عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مرا گفتی برین در این فغان چیست؟
خروش بلبلان در بوستان چیست
چرا خواهم شب وصل تو بالین
اگر خواب آیدم آن آستان چیست
چرا جویم من از ساقی می و نقل
می ما آن لب و نقل آن دهان چیست
چو بوسی زان دهان خواهم گزی لب
مراد تو ازین آزار جان چیست
دهانت هست گفتم چون میانت
چه می باشد دهان گفت و میان چیست
اگر نگرفته خوی رقیبان
به ما جنگ و عتابت هر زمان چیست
از تو چشم کمال از گریه خون است
ترا با ماوراء النهریان چیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
هست آن چشمیم و باز آن چشم میجوئیم مست
پیش بالابش حدیث سرو می گوئیم پست نیست
هست گفتند آن دهان را هر چه می گویند نیست
گفتند آن میانرا هر چه می گویند هست
دل شکست از غصه کآن ابرو ز چشم انداختش
شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شکست
خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش
چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست
گفته بود از غمزه پیکانها نشانم در دلت
هرچه گفت آن سنگدل بک یک مرا در دل نشست
مرحبانی داشت دل مقصود ازان مقصود دل
مرحبا ای دل گرت مقصود خواهد داد دست
تیم کشته مانده بود از نیم ناز او کمال
یک دو شیوه گر نمی کرد آن دو چشم نیم مست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست
مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست
راز دهنت باز نمود آن لب شیرین
که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست
گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی
از تیر نترسم که مرا هم جگری هست
حال دلم از ناوک آن غمزه بپرسید
او را همه وقتی چو از اینجا گذری هست
چون زان نو شد سر طلب آن مکن از ما
تا خلق ندانند که بامات سری هست
منع نظر از زلف و رخت نیست به توجیه
هرجا که بود دور تسلسل نظری هست
تا چند کمال این همه اندوه تو زان زلف
شب گرچه دراز است به او هم سحری هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مطلع حسن جمال است آفتاب روی دوست
حسن مطلع بین که در مطلع حدیث روی دوست
آن خط از رحمت به خط سیر آمد آبتی
از زبان بیدلان تفسیر این آبت نکوست
ورد صبح و ذکر شامم وصف آن رویست و مو
این چه میمون صبح و شام و این چه زیا روی و موست
دل که چون گونیست در میدان عشق آشفته حال
گر بچوگان نسبت زلفت کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سبوست
بی لبت گر شد لبالب ساغر از اشکم رواست
اولین چیزی که رفت اندر سر می آبروست
هر حریفی بیخود از می وز لب ساقی کمال
اهل مجلس سر بسر مست می و او مست دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
مقام عشق تو هر چند منزل خطر است
فدای بکر مویت گرم هزار سر است
چه حالت است که بردیم گنج و رنج نبود
بگوی دوست مگر بخت نیک راهبر است
ر است هدیه این رو به اولین قدمی
مقیم کوی سلامت به مرد این سفر است
نظر بدلت ملمع مکن که زیر گلیم
نشان صورت پوشیدگان حق دگر است
کسی که ره به خرابات هوشمندان برد
بدور چشم تو گر مست نیست بیخبر است
بیا و بر سر چشم به سلطنت بنشین
که سرو بر طرف جویبار خوبتر است
اگر کمال ز لعل لب تو جوید کام
عجب مدار که سودای طوطیان شکر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مه را ز ثاب حسن تو هر شب قیامت است
کان سرو را چه شیوه رفتار و قامت است
گر خلق را ز عشق تو باشد قیامتی
باری نیامت دل ما زآن قیامت تست
از خاک کوی دوست برانگیختی مرا
یا ایها الرقیب چه جای ملامت است
بر باد می دهم به هوای تو عمر خویش
تا ذرهای ز خاک وجودم سلامت است
چشمی که جز بروی تو روزی نظر فکند
امروز از خجالت آن در ندامت است
ما را بروز وصل تو بریان هزار جان
بر عاشقان کری تو یکسر غرامت است
بشکن کمال بر سر سجاده توبه را
کاینجا چه جای توبه و زهد و سلامت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
مه لاف حسن زد به نو زا رخ بر او گرفت
خط جانب رخ نو گرفت و نکو گرفت
