل برو مشتاقست
محراب شهان و قبلهٔ آفاقست
طاقست ولی به دلنشینی جفتست
جفتست ولی ز بیقرینی طاقست
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
آراسته جنتی که این روی منست
افروخته دوزخی که این خوی منست
شمشیر جهانسوز بهادر شه را
دزدیده که این کمان ابروی منست
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
زلفین سیه که بر بناگوش تواند
سر بر سر هم نهاده همدوش تواند
ساید سر از ادب به پایت شب و روز
آری دو سیاه حلقه در گوش تواند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
به عشق چشم بیمارت دلم بیمار می بینم
ولی از نوش سیراب لبت تیمار می بینم
همیشه چشم سرمست تو را مخمور می یابم
ولی در عین سرمستی خوش و هشیار می بینم
لب لعلت چو می بوسم حدیثی باز می گویم
از آن طوطی نطق خود شکر گفتار می بینم
نهال سرو بالای تو را بر دیده بنشانم
چه نخلست اینکه چشم خویش برخوردار می بینم
به عالم هر کجا حسن رخ خوبی که می باشد
خیال عکس خورشید جمال یار می بینم
ببین بی روی جانانه چه باشد حال جان و دل
چو بی گل خاطر بلبل چنین افکار می بینم
چو سید صوفی صافی که باشد ساکن خلوت
ز عشقت بر سر بازار شسته زار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
با ریش سفید میر رعناست هنوز
و اندر طلب دلبر زیباست هنوز
با ریش سفید و چشمهای سیهش
اندر سر او مایهٔ سوداست هنوز
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
یارم ز سر ناز نقابی بسته
بگشوده و زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشی است که بر عارض آبی بسته
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۴
آن دلبر شوخ مست بنگر
آن یار که با من است بنگر
در دیدهٔ مست ما نظر کن
کآئینهٔ روشن است بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۶
نگاری مست ولا یعقل چو ماهی
در آمد از در خلوت به گاهی
سیه چشم و سیه زلف و سیه خال
سیه گز بود پوشیده سیاهی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پای کوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۶
زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۸
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۲
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۸
مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در خال بباغ در نماز آمد سرو
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
پرده های راز
دو چشم مست تو، خوش می‌کشند ناز از هم
نمی‌کنند دو بد مست، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز هم
میان ابرو و چشم تو، فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم
کس از زبان تو، با ما سخن نمی‌گوید
چه نکته‌ایست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب
ز سوز سینهٔ من، پرده های ساز از هم
به باغ سرو صنوبر چو قامتت دیدند
خجل شدند ز پستی، دو سر فراز از هم
پری رخان چو گرفتار و درهمم خواهند
گره زنند به زلف و کنند باز از هم
تو در نماز جماعت مرو که می‌ترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
دلم به زلف تو، مانند صعوه می‌ماند
که اش به خشم بگیرن د دو شاهباز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و صبوحی جان
به هیچ وجه، نگشتیم بی‌نیاز از هم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - تابستان
ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب
کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب
مرداد ماه باغ به بار است گونه گون
از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب
هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر
هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب
بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ
چون بیضه‌های زرین پر شکر و گلاب
سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر
گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب
یا کاویان درفش است از باد مضطرب
وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب
انگور لعل بینی از تاک سرنگون
وان‌غژم‌هاش یک‌به‌دگر فربی‌ و خوشاب
پستان مادریست فراوان سر اندرو
و انباشته همه سرپستان به شهد ناب
یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو
دیگر سیاه گونه به‌سان پرغراب
یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت
یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب
یک‌رزکشیده همچو طنابی و دست طبع
دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب
یک ‌رز نشسته ‌همچو یکی ‌زاهدی که ‌دست
برداردی ز بهر دعاهای مستجاب
وانک ز دست و گردنش آویخته بسی
سبحهٔ رخام ودانه به‌هر سبحه بی‌حساب
باغست نار نمرود آنگه کجا رسید
از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب
آن شعله‌ها بمرد و بیفسرد لیک نور
اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب
روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل
نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب
آلوی زرد چون رخ در باخته قمار
شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب
شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست
وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب
از خربزه است باغتره‌ پر عبیر تر
وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب
پالیز از آن یکی شده پرکوزه‌های شهد
بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب
زان کوزه‌های شهد برآید هلال چار
زین زمردین قباب برآید دو آفتاب
باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک
شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب
زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع
گرما شناس را بین گر داری ارتیاب
گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت
کز تاب مهر گردد بی‌بابزن کباب
ماهی فرا نیاید از قعر آبدان
کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب
تفتیده شد منازل چون منزل سقر
خوشیده شد جداول چون جدول کتاب
پالاونی‌ است گویی این ابر نیم‌شب
کز وی همی بپالایند اخگر مذاب
بایست تختخواب نهادن به طرف جوی
وان کلهٔ‌ نگاربن بستن به تختخواب
یک‌سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه
یک‌سو نوای فاخته یک سو غریو آب
آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا
آید به گوش خوبتر از بربط و رباب
وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار
پهلوی ماهرویی در نور ماهتاب
اینست شرط عقل ولیکن بهار را
این‌حال ییش چشم نیاید مگر به‌خواب
هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی
بیدار بود بایدم از شدت عذاب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - تغزل
گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
به چرخ‌، برجیس از ماه روی او خیره
به‌باغ‌، نرگس در چشم‌مست اوحیران
به‌زیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
به زلف خم شده‌، دامی ولیک دام بلا
به‌ قد برشده‌، سروی ولیک سروروان
کسان به‌ترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشم‌قبله سوی ترکستان
سخنش‌چیست‌عیان‌ودهانش‌چیست‌خبر
کمرش چیست‌یقین ومیانش‌چیست گمان
اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان
دو چشم سحرنمایش به‌ غمزه‌ غارت‌ دل
دولعل روح‌فزایش به‌خنده راحت جان
ز آب وتابش بی‌آب‌، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بی‌تاب‌، سنبل وریحان
زتیره زلفش‌، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵ - تغزل
پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری
تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری
قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من
گر نه پری است از چه نهانست چون پری
عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم
ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری
عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار
چون دیگران نداشته رسم ستمگری
با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان
با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری
کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست
بینی مه چهارده بر سرو کشمری
دیبای ششتری است بناگوش و روی او
مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری
از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال
چون از ولی داور، آئین داوری
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل‌، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت‌ من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بی‌دل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل‌ خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه‌، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - صفای هر چمن
خلیل‌زادهٔ آزاده‌ای که دیرگهیست
که حسنت از رخ چون برگ ارغوان پیداست
در آشکار و نهان کام دل بجو ز جهان
که خوبروی جهانی تو تا جهان پیداست
سرین نرم تو از امتحان برآمده خوب
خود امتحان‌ چه که ‌ناکرده‌ امتحان پیداست
زگونهٔ تو به کون تو ره بریم بلی
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۵ - فیض شمال‌
ز البرز بزرگ در شمال ری
هر شب دم دلکش شمال آید
از باد شمال مشکبو هر دم
جان‌ رقصد و دل‌ به‌ وجد و حال‌آید
وز عطر خوش گل و ریاحینش
آفات سموم را زوال آید
برفش بگدازد و به شهر اندر
بس چشمه دلکش زلال آید
امشب ز نسیم‌، سخت خشنودم
کز سوی شمال بی‌ملال آید
جنبد به جنوب از شمال آسان
و آزاد به بزم اهل حال آید
در محفل ما هوای جانبخشش
با روح به فعل وانفعال آید
همراه شمال جانفزا زی ما
پیوسته قوافل کمال آید
من رشک برم بدو چو از شوخی
با طرهٔ یار در جدال آید
گاهی صف چپ ازو برآشوبد
گه درصف راست اختلال آید
آشوب فتد به زلف یار اما
این فتنه مؤید جمال آید
باری نکنم نهان که سوی ما
هر فیض که آید ازشمال آید