عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
توخودشخص نفس‌خویی که بادل‌نیست پیوندت
کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بی‌تعلق زی
که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدان‌گشتی
دنائت پشه‌ای داری‌که نتوان از زمین‌کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی
به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت
به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی
تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هرسو دوانندت
ز خودگریک‌قلم جستی ز وهم جزو وکل‌رستی
تعلقها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت
دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد
به‌گردون برده‌است از یک‌نفس سحر سحرخندت
زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن
چه‌خواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت
ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمی‌آید
کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت
خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد
سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
به‌حرف و صوت‌ممکن نیست تمثالت‌نشان دادن
نفس‌گیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت
به‌معنی‌گر شریک‌معنی‌ات پیدانشد بیدل
جهان‌گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت
که برآن‌مکان چو قدم نهی خم‌گردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نه‌ای آگه از تپش نفس‌که چه بیضه می‌شکند پرت
همه‌راست جادهٔ پیچشی همه راست خجلت‌گردشی
توچنان مروکه ز لغزشی به‌کجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بی‌نشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمان‌که دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی‌، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن‌، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزان‌کند التفات هوس‌گرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنی‌که رسد ز منصب‌گوهرت
طلبی‌گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبه‌کجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربه‌کلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
ما و من ‌گم ‌گشت هرگه خواب شد همبسترت
بیضهٔ عنقاست سر در زیر بالین پرت
اوج همت تا نفس باقی ست پستی می‌کشد
بگذری زین نردبانها تا رسی بر منظرت
ای حباب از صفر اوهام اینقدر بالیدهٔ
یک نفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت
آتش این‌ کاروان در هیچ حال آسوده نیست
بعد مردن نیز پروازی‌ست در خاکسترت
کاش از این هستی صدای الرحیلی بشنوی
می‌کشد هر صبح چندین پنبه ازگوش کرت
ای می مینای عشرت از تکلف‌ پر منال
ربختی در خاک اگر لبریزکردی ساغرت
زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد
چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت
سر به زانو دوختن آنگه خیال محرمی
بی‌گمان این حلقه افکند‌ه ست بیرون درت
همچو شمعت قربت‌هستی‌بلاگردان بس‌است
رنگها داری‌ که می‌گردد همان ‌گرد سرت
تا به ‌کی بندی وبال خود به دوش دیگران
آب به آیینه از شرم‌کف روشنگرت
خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین
جز همین وبرانه نتوان یافت جای دیگرت
بی‌ رگ گردن مدان در امتحان‌آباد عشق
تا نچربد رشته د‌ر سوزن به جسم لاغرت
از حلاوتگاه ‌کنج فقر اگر آگه شوی
بوریا خواهد نیستان شد به ذوق شکرت
آبرو افزود تا جستی‌ کنار از طور خلق
ننگ دربا درک‌ره بست اعتبارگوهرت
آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته‌ست
پشت و روی یک ورق کردند چندین دفترت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای ذوق فضولی ز خود انداخته دورت
از خانه هوای ارنی برده به طورت
ای کاش تغافل‌، مژه‌ات باز نمی‌کرد
غیبت شد از افسون نگه کار حضورت
بی‌مردمک از جوهر نظاره اثر نیست
در ظلمت زنگ آینه پرداخته نورت
مینای حبابی ز دم گرم بیندیش
بر طاق بلندی‌ست تماشای غرورت
حرص دنی‌ات غرهٔ اقبال برآورد
شد پای ملخ فیل به دروازهٔ مورت
این ما ومن چندکه زیروبم هستی‌ست