بوی تو چون شنیدن گل عندلیب مست
چندان کشید ناله که آواز او گرفت
از بوس پایه سرو بهم پوست باز کرد
در هر گه که پای بوس توأم آرزو گرفت
زاهد به صحبت نو پر رندان درد نوش
آن روز بار یافت که بر سر سبو گرفت
شوق لبت به میکده اش برد موکشان
پیری که از مرید همه ساله مو گرفت
گلگون سوار بر ره عشق نو خیل اشک
در ریختند و روی زمین را فرو گرفت
ضایع مکن که حرف بود در بصر کمال
چشم تو سرمه ای که از آن خاک گو گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میل دلم بروی تو هر دم زیادت است
وین حد دوستی و کمال ارادت است
هر بامداد روی نو د بدن به فال نیک
ما را دلیل خبر و نشان سعادت است
تو آفتاب عالم هستی و جان ما
دایم ژنیش روی تو در استعادت است
خوش خاطرم ز درد تو از بهر مصلحت
گر ناله میکنم غرض من عبادت است
گر عادت است رسم نخلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
از هر چه در کمال تو آید زیادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست
زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا
که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ
این همه هست، میانست و دهان دریایست
پیش آن غمزه کباب جگر من منهید
که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و کمان دریایست
خوشم آمد که ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود بود نشان دریایست
باش گور پر خط تو دیدگریان کمال
پر سر سبزه بود آب روان دریایست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نیست مرا دوستر از دوست دوست
اوست مرا دوست مرا دوست اوست
دم ز رخ دوست زند آینه
در نظر مردم از آن دوست روست
دل خم ابروی تو دارد هوس
صدر نشین بین که چه محراب جوست
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست
آنکه ز هر رنگ می از خم مرا
باده یک رنگ ببارد سبوست
نافه چین را که نسیم تو داشت
در طلب از شوق تو بدرید پوست
سرو لب جوست قدت ز آن مرا
دیده لب جوی و لب جوست دوست
چیست ز غم حال تو گفتی کمال
تا رخ زیبای تو دیدم نکوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
وعل بنان خانه براندازم آرزوست
ساقی بیا که باده و دمسازم آرزوست
چنگ خمیده قامت بسیار گو کجاست
کان پیر خشک مغز تر آوازم آرزوست
تی شوش حریف مست نواز است و چنگی نیز
اینها به یک در محرم همرازم آرزوست
دوشم به یک دو نغمه چه خوشوقت ساخت چنگ
ای مطرب آن دو نغمه خوش، بازم آرزوست
در قلب نیزه بازی مژگان آن پری
خونریز این دو چشم نظر بازم آرزوست
ہر مرغ جان فضای جهان است چون قفس
تا در هوای کوی تو پروازم آرزوست
از بهر پاس خاطر تبریزیان کمال
با ساربان مگوی که شیرازم آرزوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصل تو ما را بهشت و ناز نعیم است
پی نو بهشت برین عذاب الیم است
حلقه گیسوی حور و محبت رضوان
گر تو نباشی سلاسل است و جحیم است
در شب تنهائی فراق تو ما را
به جگر موز بار و ناله ندیم است
همدم عشاق جز نسیم صبا نیست
تا سر زلف خوشت بدست نسیم است
باده بده ساقیا که موسم گل ریز
توبه زمنی خلاف رای حکیم است
گشت بسی سال و ماه کز سر کویت
جان به سفر رفت و دل هنوز مقیم است
پای بنه بر سر کمال که او را
هت تفاخر برین خدای علیم است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت
دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت
دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد
دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت
زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی
ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت
باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت
هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت
تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر
مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت
عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار
یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت
نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد
خواهی که شود بافته باید دگر انداخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
هر که را نقش خط و خال تو در خاطر نیست
گر دم از مشک زند خاطر او عاطر نیست
صورتت مظهر من است ولی این معنی
همچو حسن دگران بر همه کی ظاهر نیست
ساکن کوی تو از دور رخت بیند و بس
باغبانیست که بر برگ گلی قادر نیست
دل شدم ریش مگر حق نمک نشناسد
زآن لب همچو شکر گر به شکر شاکر نیست
هست دلدار به ما حاضر و ناظر همه جا
لیکن از تفرقه بکدم دل ما حاضر نیست
ذکر رندی که در دیر زند باد بخیر
گر به هر جا که قند غیر تو را ذاکر نیست
کرد با وصل قدت هشت خود صرف کمال
هم کان به تو معروف بود قاصر نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
هرگز ز جان من غم سودای او نرفت
وز خاطر شک تمنای او نرفت
آن دل سیاه باد که سودای او نپخت
وان سر بریده باد که در پای او نرفت
با این همه جفا که دل از دست او کشید
سودای دوستی ز سویدای او نرفت
آمد عروس گل به چمن با هزار حسن
وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت
پیک نفس که مژده رسان حیات اوست
بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت
مسکین کمال در سر غوغای عشق شد
وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
هزار شکر که آن چشم پر خمارم کشت
وگرنه حسرت آن خواست زار زارم کشت
پر واجب است به هر گشتن توأم شکری
هزار شکر که چشمت هزار بارم کشت
دعای زندگیم گو مکن کس از یاران
بس است زندگی من همین که بارم کشت
شب فراق بشارت بکشتنم دادی
چه منت است ز نو کآن شب انتظار کشت
گرم تو دل ندهی چون رهم ز دست رقیب
که جز به سنگ من آن مار را ندارم کشت
ز پیچ و تاب چو دامی که صید را بکشد
درون هر گره آن زلف ثا بدارم کشت
نرفت آب خوشی بی لبش به حلق کمال
مگر دمی که به شمشیر آبدارم کشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هوس بار گر آزار دل افگار است
نخورد غم دل انگار که با آن یار است
شب وصلت سخن از صبر نگویم که کم است
فتنه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نکند عاشق تالانت ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
از توأم هر شرف و قدر که می باید هست
قیمتی نیست مرا پیش تو این مقدار است
روز وصل توأم از بهر نثار قدمت
کاش سر نیز در میبود چو چشمم چار است
گر چه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
صوفیان مست شدند از سخنان تو کمال
که در انفاسی تو بوی سخن عطار است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ عقل خرده بین نقش دهانت در نیافت
در میان ما کی روز میانت در نیافت
جادوی استاد چندانی که در خود باز جست
چشم بندیهای چشم ناتوانت در نیافت
رند صاحب ذوق ہی میهای رنگین تر ز لعل
لذت لبهای شیرین تر ز جانت در نیافت
در علاج درد ما زحمت چه میبینه طبیب
چون مزاج عاشقان جان فشانت در نیافت
از تو روی دولتی هرگز به بیداری ندید
دیده بختی که خاک آستانت در نیافت
کی حریم حرمت را بافت نتوانست در
تا دل درویش دور از خان و مائت در نیافت
نشه ب جان داد پر غاک سر کویت کمال
دولت بوسیدن پای مگانت در تبافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
یاد بوس چون منی حیف است کآید بر زبانت
نیک گفتی نیک پیش آ، تا ببوسم آن دهانت
زاهد پر خواره می شد دم به دم لاغر میانتر
ا گر دل او گه گهی میرفت در فکر مانت
زآن دهان و زآن میان خواهد دلم پرسد نشانی
بی نشان از بی نشانان زودتر باید نشانت
چون بشیر از لبلة المعراج زلفت بر گذشته
در میان قاب قوسیتم فکنده ست ابروانت
سر به هر در میزنیم شاید در آری سر از آن در
اینهمه تصدیع از آن آورده ام بر آستانت
گفتمش یکدم مجالم ده که تا آن لب پیوسم
گفت پرهیز کن کاین انگین دارد زبانت
با خیالش تا سخن راندی کمال از در اشکت
میچکد درهای گوناگون از لفظ در فشانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است