شوری‌ست برون چسته ز ساز لب‌گورت
بگذارکه در پردهٔ مهلتکدهٔ جسم
توفان نفسی راست نماید به تنورت
در چشم‌کسان چون مژه تا چند خلیدن
کم نیست سیاهی‌که نمایند ز دورت
با دلق‌کهن سازکه در ملک تعین
در خانهٔ آیینه نیفتاد عبورت
در پردهٔ نیرنگ خیال آینه دارد
بیرنگی نقاش ز حیرانی صورت
تدبیر به تسلیم فکن مصلحت این است
کاری اگر افتاد به تقدیر غیورت
انجام تو آغاز نگردد چه خیالست
درخواب عدم پا زدنی هست ز صورت
بیدل چه کمال است‌که در عالم ایجاد
دادند همه چیز و ندادند شعورت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
زهی ‌خمخانهٔ حیرت‌،‌کلام‌ هوش تسخیرت
دماغ موج می‌، آشفتهٔ نیرنگ تقریرت
حدیث شکوه با این سادگی نتوان رقم کردن
گهر حل‌کردنی دارد مدادکلک تحریرت
شکایت‌نامهٔ بیداد محو بال عنقا شد
هنوز از ناله‌ام پرواز می‌خواهد پر تیرت
گرفتار وفا ننگ رهابی برنمی‌دارد
همه گر ناله گردم برنمی‌آ‌یم ز زنجیرت
جهانی در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد
چه سحر است اینکه در خوابی و بیداری‌ست تعبیرت
نمی‌دانم‌چه‌دارد با شکست شیشهٔ رنگم
نگاه بیخودی هنگامهٔ میخانه تعمیرت
خیال صید لاغر انفعالی در کمین دارد
ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشیرت
تحیرگر همه آیینه سازد دشت امکان را
نمی‌گردد حریف‌ وحشت تمثال نخجیرت
دو عالم رنگ و یک گل اختراع صنع نازست این
قیامت می‌کشد کلک فرنگستان تصویرت
به پیری‌گشت بیدل طرزانشای تو شیرینتر
ندانم اینقدر لعل‌که قند آمیخت با شیرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
چوگوید آینه‌ام شکر خوش معاشی حیرت
زجلوه باج‌گرفتم به بی‌تلاشی حیرت
به مکتبی‌که ادب وانگاشت سر خط نازت
نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت
هزار آینه طاووس می‌پرم به خیالت
بهشت‌کرد جهان را چمن تراشی حیرت
شبی در آینه، سیر شکوه حسن توکردم
نمی‌رسم به‌خود اکنون ز دور باشی حیرت
به غیر محو شدن قدردان جلوه چه دارد
گلاب بزم توایم از نیاز پاشی حیرت
به علم و فضل منازیدکاین صفاکده دارد
به قدر جوهر آیینه بدقماشی حیرت
در آن مکان‌که به‌صیقل رسد حقیقت بیدل
ترحم است به حال جگرخراشی حیرت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست
موج این‌دریا به‌چشم اهل‌عبرت اژدهاست
هرچه‌کم‌کردیم از خبث اعتبار ما فزود
کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
تا ز نقش پای‌گلگون بیستون دارد سراغ
کوهکن را در نظر، هر سنگ‌، لعل بی‌بهاست
عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا
نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
طرهٔ اوبسکه در خون دل ما غوطه زد
چون رگ‌گل‌شانه‌هم‌انگشت‌در رنگ حناست
در طریق جستجو هر نقش پایم قبله‌ای‌ست
غرقهٔ‌این‌بحر را، هر موج، محراب دعاست
می‌توان کردن ز بیرنگی سراغ هستی‌ام
ناله‌ام‌، آیینهٔ تمثال من لوح هواست
زین‌کدورت رنگ بنیادی‌که داری در نظر
سایه می‌بینی نمی‌فهمی‌که نورت زیرپاست
منت صیقل به صد داغ‌کدورت خفتن است
بی‌صفایی نیست تا آیینهٔ ما بی‌صفاست
سایه‌ایم از دستگاه ما سیه‌بختان مپرس
آنکه روزش از دل شب برنیامد روز ماست
احتیاج است آنچه بیماری مقررکرده‌اند
درد اگر بر دل‌گران است از تقاضای دواست
معنی آشفتگی بیدل ز زلف یارپرس
نسخهٔ فکر پریشان جمع در طبع رساست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست
شعله‌در هر پر فشاندن‌اندکی‌از خود جداست
شخص پیری نفی هستی می‌کند هشیار باش
صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست
زین‌چمن بر دستگاه‌رنگ نتوان دوخت چشم
غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی‌حناست
هیچ‌کس چون ما اسیر بی‌تمیزیها مباد
مشت خاکی درگره داریم‌کاین آب بقاست
خاک‌گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت
آنکه بر خمیازه حسرت می‌کشد آغوش ماست
حاصل کونین پامال ندامت کردنی‌ست
دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست
رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش
سجدهٔ‌من ریشه‌دارد هرکجا مشتی گیاست
شوق‌درکار است‌وضع‌این و آن منظور نیست
با نگه هر برگ این‌گلشن به رنگی آشناست
بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست
ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست
داغ می‌بالدکه دل خلوتگه جمعیت است
ناله می‌نالدکه اینجا جای آسایش‌کجاست
رهروان تمهید پروازی‌که می‌آید اجل
دودها از خود برون تازی‌که آتش در قفاست
بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی
اینگه صبح زندگی فهمیده‌ای روز جزاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
ای عدم‌پرورده لاف هستی‌ات جای حیاست
بی‌نشانی را نشان فهمیده‌ای تیرت خطاست
سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است
ورنه یک گام از خو‌دت آن‌سو جهان کبریاست
شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر
گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست
بی‌خمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن
آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست
‌نقص بینایی‌ست کسب عبرت از احو‌ال مرگ
چشم اگر باشد غبار زندگی هم توتیاست
خودسریهااز مقام امن دور افتادن است
ناله تا انداز شوخی می‌کنداز دل جداست
جز‌فنا صورت نبندد اعتبار زندگی
گو بنالد یا به خود پیچد نفس جزو هواست
خیرها را جلوهٔ شر می‌دهد چرخ دورنگ
پشت‌کاغذ در نظر چپ می‌نماید نقش راست
بسکه تنگی‌کرد جا بر خوان انعام فلک
میهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست
اوج دولت سفله‌طبعان را دو روزی بیش نیست
خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست
نازنینان فارغ از آرایش مشاطه‌اند
حسن معنی را همان رنگینی معنی حناست
حرف سردی‌کوه تمکین را ز جا برمی‌کند
از نسیمی خانهٔ بیتابی دریا پپاست
عجز طاقت سد راه رفتن از خویشم نشد
بیدل از واماندگی سر تا به پای شمع‌ پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
تهمت‌افسردگی بر طینت عاشق خطاست
ناله هرجا آینه گردید آزادی‌نماست
بی‌فنا مشکل‌که‌گردد دل به عبرت آشنا
چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست
شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم
چون عرق بی‌پرده‌گردد لغزش پای حیاست
تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر
موج را در هر تپش بر وضع‌گوهر خنده‌هاست
جام آب زندگی تنها به‌کام خضر نیست
درگداز آرزو هم جوش دریای بقاست
معنی دود ازکتاب شعله انشا کرده‌اند
هرکجا او جلوه دارد ناز هستی مفت ماست
هرکه را از نشئهٔ معنی‌ست سیری خامش است
ساغر لبریز اگر صدلب‌گشاید بی‌صداست
عالمی سرگشته است از اضطراب گریه‌ام
اشک من سرچشمهٔ د‌وران چندین آسیاست
می‌کند هر جزوم از شوق توکار آینه
خامهٔ تصویرم و هر موی من صورت‌نماست
گر برآید ازصدف‌گوهر اسیر رشته است
خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست
کی پریشان می‌کند باد غرور اجزای من
نسخهٔ خاک مراشیرازه نقش بوریاست
اینقدر چون شمع از شوق فنا جان می‌کنم
باکمال سرکشی سعی نگاهم زیرپاست
نقش چندین عبرت از عنوان حالم روشن است
شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست
بیدل از مشت غبار ما دل خود جمع‌کن
شانه‌‌ی این طرهٔ آشفته در دست هواست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
خط لعلت غبار حیرت‌افزاست
زمرد از رگ این لعل پیداست
ز غارت‌کاری دور نگاهت
به روی باده رنگ نشئه عنقاست
ز بیدادت بهار ناز رنگین
ز رفتار تو کار فتنه بالاست
در آن محفل‌که درد عشق ساقی‌ست
تمنا باده است و ناله میناست
هنرجمعیت ما را برآشفت
ز جوهر نسخهٔ آیینه اجزاست
بهار عجز امکان را کفیلیم
شکست هرچه باشد خندهٔ ماست
سراسر خوب غفلت می‌پرستیم
خیال پوچ سخت افسانه پیراست
زکف‌، گرداب‌، دارد پنبه درگوش
که غافل از خروش موج دریاست
فنا سامان‌کن و مست غنا باش
که در خاک آنچه می‌خواهی مهیاست
به هرجا دامی افکنده‌ست صیاد
بهار نرگسستان تمناست
برون میتاز از این نه حلقه زنجیر
جنون عاشقان یک نشئه بالاست
سحر درپرتو خورشید محو است
به هرجا طبع‌، روشن شدم نفس‌کاست
ز رنگین جلوه‌های یار بیدل
رگ‌گل دسته بند حیرت ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
خیالی سد راه عبرت ماست
گر این دیوار نبود خانه صحراست
من وپیمانهٔ نیرنگ‌کثرت
دماغ وحدتم اینجا دو بالاست
شرر خیزست چشم از اشک‌گرمم
به رنگ داغ جامم شعله‌پیماست
نخواندم غیر درس بی‌نشانی
ورق‌های کتابم بال عنقاست
نی‌ام خاتم‌، ولی از دولت عشق
خط پیشانی من هم چلیپاست
بکن حفظ نفس تا می‌توانی
که نخل زندگی‌، زین ریشه برپاست
چو دل روشن شود، هستی غبار است
نفس‌، در خانهٔ آیینه رسواست
شدم خاک و غبارم هیچ ننشست
هنوزم ناله‌های درد پیداست
سبک بگذر ز دلهای اسیرا‌ن
که تمکین تو سنگ شیشهٔ ماست
فلک‌، گرد خرام کیست‌، یارب
ز پا ننشست تا این فتنه برخاست
به رنگ آبله عمری‌ست بیدل
ز خجلت دیدهٔ من در ته پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست
گردبادی که به خود دودصفت می پیچد
نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست
جوهر آینه افسرده ز قید وطن است
عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست
ازگهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست
قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان‌کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله‌ رساست
نرگس مست تو را در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست
بس که بی‌آبله گامی نشمردم به رهت
آب آیینه ز نقش قدمم چهره‌گشاست
اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه‌کس یک سر و گردن بالاست
ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله‌پاست
هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل
نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
ز آهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست
به خاموشی سر هر مو زبانی‌ست
ز حیرت جوهر آیینه‌گویاست
دل فرهاد آب تیغ‌ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست
رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هرکس از آیینه پیداست
زبان لال‌است‌، حیرانم‌جه می‌گفت
طلب‌ خون‌ شد نمی‌دانم چه می‌خواست
مشو غافل ز رمز هستی من
شکست این حباب آغوش دریاست
بساط حیرت آیینه داریم
جبین عجز فرش خانهٔ ماست
نه‌تنها ما و تو داغ جنونیم
فلک هم حلقه‌ای از دود سوداست
جهان نیرنگ حسن بی‌نشانیست
اگر آیینه گردی سادگیهاست
هوس تعبیری خواب امل چند
ز فرصت غافلی امروز فرداست
درین محفل گداز اشک شمعیم
نشاط از هرکه باشدکاهش از ماست
به دریای الم بیدل حبابیم
بنای ما به آب دیده برپاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل‌ کرده ی آب بقاست
با چنین بی‌دست و پایی‌های عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان می‌کند
چشم‌ما چون‌طوق‌قمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه ‌رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحت‌گیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بی‌مغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بی‌گوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ول‌گامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
می‌فزاید وحشت‌انداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ا‌م
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گل‌فرو‌ش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفت‌نصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست
خاک ره بیکسی‌ست ‌کز سر ما برنخاست
دل به هوا بسته‌ایم‌، از هوس ما مپرس
با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
داغ معاش خودیم،‌ غفلت فاش خودیم
غیر تراش خودیم‌، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن
چشم نپوشیده‌ای عالم دیگر کجاست
دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز
آبلهٔ پای شمع در خور ناز عصاست
گر نه‌ای از اهل صدق دامن پاکان مگیر
آینه و روی زشت‌، کافر و روز جزاست
صبح قیامت دمید پردهٔ امکان درید
آینهٔ ما هنوز شبنم باغ حیاست
در پی حرص و هوس سوخت جهانی نفس
لیک نپرسید کس خانهٔ عبرت ‌کجاست
بسکه تلاش جنون جام طلب زد به خون
آبلهٔ پا کنون کاسهٔ دست گداست
هستی‌کلفت قفس نیست صفابخش‌کس
در سر راه نفس آینه بخت‌ آزماست
قافلهٔ حیرت است موج‌گهر تا محیط
ای امل آوارگان صورت رفتن کجاست
معبد حسن قبول آینه‌زار است و بس
عرض اجابت مبر، بی‌نفسیها دعاست
کیست درین انجمن محرم عشق غیور
ما همه بی‌غیرتیم آینه درکربلاست
بیدل اگر محرمی رنج تک و دو مبر
در عرق سعی حرص خفت آب و بقاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع‌ کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشم‌حاصل چه ‌توان داشت ‌که در مزرع عمر
چون شرر دانه‌فشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزه‌دراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت‌ گیرایی از آن پنجه ‌که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویارب‌که شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبله‌پاست
ساحلی‌کوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چاره‌اندیشی‌ام از فیض الم محرومی‌ست
فکر بی‌دردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفته‌ام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامت‌زدگان نرم صداست
بیدل از باده‌کشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست
بیشتر در خانهٔ آیینه جوهر بوریاست
سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق
چین‌ کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست
شمع دیدی عبرت از هنگامهٔ آفاق گیر
گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست
دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات
کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست
مرهم ایجاد است‌گر طبع از درشتی بگذرد
سنگ این‌‌ کهسار چون‌ گردد ملایم مومیاست
از هجوم اشک در گرد ستم خوابیده‌ام
جیب ‌و دامانم ز جوش این شهیدان‌ کربلاست
ناله‌ها در پردهٔ ساز نگه گم کرده‌ایم
مردمک مُهر خموشی بر زبان چشم ماست
از حیا نبود اگر آیینه‌ات پوشد نمد
چشم پوشیدن ‌ز خوب ‌و زشت تشریف حیاست
غافلان عافیت را هر قدم مانند شمع
خفته یک پا بر زمین و پای دیگر در هواست
عاقبت نقش دو عالم پاک خواهد کرد عشق
شعله ‌بهر خوردن ‌خاشاک یکسر اشتهاست
دهر خلقی را به مرگ اغنیا می‌پرورد
یک نهنگ مرده اینجا بهر صد ماهی غذاست
نغمهٔ ما در غبار عجز توفان می‌کند
موجها را در شکست خویش تحریر صداست
قامت پیری ز حرصت شد کمینگاه امل
ورنه خم‌گردیدنت بر هر دو عالم پشت پاست
شیوهٔ خوبان عجب نازک ادا افتاده است
شوخی آنجا تا عرق‌آلود می‌ گردد حیاست
شانه‌ها چون ‌صبح بیدل یک جهان خمیازه‌اند
با دل چاک ‌که امشب طرهٔ او آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
عشرت‌فروز انجمن هستی‌ام حیاست
چون شبنم گلم‌، عرق آیینهٔ بقاست
باشد که نکهتی به مشام اثر رسد
عمری‌ست نقد دست نیازم‌ گل دعاست
کو مشتری که سرمه ی عبرت کشد به چشم
یعنی شکست قیمتم اجزای توتیاست
آن ‌گوهر شکسته دلم‌ کاندرین محیط
گرداب‌، بهر دانهٔ من سنگ آسیاست
می‌جوشم از طبیعت آفات روزگار
هرجا شکست موج زند، حسرتم صداست
از بس‌گذشته‌ام ز فریب جهان رنگ
آیینه گربه پیش کشم عکس بر قفاست
گم‌کردگان چشمهٔ آب حیات را
در دشت عجز تیغ تو انگشت رهنماست
تا چشم بازکرده‌ای از خود گذشته‌ای
زین بحر تا کنار همین یک بغل‌.شناست
چینی‌شود خموش بهٔک مو‌ی‌سرمه رنگ
با صدهزار موی خروش سرت چراست
محو جمال‌، ننگ فضولی نمی‌کشد
نظاره در قلمرو آیینه نارساست
ما دردسر، ز افسر دولت نمی‌کشیم
بخت سیاه ما چه‌ کم از سایهٔ هُماست
عمریست در طلسم کدورت نشسته‌ایم
بیدل غبار خاطر ما آشیان ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
غفلت از عاقبت عقوبت‌زاست
سیلی انجام بیخبر ز قفاست
از ستمگر چه ممکن است ادب
شعله را سر به جیب پا به هواست
موی مژگان ز هم نمی‌گذرد
پاس آداب شرط اهل حیاست
حیف رویی ‌که از می افروزد
عالمی غازه خواه رنگ حناست
دامن دل گرفته‌ایم همه
خون مستان به‌ گردن میناست
پی سپر سبزه بهار توام
شوخی از طینتم نیاید راست
تا ترم شرمسار پابوسم
چون ‌شدم خشک‌ عذر خاک رساست
درد عشقیم در کجا گنجیم
دل دو روزی خیال خانهٔ ماست
پیر گشتی دل از جهان بردار
دست‌و پاهای‌خشک مانده عصاست
مجلس‌آرای امتیاز مباش
شمع انگشت زینهار بقاست
نیستی آمد آمدی دارد
صبح امروز خندهٔ فرداست
حسرت اسم بی‌مسما چند
عافیت گفتگوست ورنه کجاست
خاک ناگشته هیچ نتوان شد
نیستی‌، طالع آزماییهاست
شرم دار از فضولی حاجت
لب اظهار پشت پای حیاست
ای ز خود غافلان خبر گیرید
در ته خاک بیکسی تنهاست
فقر کو تا غنا کنیم ایجاد
آبیار کرم‌، نیاز گداست
بیدل از آبرو گذشتن نیست
از حیا غافلی‌، عرق دریاست